از وسطای ظهر حس کردم دارم زیر دونه های برف مدفون میشم.. نفسام سنگین شده بودن.. چقد عجیب که گاهی آدم فقط میخواد بمیره! شاید میخواد بمیره که دوباره زنده شه..
.
یه جایی تو فیلم پاتریک ملروز، بندیکت میگفت: حالا میخوام به سکوت گوش بدی.. میشنوی؟ زود باش بخشی از سکوت شو...!
هوممم! بخشی از سکوت شدن...
البته که تو خوابگاه تا میای بخشی از سکوت بشی، هم اتاقیا یک به یک به رگبار میبندنت که چی شده بچه(حال جالب اینجاست من از همشون از نظر سنی بزرگ ترم) چرا ناراحتی؟ باهامون قهری؟ کی ناراحتت کرده؟ حالت خوبه؟ واقعا خوبی؟ :))
.
سر شب دوستان گفتن بریم برف بازی تو حیاط، ما هم که پنجاه پنجاه بودیم بخاطر سرماخوردگیمون، یهویی پاشدیم رفتیم..
حقیقتا بی نظیر ترین برف بازی عمرم شد. البته که بازی نبود خود جنگ بود. تا سر حد بی حس شدن گوله کوبیدیم تو سر و کله ی هم.
با همه سلولام ذوق ابرا و درختا رو از دیدنمون حس میکردم؛ یه کوچولو قندیل چشیدم، رو سفیدیا دراز کشیدم و برای نارنجی پشمالویی که رد شد دست تکون دادم :)
یکشنبه چهارم دی ۱۴۰۱ ساعت 1:14 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊