ماشین لباس‌شویی

داشتم مینوشتم: "حس خوبی دارم به ماشین لباس شویی ها.. کف های بسیار، چرخیدن و چرخیدن ... منو یاد زمان میندازه! زل که میزنم بهش انگار دارم غرق میشم تو لحظه ها.."

در همین حالت خلسه گونه‌ای که داشتم، یهو یکی از ماشینا که داشت تند میچرخید تا آبگیری کنه، از روی سنگی که روش بود، جدا شد و حرکت کرد به سمت جلو؛ انگار میخواست بیاد منو ببلعه!

دختر کناریم میگفت الآنه که تیک اف کنه فرار کن :))

شنبه بیست و چهارم دی ۱۴۰۱ ساعت 22:40 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

معجزه ایگلو

' وقتی که دیدمت، حس کردم شکوفه های گیلاس درونم جوونه زدن :)

ممنون که هستی، یک دنیا ممنون! '

یکی از هدیه های دوست داشتنی خدا و حسای خوب زندگیم، دیدن میم و مکالمه باهاشه، حتی برای چند دقیقه :)

- من نزدیکی جاودان و غریب قلب هامون رو، معجزه ایگلو میدونم^_^

دوشنبه نوزدهم دی ۱۴۰۱ ساعت 21:12 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

از انحنای شب

آکاردئون، غم، رشت، باران بینهایت، سایه‌ی عشق، بغض در گلوی قلب، پرده شدم بر پنجره ای در پاییز، برایم نامه بنویس، برنز خشک شده، پنج شنبه بازار، سبد سبد دانه انار، فرشته نگهبان، انگلولک کلمه ها، بولینگ تن ماهی، کلاه کاسکت یشمی، " بیا امشب شرابی دیگرم ده، ز مینای حقیقت ساغرم ده"، حباب آه، لبخند کجکی، کلم بروکلی بنفش، اشک روان، بطری اگزیستانسیالیسم، دنیا هولا هوپ توست:/!، "خوب شد دردم دوا شد، خوب شد..."

یکشنبه هجدهم دی ۱۴۰۱ ساعت 0:38 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

از اونوقتاست که احتیاج دارم نور مسیحایی به وجودم تابیده شه، تا از مرده‌گی نامعلوم نجات پیدا کنم!

یکشنبه هجدهم دی ۱۴۰۱ ساعت 0:10 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

غریب وار، خوشا پر به هر کرانه زدن..!

دوشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۱ ساعت 12:11 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ای حال نامعلوم!

[رمز دار شده]

دلم میخواد برسم به مراسم دانشگاه. یک عالمه اشک دارم و میدونم اونجا میتونه معجزه ها رخ بده.‌. دلم تنگ شده!

ادامه نوشته ..
دوشنبه پنجم دی ۱۴۰۱ ساعت 21:25 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

D041001

حس عجیب، لونه پرنده، سنجاب، "آفاق را گردیده ام، مهر بتان ورزیده ام/ بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز دیگری"، بستنی زمستونی، درس خوندن تنهایی تو سالن مطالعه، ۱۹:۱۹، کلبه، تنگی نفس، تمنای شدید به پیاده روی، عطش نوشتن ، سرخپوست آمریکایی، " سوختن هیچ نگفتن هنر است..."

- از چی میترسی؟ این ترسناکه که شیره قلبت رو به جهان تزریق کنی؟ این ترسناکه که روحت رو به گستردگی عالم بکشونی؟

.

- ساعت یک و نیم صبحه و بچه ها نشستن با هم آواز میخونن:

دِس چِشات دِلِی دِلِی شِعر یادُم رَ…

تو موهات دَست دِلِی دِلِی شِعر یادُم رَ…

میام تا نَزدیکِ لِبات دِلی شِعر یادُم رَ…

ای به قُربونِ صِدات هی …

.

- دلم تنگ شده برای خونواده ام..

.

- دلم میخواد الآن تبدیل شم به یه ستاره دنباله دار، و یه پسر بچه ‌ی تنها که از ترس دوباره کابوس دیدن خوابش نمیبره، یهویی منو ببینه و چشاش برق بزنن :)

ادامه نوشته ..
برچسب‌ها: روزها
دوشنبه پنجم دی ۱۴۰۱ ساعت 2:2 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

D031001

از وسطای ظهر حس کردم دارم زیر دونه های برف مدفون میشم.. نفسام سنگین شده بودن.. چقد عجیب که گاهی آدم فقط میخواد بمیره! شاید میخواد بمیره که دوباره زنده شه..

.

یه جایی تو فیلم پاتریک ملروز، بندیکت میگفت: حالا میخوام به سکوت گوش بدی.. میشنوی؟ زود باش بخشی از سکوت شو...!

هوممم! بخشی از سکوت شدن...

البته که تو خوابگاه تا میای بخشی از سکوت بشی، هم اتاقیا یک به یک به رگبار میبندنت که چی شده بچه(حال جالب اینجاست من از همشون از نظر سنی بزرگ ترم) چرا ناراحتی؟ باهامون قهری؟ کی ناراحتت کرده؟ حالت خوبه؟ واقعا خوبی؟ :))

.

سر شب دوستان گفتن بریم برف بازی تو حیاط، ما هم که پنجاه پنجاه بودیم بخاطر سرماخوردگی‌مون، یهویی پاشدیم رفتیم..

حقیقتا بی نظیر ترین برف بازی عمرم شد. البته که بازی نبود خود جنگ بود. تا سر حد بی حس شدن گوله کوبیدیم تو سر و کله ی هم.

با همه سلولام ذوق ابرا و درختا رو از دیدنمون حس میکردم؛ یه کوچولو قندیل چشیدم، رو سفیدیا دراز کشیدم و برای نارنجی پشمالویی که رد شد دست تکون دادم :)

برچسب‌ها: روزها
یکشنبه چهارم دی ۱۴۰۱ ساعت 1:14 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊