۲۵ شعبان

دیروز تولدم بود البته در تقویم قمری. صبحشو با کارلوس حرف زدم راجع به زبان مکزیکی و کتاب پوپول ووه که کتاب مقدس قوم مایاست. کارلوس میگفت اهمیت این اثر چیزی شبیه به شاهنامه است.(که البته براساس واقعیته)

بعد کلاس یخچال رو تمیز کردم. فنگ شویی تاحالا خوب تونسته به ذهنم نظم ببخشه..

بعدتر رفتم خرید. خیلی اتفاقی سمت یه دکه رفتم که ماهیاشو نگاه کنم، دیدم ای جان! دوتا لاک پشت هم داره.. یه بزرگ و یه کوچیک. بزرگو بی صدا توی لاکش نشسته بود ولی کوچولو مدام دست و پا میزد انگار میخواست کلا از لاکش بیاد بیرون، من حس کردم داره به من میگه: آهاای بغلم کن:) اونو خریدم. آوردمش خونه. اولش توی یه ظرف نگهش داشتم، گوشه میزم. یه ساعت اول ساکت توی آب نشسته بود، بعد یه وقتایی که من دورتر از میز بودم گردنشو بلند میکرد توی اتاقو نگاه میکرد. (این بچه واقعا فضووله:))

بعدش که داشتم با دوستم حرف میزدم، یهو دیدم از ظرف داره میاد بیرون:O

اومد روی میز از کنار کتابام رد شد. دوباره برش گردوندم توی ظرف باز شروع کرد به بیرون اومدن.. دیدم کوتاه نمیاد، اجازه دادم توی اتاق راه بره.

دیگه مجبور شدم براش یه محدوده درست کنم که وقتی خوابم یهو تو خونه گم نشه:)

آخر شب هم یکم غمگین شدم. اگه یه سال پیش بود احتمالا تا صبح بیدا میموندم و روز بعد هم این غم رو با وزن دو چندان با خودم حمل میکردم. ولی خب.. باید زود میخوابیدم که برای کلاس ۶ صبح آماده شم :)

یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 9:37 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

Zzz

بیدار شو پاکو

بیدار شو پاکو

بیدار شو پاکو

بیدار شو پاکو

بیدار شو پاکو

بیدار شو پاکو

بیدار شو پاکو

شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 7:8 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

:) هعی

امشب با یه نفر که یک سال پیش باهاش مصاحبت داشتم حرف زدم و با یادآوری هاش فهمیدم که اوه مای گاد چقدر من تغییر کردم و غمی که چنبره زده بود رو قلبم، با این دیدن این سیر تحولات عمیقا پس زده شد‌..

جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 22:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

چهار کهن الگوی کلاسیک

ما زن‌ها وقتی به دنبال معنای زندگی‌مان یا راه معرفتیم، همیشه خودمان را با یکی از چهار کهن الگوی کلاسیک یکی می‌کنیم.

عذرا(منظورم باکره‌ی جنسی نیست) کسی است که جستجویش از استقلال کاملش سرچشمه می‌گیرد و هر چه می‌آموزد، ثمره‌ی توانایی‌اش برای رویارویی تنها با چالش‌هاست.

شهید، معرفت از خویشتنش را در درد و تسلیم و رنج می‌یابد.

قدیسه، معنای حقیقی زندگی‌اش را در عشق بی حد و مرز می‌یابد، در توانایی بخشیدن، بدون دریافت چیزی در ازایش.

و سرانجام، ساحره، به دنبال لذت کامل و بی حد و مرز می‌رود و این گونه وجودش را توجیه میکند.

ساحره پورتوبلو

- به گمونم هر چهارتا الگو رو با هم دارم پیش میبرم ولی خب الان بیشتر رو دور عذرا بودن‌ ام.

برچسب‌ها: کتاب
جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 10:15 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

صبح بوم بومی! :)

صبح آخرین جمعه سال ۱۴۰۱ را چگونه آغاز کردید؟

ساعت ۶ از خواب بلند شدم، ۶:۳۰ همزمان با طلوع آفتاب کلاس زبان فارسی رو با خوآن شروع کردم.

یه سری کلمه رو از اسپانیایی به فارسی ترجمه کردیم و بعد مکالمه داشتیم.

او درباره خونواده اش حرف زد. پدرش در شرکت فولکس واگن کار میکنه و مادرش، خونه داره؛ او آواز خوندن رو دوست داره و از سگ ها خوشش میاد. برای همین خوآن به سمت موسیقی کلاسیک رفته و توی خونه اش ۷ تا سگ داره. میگفت پدرش موسیقی فولکلور شمال مکزیک رو دوست داره که او هیچ علاقه ای بهش نداره(پر واضحه که مامانشو از باباش بیشتر دوست داره😅)

گفت برای اینکه صداش بهتر بشه، باید زیاد مارشمالو بخوره! که در مکزیک به اون میگن: Bombom :))

بین درس گفت تو خایلی استاد کوبی هستی! و قلبم پر از پروانه شد.

- خوندن ساحره پورتوبلو رو شروع کردم(شروع سال با پائولو (خاطرات یک مغ) و پایان سال نیز همچنین^_^):

کسی چراغ روشن نمیکند تا پشت در پنهانش کند: هدف نور، آوردن نور بیشتر به پیرامونش است و باز کردن چشم ها و نشان دادن شگفتی های اطراف..

جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 9:19 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

یادم باشه

دلم میخواد یه خواهر بی نظیر باشم :)))

پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 22:9 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

مانترای من

سپر و تکیه‌گاه من

تو هستی ای ایزد منان

توکل من به توست

مرا دیگر هرگز تنها مگذار..

بگذار تا پارسا بمانم

و خدمتگزار تو برای همیشه؛

و پناهم ده

تا ستمی که قلبم را آزرده،

شکست دهم... .

ویلیام خاموش

پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 15:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

هوففف

آه خدایا. کی میرسه روزی که حس غربتم نسبت به شهرم و مردمش از بین بره؟

چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 21:46 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

Terminal

ترمینال هم جای عجیبیه، چیزی شبیه صحرای محشر..‌ .

+ دلم میخواد بخوابم ولی میترسم از اتوبوس جا بمونم😐😵‍💫

چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 20:20 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

فینگیلی:(

مژده بهم گفت دلم میخواد پولدار شم برات ماشین تحریر بگیرم. من مردم برا این حرفش خب:((

- اه من واقعا دلتنگ بچه های اتاق میشم :(

چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 5:32 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بخاری پاک کنی، قسمت چهارم

این جلسه با تاخیر شروع شد. اولش یکم بخاطر معطل شدن عصبانی شدم و داشتم فکر میکردم جلسه بعدی‌ای درکار نباشه ولی بعد نظرم برگشت.

نامه ای که برای پدر نوشته بودم رو خوندم. ۲۲۴۷ کلمه که البته هنوز کامل نشده..

وقتی خوندنش تموم شد گفت آخ پاکو، نمی دونم چطور بهت بگم که چقدر عالی بود.. ولی خب به همون اندازه هم غم انگیز.. .

ازم خواست یکی از ناگفته هامو بگم، گفتم: خب اممم.. دلم یه دوست پیرمرد همه چی دون میخواد که ریشاش بلند باشه‌‌‌‌‌‌.. خندید و گفت منو یاد بچگیای دخترم میندازی.

یه چارت برای عادت هام تشکیل دادیم و قرار شد توی تعطیلات اون رو پر کنم تا روی رفتارهای خودآگاه و ناخودآگاهم بیشتر دقیق شم. نامه به پدر رو ادامه بدم، برای مادر هم نامه بنویسم. پاره فکر هامو هم مرتب بنویسم ..

گفتم میل عجیبی به ارتباط چشمی دارم. بیشتر از هر زمان دیگه تو زندگیم.. گفت بخاطر اینه که داری خودتو درست تر میبینی...!

در آخر از لیبیدو، فروید، سیگار، خواب، تربیت بچه و ... هم گفتیم.

- در کل خوب بود‌. امروز رو دوست داشتم :)

برچسب‌ها: بخاری پاک کنی
چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 3:49 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

\/

قلبم به سنگینی کوه شده!

یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 20:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

با من بمان

اولین سفر مقصد و مقصود داری‌ه که هیچ کس همرام نیست نه دوست نه خونواده.

فرصت خلوت همیشه زیباست:)

.

توی حیاط زیر بارون بودم یه آقای پیرمرد اومد نزدیکم بهم گفت: به مهر و حکمت هم میده و هم میگیره، دانا و تواناست!

.

به گمونم استعداد خاصی توی پیدا کردن کنج های جاویدان دارم.

.

یه آدم عجیب هم دیدم؛ تسبیح خیلی بلدی داشت،

با یک عشق غریبی به کاشی کاری ها نگاه میکرد. و یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم و بعد به چشاش اشاره میکرد.

انگار دیوونه بود، از اون دیوونه خوباش :)

.

آها گفتم بارون..، خوب دیدم که دونه هاش چقدر محترم فرود میان و حیرت انگیز بود.

.

دلم میخواد این احوالات باهام بمونن، تا همیشه.. .

چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 12:32 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بخاری پاک کنی، قسمت سوم

تا اومدم برم سمت مطب، بارون گرفت. چتر همرام نبود. تاکسی هم نمی اومد مجبور شدم پیاده برم. جادویی و دوست داشتنی بود. حس کردم بارون به روحم نفوذ کرد.

تا رسیدم اونجا آفتاب در اومد.

یادم نمیاد کدوم بخش پاره- فکرهام رو براش خوندم که برگشت گفت:

تو از اون دخترایی که میل شدیدت به استقلال، مطابق میل خیلی از مردها نیست. در واقع ماها مورد پسندشون نیستیم...(به خودش اشاره کرد و لبخند زد) که البته خخخ فدای سرت!

نوشته هام یه صفحه پشت و رو بودن. توی ۴۵ دقیقه فرصت شد نصف یه صفحه رو بخونم.

نامه رو هم فرصت نشد بررسی کنیم، البته کامل نشده بود(تا الان حدود دوهزار کلمه شده) و قرار شد ادامه اش بدم.

از اتاق که اومدم بیرون حس یه پرنده رو داشتم که یهویی متوجه شده چه بال های بزرگ و زیبایی داره :)

- ولی الآن خیلی خستم. و فردا هم یه سفر کوتاه باید برم. امیدوارم روحم آغشته به نور شه در اون راه.. .

برچسب‌ها: بخاری پاک کنی
سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 23:14 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عنوان، آزاد!

احتیاج دارم به یه خونه درختی رو به روی مزرعه گل های آفتابگردون با پس زمینه صدای پرنده ها و جیرجیرک ها بدون هیچ بنی بشری تا حداقل شعاع پنجاه کیلومتریم..

جمعه دوازدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 2:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بهانه!

امشب رفتیم راه آهن، بدرقه فائزه.. اولا که تعجب کرد از این کارمون و در ثانی برای تشکر، نرفت :)) چون دلتنگیو رو چشامون و تو عمق قلبمون دید!

تو ايستگاه یه دختر بچه فینگیلی اومد سمتمون. اشاره کرد به ظرف شام فائزه.. اونو بهش دادیم و رفت. خب من میتونم عمیقا باور داشته باشم که همه راه رو برای رسوندن اون غذا طی کرده بودیم.. مقصد و بقیه ظواهر، بهونه روزی بچه بود!

پنجشنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 0:4 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بخاری پاک کنی، قسمت دوم

- قرار شد هر روز شناورهای ذهنم رو بنویسم. بعلاوه نامه‌ای برای پدرم که ماکزیمم خشم هامو توش ابراز کنم.. . (شاید نتونم بنویسم، شایدم یه نامه کافی نباشه.‌‌‌. !)

- حین حرفام چندبار پرش ذهن داشتم. گفتم: امروز حس میکنم تو دریای افکار و عواطفم غرق شدم.. تراپیست گفت: هوم خوبه اینطور من بهتر میفهمم اون تو چخبره!

+ حس گیجی و خستگی دارم. حس میکنم دستای روحمو از دو طرف دارن میکشن‌. حس میکنم به صلیب کشیده شدم..

برچسب‌ها: بخاری پاک کنی
سه شنبه نهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 20:41 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عنوان ندارد.

امشب یه غم عمیق حس میکردم

شبیه یه گودال تو اعمال وجودم..

چندبار اشک ریختم: تو حیاط کنار نگار وقتی که موزیک گوش میدادیم..

حین دیدن سریال After life.. و حالا وقتی که میخوام بخوابم.. .

یکشنبه هفتم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 22:50 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

Infinity

۱۳ نوامبر:

خواب دیدم داشتم راجع به آسمون و سفر حرف میزدم، در جهت تحلیل یک فیلم!

انگار نقش اصلی یه جهانگرد بود که وقتی راه میرفت مدام به آسمون و ماه نگاه میکرد..

ازم پرسیدن معنای این کارش چیه؟ گفتم اینا نشونه بینهایت بودن مسیرشه.. مسیر یک جزء زمینی‌ه ولی در واقع سیری به پهنای آسمون داره!

جمعه پنجم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 18:25 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پلنگ چآل

قرار بود با نگار و فائزه بریم درکه. خب چیشد؟ رفتیم. ولی اوایل راه از هم جدا شدیم و اونا توی کافه مونده بودن😏 راستش فکر نمیکردم به این زودیا فکر تنهایی کوهنوردی کردنمو عملی کنم ولی شد.

تا پلنگ‌چال رو بالا رفتم. حس غریب بی نظیری بود. بین برفا، روی یخا گذر کردن.. توی سکوت و همراهی صدای ذهنم.. مونولوگ‌های درونیم..

هیجان مواجهه با طبیعت.. آب رودخونه خیلی زیاد شده بود.

تو راه یه اسب با نشون سفید رو دیدم انگشتمو رو پیشونیش کشیدم.

یه خانومه تحسین آمیز نگام میکرد انگار اورستو فتح کردم.

حین برگشت یه گوشه نشستم دوتا سگ اومدن کنارم. باهام ساندویچ خوردن.

بالاتر، یه آقاعه تنها نشسته بود یهو شرو کرد به ساز دهنی نواختن.

حس‌کردم فقط برای من بود، چون گمون کردم فقط من میشنومش😄

+ خداروشکر برای هر لحظه‌اش، مواجه روشن پاکو با طبیعت مداوم باشد، بشود که بشود، آمین :)

جمعه پنجم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 16:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بابام هیچوقت کسی را نکشت

" فورنیه می‌تواند کوهی از قضایا و انبوهی از احساسات و هیجانات را در قالب اندکی کلمه بیان کند."

" او به سبکی کودکانه می‌نویسد؛ به همان زبان ساده و با ساده‌دلی کودکی. جملات کوتاهند، خالی از پیچیدگی های فلسفی‌اند و به همان صورتی که در ذهن کودک می‌گذارند از پی هم نقش می‌گیرند."

...

" در قاموس او(پدر) اصلا ترس معنا نداشت،... گمان میکنم که حتی روز رستاخیز هم، هنگامی که خداوند فرمان خواهد داد 'مردگان برخیزید' او از جایش تکان نخواهد خورد"

" .. بابا با این عصبانیت هایش شروع کرد در ما اختلالات‌ ذهنی پدید آوردن!!"

+ غم ملیحی داره. مثل دستمال مرطوب بود. قلبمو خوشبو و تمیز کرد. مدام به صفحاتش لبخند میزدم چون حس همذات پنداری عمیقی بهم دست میداد.. .

+ ۸.۸ از ۱۰.

برچسب‌ها: کتاب
پنجشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 16:13 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

قدر بدون :)

یکی از مزایای ارتباط قبلی‌م این بود که در اون حین، درس خوندن رو به عنوان پناهگاهی برای تنهایی روشنم باز یابی کردم. و این روزها ایضا کلاس رفتن رو؛ میشه گفت تنها تایمیه که تا الان دیدم که توش ذهنم خالی از مسائل غیره و ذلک میشه..

+ امیدوارم همین طور بمونه و عمق و برکت پیدا کنه. امیدوارم فاز این کلاسو نمیرم اون کلاسو نمیرم چون حضور غیاب نمیکنه رو به هیچ وجه برندارم.. ببخشید عزیزم ولی آدم باش دیگه :/ :)

پنجشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 12:8 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

*_*

هوا خیلی خوبه. خیلی بهتر از خیلی. کاش یه تایم قابل توجهی همین طوری بمووونه.

پنجشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 12:2 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

آن.

روی تختم دراز کشیدم. بدنم از خستگی بی حسه. "Hanasay Asheghan" عدنان کریم رو گوش میدم. ریتم عجیبی داره. مژه هامو قلقلک میده و اشک میشینه رو گونه هام..

دلم میخواد برای شخصی بفرستمش ولی خب :)!

چهارشنبه سوم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 22:49 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ماه

گردنمو چرخوندم سمت آسمون، یهو هلال ظرررریف ماهو دیدم. خیلی جذاب و گوگولو بود:)

شعبون دوست داشتنی، ماه تولد عزیزم😁 حلولت مبارکمون (=

سه شنبه دوم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 18:56 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بخاری پاک کنی، قسمت اول

با زینب رفتم کافه نادری. خب میشه گفت چیز! بخصوصی نداشت اما مشخصا روح پر خاطره اش اون رو جذاب و دوست داشتنی ساخته بود.

بعدش رفتم سمت مطب.

نگران بودم دیر برسم. راه جدیدی رو برای رسیدن اتنخاب کردم. و زودتر از تایم مقرر رسیدم‌.

همون که وارد شدم تراپیست رو تو سالن دیدم، البته نشاختمشون و وقتی هم که خودشونو معرفی کردن متعجب شدم. (خب نمیدونم چرا یه قیافه دیگه ای رو تصور کرده بودم)

حدود یه ساعت یه ریز حرف زدم. گمون میکردم یه سری مسائل رو نتونم بگم (همون اول بهشون گفتم کاش اینجا عین کلیسا یه حایل بینمون بود تا راحت تر درونیاتمو می‌ریختم رو دایره) اما نهایتا ری اکشن هاشون منو به راحتی رسوند.

خب چون حرفای من زیاد بودن، فرصت نشد اوشون صحبت خاصی داشته باشن، فقط اواخر حرفام گفتن :

" میدونی پاکو... این آدم فوق العاده اجتماعی، بینهایت تنهاست!"

- میشه گفت سبک شدم.. و به گمونم برای جلسه اول خوب بود.. .

برچسب‌ها: بخاری پاک کنی
سه شنبه دوم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 18:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊