۲۵ شعبان
دیروز تولدم بود البته در تقویم قمری. صبحشو با کارلوس حرف زدم راجع به زبان مکزیکی و کتاب پوپول ووه که کتاب مقدس قوم مایاست. کارلوس میگفت اهمیت این اثر چیزی شبیه به شاهنامه است.(که البته براساس واقعیته)
بعد کلاس یخچال رو تمیز کردم. فنگ شویی تاحالا خوب تونسته به ذهنم نظم ببخشه..
بعدتر رفتم خرید. خیلی اتفاقی سمت یه دکه رفتم که ماهیاشو نگاه کنم، دیدم ای جان! دوتا لاک پشت هم داره.. یه بزرگ و یه کوچیک. بزرگو بی صدا توی لاکش نشسته بود ولی کوچولو مدام دست و پا میزد انگار میخواست کلا از لاکش بیاد بیرون، من حس کردم داره به من میگه: آهاای بغلم کن:) اونو خریدم. آوردمش خونه. اولش توی یه ظرف نگهش داشتم، گوشه میزم. یه ساعت اول ساکت توی آب نشسته بود، بعد یه وقتایی که من دورتر از میز بودم گردنشو بلند میکرد توی اتاقو نگاه میکرد. (این بچه واقعا فضووله:))
بعدش که داشتم با دوستم حرف میزدم، یهو دیدم از ظرف داره میاد بیرون:O
اومد روی میز از کنار کتابام رد شد. دوباره برش گردوندم توی ظرف باز شروع کرد به بیرون اومدن.. دیدم کوتاه نمیاد، اجازه دادم توی اتاق راه بره.
دیگه مجبور شدم براش یه محدوده درست کنم که وقتی خوابم یهو تو خونه گم نشه:)
آخر شب هم یکم غمگین شدم. اگه یه سال پیش بود احتمالا تا صبح بیدا میموندم و روز بعد هم این غم رو با وزن دو چندان با خودم حمل میکردم. ولی خب.. باید زود میخوابیدم که برای کلاس ۶ صبح آماده شم :)

