¡
داشتم تو حیاط قدم میزدم، پام خورد به چیزی، قل خورد، رفتم نزدیک دیدم یه شمع کوچولوعه. نمیدونم داستانش چی بود ولی ورش داشتم آوردم اتاق روشنش کردم که یه وقت دلش تاریک نمونه :)
داشتم تو حیاط قدم میزدم، پام خورد به چیزی، قل خورد، رفتم نزدیک دیدم یه شمع کوچولوعه. نمیدونم داستانش چی بود ولی ورش داشتم آوردم اتاق روشنش کردم که یه وقت دلش تاریک نمونه :)
بهتره یه دفتر بخرم که انقد اینجا رو با کلمه ها پر نکنم. دقت کردی چقد نوشته هام طولانی شدن؟ مقایسه کن با آبان پارسال! خیلیی دارم مینویسما *_*
سوختن در آتش خویشتن را خواهان باش. بی خاکستر شدن کی نو توانی شد؟
چنین گفت زرتشت
سه تایی نشستیم کف اتاق نون خشک با ماست خوردیم. هیچ جوره درک نمیکردم شدت خوشمزگی و دلچسب بودنشو، انگار وسط بهشت بودیم :)
+ همزمان از اینا گوش میدادم : [گاتها]
هر سفر یک ماجراست. هنری میلر میگوید بهتر است آدم کلیسایی را ببیند که هیچ کس دربارهاش حرف نمیزند، تا به رم برود و احساس کند مجبور است کلیسای جامع مرکزی آن را ببیند و وقتی به آنجا میرود، ببیند هزاران توریست در اطراف آدم جیغ و داد میکنند. به کلیسای جامع بروید، اما در کنارش، بگذارید در خیابان ها گم شوید، در کوچهها راه بروید، احساس کنید آزادید چیزی را ببینید که نمیدانید چیست، اما مطمئنید آن را خواهید دید و این میتواند زندگیتان را زیر و رو کند.
در ۴۸ ساعت گذشته، ۲۰ ساعتشو تو اتوبوس بودم :)