اولین امتحان ارشد

اولین امتحان ترمو با شن ریزه های بیابونای اطراف یکی کردیم قربه الی الله.. استاد انگار انتقام صد نسل قبلشو از ما گرفته بود. ولی چه سوالایی بودن، اگه حتی دو سه تاشم درست جواب داده باشم سجده شکر به جا میارم. اونم تازه open book، انقد سر امتحان خنده م گرفته بود، آخر الزمان ینی همین، حتی کتابم به درد نمیخورد... به هر صورت نمیدونم آثار کم خوابیه یا هورمونای بالا پایین شده ولی دلم آرومه ایشالا بخیر بگذره.

امروز همکلاسیم اومد گف خانوم پاکو چند لحظه ببخشید.. یه هدیه کوچیک براتون آوردم(قبلا بحث مکه و اینا پیش اومده بود سرکلاس) دیدم یه کتاب از دلنوشته های مادرشون تو سفر حج رو برام آوردن... دقیقا تو همین برهه زمانی و تصمیم دیروز.. نمیدونم باید اینو به فال نیک بگیرم و بگم نشونه ست؟ نمیدونم.

به هر حال باید کمر همت ببندیم به انهدام امتحان بعد!

شنبه بیست و نهم دی ۱۴۰۳ ساعت 14:8 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

از دور میبوسمت خدا

سه روز خیلی خوب تو مسجد داشتم. تاحالا اعتکافو تجربه نکرده بودم، شبیه یه سفر کوتاه بود. اونجا هر فرد فقط یه مستطیل کوچیک قد قبر فضا داشت و اولش که اینو میفهمیدی فک میکردی چطوری ممکنه با وسایلت جا شی اونجا؟ ولی عجیب همه چی جفت و جور میشد، طوری که وقتی فضای اطراف خالی شد کسی جا به جا نمیکرد خودشو... بچه ها خیلی خوشگل عبادت میکردن، غبطه میخوردم به حالشون. یه دوست خوب هم پیدا کردم که امیدوارم بمونه برام.

روز قبلش (۱۲ رجب) به بابا زنگ زدم روزشو تبریک گفتم ولی نمیدونم واقعا چی شد که فرداش بهش زنگ نزدم. انگار همه روز منتظر من بوده... و قلبم ترک برداشت براش، با وجود همه دردهایی که بخاطر وجودش کشیدم... امروز باهاش حرف زدم، بغضم ترکید و گفتم ببخشید اون روز بهت زنگ نزدم(حسشو درک میکردم درسته روز قبل بهش گفته بودم ولی اون حس انتظارو درک میکردم..) که دیدم یهو تلفن قطع شد و فهمیدم اونم داره گریه میکنه!

و شاید باور نکنی این اتفاقو وصل کردم به سفر عمره و رفتم نامه انصرافمو نوشتم و تحویل دادم. هیچ جوره تو دلم نمیره با پول بابا برم خونه خدا. بعد مالیش یه طرف ولی بعد مهم تر اینه که من هنوز بابا رو عمیقا دوست ندارم‌... هنوز نبخشیدمش، هنوز یه وقتایی حس میکنم بابا ندارم(شاید چون همه بچگیم این حسو داشتم)، هنوز سیلی هایی که به روحم زده پس ذهنم هست، هنوز از هزارتا دعا توی یکیش اسمشو میارم... خب آیا رواست با پولش پاشم برم حج؟ معلومه که نه!

همه این مدت هم یه بخشی قلبم اینو میگف که زن حالا حالا نمیریا :)) و جالبه که بدونی از هفت سالگیم اینو از خدا خواستم و اولین خواسته بزرگ زندگیم بوده.

- آره اینطوریاست.. فردا هم که امتحان دارم. با چشای پف کرده از اشک حال خوندن ندارم اصلا :)

- روز تولدم رفتم دانشگاه اونجا مراسم قرعه کشی بود. بهمون نفری یه کارت دادن که علاوه بر لینک ثبت نامی از اون جمع هم چند نفری شانس بیشتر برای پذیرفته شدن داشته باشن‌. اونجا ۲۰ نفر رو قرعه کشی کردن که من جزشون نبودم. ولی روز بعد برام پیام اومد که جز چهارصد و خورده ای نفر دیگه، زائر اصلی شدم و قس علی هذا... .

- کافه شعر؟ میشه آدرس وبلاگتو برام بذاری؟ ممنون که حواست به نبودنم هست.

+ ایشالا کامنتا رو جواب میدم. برای تاخیر عذر خواهی میکنم.

جمعه بیست و هشتم دی ۱۴۰۳ ساعت 13:36 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خنده داره نه؟

شاید باورت نشه ولی بهترین قسمت امروز دو دقیقه ای بود که رفتم توی بوفه و آقاهه گفت این قیمتش انقده اون اونقده، بعدش خواست کارت بکشه گفتم اممم [یه چشممو بستم، مثلا رمزم یادم رفته دارم فکر میکنم یادم بیاد]، و با دیدن من با اون قیافه لبخند زد. (در واقع داشتم ماشین حسابو نگاه میکردم ببینم درست حساب کرده یا نه) تنها مکالمه ای که امروز داشتم با آدما همین بود.(و مثل روزای قبل ادامه روز هم احتمالا همینه، شب و روز، سکوت، کویر) بعدشم یه گربه اومد به پروپام پیچید و همون حین کاپوچینو از لیوان سرریز کرد، اومدم بشینم یه ور دیگه آلاچیق، گربه خواس رد شه نمیدونم چی شد من تکون خوردم یا صندلی یا هر چیز دیگه کل لیوان چپه شد و من موندم و جهان سرد و یک لیوان خالی.

یکشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۳ ساعت 13:53 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ساعت شنی

مهماندار قطار شدن هم جذابه ها، هنوزم دلم میخواد توی کوپه روی تختم دراز بکشم و با صدای گذر قطار از روی ریل خواب برم، یکم حالت تهوع دارم شاید بخاطر این بستنی کوفتیه که خوردم، خیلی لذت بخش بود ها ولی بعدش متهوع شدم، یه چیزایی تو زندگی دقیق همین طوریه ینی در لحظه ممکنه مطلوب باشه ولی بعدش تورو به حال بد بکشونه، اها خب از قطار میگفتم، اقای بازرگان میگفت یه دوره ای از ۴۵۰ شب، ۳۰۰ شبشو تا صبح توی قطار بوده و من اینجوری بودم که واوو چقد جذاب... تصورشم رویاییه، دلم میخواد درو پنجره رو باز کنم که هوای آزاد بیاد ولی میترسم هم اتاقیم سرما بخوره، مریخ دقیقا رو به روی صورتمه و از اینجا به ساکنانش سلام میدهیم تا صبح.

شنبه بیست و دوم دی ۱۴۰۳ ساعت 1:23 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بالن سفید آبی

امشب دو دقیقه مدیتیشن کردم‌، دیدم نفسم درست بالا نمیاد. فکر کردم شاید بخش زیادی از اضطراب های بیهوده بخاطر درست نفس نکشیدن باشه‌. خنده داره ولی یه معلم میخوام یادم بده چطور نفس بکشم!

از سفر برگشتم. از اولین سفر تنهایی جدی. دوسش داشتم. در ابتدا کلی استرس کشیدم و تا لحظه حرکت میخواستم بلیطمو کنسل کنم ولی خدا خواست و پیش رفتم. امروز وقتی رسیدم خوابگاه حس کردم یه معجزه اتفاق افتاده.

ابتدای مسیر تو اتوبوس با زری جون حرف میزدم میگفت یه چیزایی رو فقط تو تایم خاصی میتونی تجربه کنی پس باید فرصت ها رو‌ شجاعانه بقاپی..

توی قطار تهران مشهد آقای محافظ میگفت خدا همینجا بین ما نشسته، میبینیش یا نه؟ اگه اینجا نبینیش تو خونه ش هم پیداش نمیکنی پاکو جان!

توی مسیر مشهد به ساری آقای بازرگان میگفت این درخت رو میبینی، خیلی باهوشه ها. خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو کنی. درخت با همه وجودش تصمیم گرفته درخت باشه و این کاریه که برای ما آدما تو این روزگار خیلی سخته. ببین تو میخوای چی باشی، و همون شو با همه وجودت، نه کمتر و نه بیشتر.

تو ساری راننده اسنپ درباره شکرگزاری حرف زد، حرف زدن با آسمون خورشید و آب... میگفت اونا خوب میفهمن همه چیو.(پیرمرد هم میگفت فک میکنی آهن دل نداره؟:))

میدونی این حرفا خیلی برام عجیب بودن. من چیزی نمیگفتم من آغاز کننده هیچ کدوم از این مکالمات نبودم. من جهت دهی خاصی نکردم‌، واقعا چطور میتونه این حجم از هارمونی اتفاقی وجود داشته باشه؟

قدم زدن آهسته رو تجربه کردم، به صدای فاخته ها گوش دادم، چهچه قناری ها، زنگوله گوساله ها، رنگ نارنجی نارنج ها، یه روز صبونه اکلیل کوهی خوردم، به قرمز شیرخشتیا زل زدم، با توت رفتیم وسط جنگل های بلیرون، محلی ها میگفتن شما دیوونه تشریف دارین چون تقریبا هیچ بنی بشری اونجا نیس الان و بهتره برگردین. ولی ما رفتیم پسر. تا چشم کار میکرد فقط درخت بود و درخت و درخت. باید رد رودخونه رو میگرفتیم تا به چشمه آبگرم برسیم. توت میگفت من نمیدونم چرا دارم این غلطو میکنم، چون کنار توام اینجوری خل شدم. میخندیدم میگفتم باور کن منم چون تو هستی دارم میرم. شصت درصد راهو رفتیم بعد یهو توت گفت دقت کردی اگه یه نفر اینجا مارو چال کنه تا صد سال دیگه هم کسی نمی تونه پیدامون کنه؟ :)))) هیچی دیگه از همونجا جفتمون قالب تهی کردیم، البته یه ذره. ولی باز جلو رفتیم تا جایی که صدای یه حیوون اومد که بی شباهت به صدای خرس نبود. من برای تلطیف لطایف به توت گفتم این صدای یه گاوه که آنفلوآنزا گرفته. ولی بی فایده بود چون دیگه توت اجازه پیشروی نداد و رفتیم کنار رودخونه چیپس سرکه نمکی خوردیم. و بعد برگشتیم. یکی از محلیا که مارو حین رفتن دیده بود گفت برگشتین... خداروشکر.. ترسیدین نه؟(هه هه) :))

جنگل مدام بهم حس امنیت میداد حتی توی اون خلوت دیوانه کننده، ولی دریا... اینبار دریا باهام عجیب رفتار کرد. زیاد نمیتونستم نگاش کردم چشام اذیت میشدن و انگار دل آشوبه میگرفتم فقط یه جایی چشممو بستم و به صداش گوش دادم. صدای قشنگ آرامش بخشش. حس میکردم موج ها دارن از گوش راستم به گوش چپم حرکت میکنن انگار واقعا توی ذهنم یه پهنه از دریا رو داشتم.

خدای عزیزم. ممنون که شهامت انجام این کارو بهم بخشیدی. ممنون که مراقبم بودی. ممنون که آدم های روشن ضمیر در مسیرم قرار دادی. ممنون برای لطف و محبت پیدا و پنهانت در همه احوالات...

+ جالب اینجاس جمعه هفته پیش من گوشه اتاقم چسیبده بودم به شوفاژ و انقد روحم بی جون بود که حتی توان قدم گذاشتن تا دم در اتاقمو نداشتم... .

جمعه بیست و یکم دی ۱۴۰۳ ساعت 23:45 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

در جام چشم دوست

نماز صبح بر پل ورسک، آرام و خابالود، طبرستان، چرا قائمشهر پیاده نمیشی؟ چون بو میده، تو خیابوناتونم درخت پرتقال دارین؟ نه اینا نارنجه، نارنج، خنکای هوا، مسجد محدثین، چهارصدتا چش که مارو میپاییدن، سالاد با لبوی رنده شده، بالاخره اردک خوردم!، خورشت دون انار، 22:22، چقد تو این سفر آدما باهام حرف زدن، ۳ از ۳، میگفت وقتی میری زیر دوش به آب سلام بده و ازش تشکر کن، هنر آن است که دل جهان را به دست آوری، همه رو دوست داشته باش، همه رو، حتی عوضی ترین آدم روی زمینو، توت داره درس میخونه و میگه اگه داری درباره من تو وبلاگت مینویسی بده بخونم، سلام توت، خداروشکر که هستی، تا حد متلاشی شدن خندیدیم، مربای تمشک وحشی، میرقصد زندگی.

سه شنبه هجدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 23:57 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

در راه

قطار سر ساعت راه افتاد. کوپه چهار نفره ست. مادر و پسرش، من و پیرمرد. مادر گیاه شناس، پسر دانشجو در ایتالیا، پیرمرد، بازرگان، ۲۸ سال خارج از کشور زندگی کردن و بنده هم پاکو، مسافر کوچک. حس این کوپه رو دوست دارم. اولش همه چی توی سکوت بود، بعد یهو با نوشیدن چای حرفا شروع شد. در واقعا ۹۸ درصد کلمات از پیرمرد بودن. نیم ساعتی پسر و مادرش فرار کردن رفتن رستوران من موندم و آقای بازرگان. یه بخشی از حرفاش منو یاد الف انداخت. خیلی عجیب بود. محیط و شرایطش هم شبیه فضاسازی کتاب بود. اونجا مخم سوت کشید که بین حرفاش گفت یه جای هست که توش همه زمان ها و مکان ها و ... نشسته. منم پرسیدم میدونین الف چیه؟ گفت الف همینه که من دارم میگم... (اینجا میخواستم تشنج کنم.)

صبح از خدا یه سوال کردم درباره کویر، پیرمرد وسط حرفاش گفت کویر برای اینه که وسعت دیدت افزایش پیدا کنه که قدر کوچک ترین مواهب رو بدونی...

مهماندار گفت حوالی ساعت ۵ به پل ورسک میرسیم. ولی خورشید حوالی ۷ طلوع میکنه. پس اینبار نمیتونم ببینمش:)

صدای تلق تلق قطار روحمو به وجد میاره، کاش میشد صداها رو بوسید.

دوشنبه هفدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 22:48 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

فرفره زمان

دیشب بعد بیست و چهار ساعت پیاپی در راه بودن حوالی ساعت ده و نیم رسیدم مشهد. حین ورود به نخستین مقصد و مقصود داشتم از کم خوابی و خستگی جوون میدادم. اونقد حجم خستگیم زیاد بود که تصور ادامه دادن سفر برام کابوس بود و به این فکر افتادم برنامه مو عوض کنم و فرداش برگردم خوابگاه، تو اون لحظات آخر صدبار از خودم پرسیدم آخه آدم عاقل، این چی بود سرخودت آوردی؟ چرا اولین سفر تنهایی جدیت رو انقد سنگین و پاره کننده چیندی؟ نمیگی ممکنه یه وقت دلزده بشی؟

(لازمه بگم من ۱۰ ساعت توی اتوبوس بودم، و ۱۴ ساعت قطار اتوبوسی! و تو اون حد فاصل سه ساعت هم مفید نخوابیدم)

به هرصورت بود خودمو سرپا نگه داشتم و خب بعدش که رسیدم، عملا بیهوش شدم تا صبح روز بعد.

فقط ۱۷ ساعت تایم تو مشهد داشتم تا بلیط بعدی، نگران بودم نکنه خیلی کم باشه ولی به اندازه دو سه روز برام برکت داشت و خدا رو از زمین تا آسمون شکر برای این موهبت که نصیبم شد و تونستم روحم رو تازه کنم... .

غالب تایمم تو حرم گذشت... و شروع صحبتامم از ایوان مقصوره بود، انگشتام از سرما بی حس شده بودن ولی یه چیزی مونو اونجا کشوند سمت خودش و بعد میخ کوبم کرد. امام خشم و نفرتم نسبت به یوگی اونجا زمین گذاشت و من همینجوری مونده بودم که چطور ممکنه اون تفاله سیاه به این راحتی از قلب من برداشته بشه؟ بعدم رفتم صحن انقلاب و درهمچین ویویی(کلیک) تا جایی که قلبم هوش داشت، اشک ریختم. یه خانوم پیر کنارم بود ازم پرسید تنهایی نه؟ و برام عجیب بود که تنهاییم تو اون انبوه جمعیت انقد هوار میکنه.

برای شما هم دعا کردم، و به یادتون بودم؛ امیدوارم انرژی روشنش بهتون رسیده باشه.

این وسط فهمیدم یکی از گوشواره هام رو تلفات دادم و راستش حتی ذره ای غم نیومد تو دلم بخاطرش‌. امیدوارم یا دست آدم نیازمندش برسه یا توی حرم افتاده باشه.

و حالا در قطار بعدی هستم و اگر خدا بخواهد عازم طبرستان... :)

+ خدایا شکرت.

دوشنبه هفدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 22:32 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

طلوع سفر

بسم الله نور. فعلا ده ساعت اتوبوسو پشت سر گذاشتم. صندلی بغلیم یه دختر ۲۸ ساله بود برای کارش میخواست بره بهارستان. یه عالمه حرف زدیم و در آخر با یک بوسه راهیش کردم تو دل تهرون. هوا بدجوری سرده. مجبور شدم به این زودی لباس گرممو خرج کنم. راه آهن شلوغه. ینی میشه امروز رو با پنجاه هزار تومان خرج بگذرونیم؟ فک نکنم اسنپ این اجازه رو بده. میم میگه ساقه طلایی و آب هم صبونه ست؟ چرا که نه. میشه روی خرچ خرچ بیسکوییت متمرکز شد و زود به سیری رسید. استرس زیاد دیشبو کم خوابی برده به حاشیه. شایدم جدی جدی قلبم آروم شده... به هر حال به نظر میاد که " او میکشد قلاب را..." و خدایا رحم کن لطفا :)

"از مسافرین شماره‌ی.. تقاضا میشود به خط شماره سه مراجعه فرمایند."

+ خدایا شکرت.

یکشنبه شانزدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 9:3 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خداروشکر که راه افتادم!

شنبه پانزدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 21:25 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

قندیل

خستم. سرم درد میکنه. متاسفم که هنوز نتونستم سرپا بشم‌. بلیط گرفتم ان‌شاءالله فردا برم تهران. پشت بندش بلیط مشهد...! لوییجی میگه خل شدی؟ خل که بودم. ولی این روزا اعتماد به نفسم متزلزل شده. ترسم زیاد شده. حالمم که تعریفی نداره. یه اشاراتی میکنم به احوالاتم میگه خب بشین قرآن بخون. این چه مسلمونی ایه که تو داری؟ باید حتما پاشی بری سفر که خوب شی؟ پوزخند میزنم. جدی دلم نمیخواد برگردم خوابگاه. یه بخشی از خونه هم برام آزاردهنده شده.. چه غلطی کنم؟

چشمم داره از کاسه مغزم میزنه بیرون. کولمو بستم‌ کلی دلیل برای رفتن پیدا کردم. ولی باز یه چیزی درونم مرده، یا مانعه.

جمله ها زشتن.

فشارها بسیارن.

دنیا دیوار شده.

فروپاشی روانی؟

صداتون اذیتم میکنه. صداها. امان از صداها‌

عزیزان‌، با شمام ها...

زندگی نشسته بیخ گلوم.

خواستم بلیط رو کنسل کنم. ولی صداها اذیتم میکنن.

من هنوز همون دختر بچه پنج ساله م.

همونکه صبح جمعه با یه ساک دستی و هزار تومن پول و چند دست لباس زد بیرون که بره سمت جنگل. بره با خرسا زندگی کنه، وقتی که خورشید از پشت سر میتابید و رفتگرا با صبر جاروشونو روی زمین میکشیدن.. من از میدون مین خونمون زدم بیرون که پناه ببرم به طبیعت وحشی جنگل. ولی چیشد که برگشتم. "دلتنگی؟!" بچه پنج ساله چی میفهمه دلتنگی چیه‌. اومدم یه خدافظی کنم بیست سال طول کشید رفیق.

آخ و امان از این بغضی که جونمو میگیره.

خدا جان. خدای عزیزم. خدای مهربون. خدای تنهایی ها. خدایی که قلب های لرزونو بغل میگیری. خدایی که مراقب طفل های رها شده در جهان هستی. خدایا. خدای بی نظیرم. خدایا‌. خدایی که همه چیزو میبینی. خدایا. خدایی که همه چیزو میشنوی. خدایی که به شکستگی های ما بیش از خودمون آگاهی. خدایا خدای عزیزم. خدای قشنگم. خدای مهربونم. خدایا میخوام انقد صدات کنم که دری به سمتم باز شه... خدایا این بغض داره منو میکشه. خدایا تو گفتی اگه فرعون بود، یا چه میدونم نمرود بود هر کی بود، اگه یبار صدات میکرد از اون سیلاب نجاتش میدادی. خدایا ما از مشرکان بدتر که نیستیم؟ خدایا‌. خدای عزیزم... تو رو به عظمت خودت، نجات بده. پناه بده. مرهم بذار رو روح تیکه پاره م...

دلم ميخواد برم ولی دلم میسوزه برای خونه.

این روزا من که مرده متحرکم و سود چندانی برای خونه ندارم ولی چرا باز دلم میسوزه برای خونه اگه برم؟ هوففف از کمر درد. دقت کردی خوابم کامل بهم ریخته؟ یه عمر زحمت کشیدیم برای این خواب بیا حالا ببین.

مهدیه گفت نرو بمون که یه روزم باهم بریم بیرون. مهدیه. چجوری بهت بگم من حتی نای نفس کشیدن ندارم.

یاد بستنی نیم متری پارک ملت افتادم چرا؟

مینویسم. تا ابد؟

ابد کجاست؟

ابد پایین پنجره نشسته...

میدونی پاکو

تا همیشه هیچ چیزی ثابت باقی نمیمونه. اگه باور داری خدا مراقب بنده هاش هست... اگه باور داری خدا ارحم راحمینه...

یه ماه و دو روز از تولدم گذشت و غالبش سرگیجه و حال بدی بود.. یا مقلب القلوب. تحویل کن احوالتمونو به نور و شادی... لطفا!

شنبه پانزدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 2:10 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ردپا

سلام. تو این کانال "Footprintofpaku@" یه سری عکس ها که لحظه‌ها رو برام فریز کردند، میذارم. اگه تمایل داشتید خوشحال میشم که به ردپا بپیوندید.

جمعه چهاردهم دی ۱۴۰۳ ساعت 12:25 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

تیغ ماهی

زندگی مزخرفی دارم؟ شاید برای همین تنها هستم‌. یهو یه پا درد وحشتناک گرفتم. همه ی ابعاد زندگی روی اعصابم نشسته‌‌، رفتارهای سایکوتیک ب، محبت های م، نشخوار ذهنی خ، بی ادبی و پرخاش های یهویی الف، اه چقد زندگی چرت و بیهوده ست. اخ خدایا .....زیگورات زنده ای؟ امشب چشمم خورد به ایمیل های گذشته، کلمات، خشکی، چرا اینجوری شدم، حتی از دست کیبورد هم میتونم گریه کنم، پلک بپرونیم هیچ کدوم ماها پیش هم نیستیم، درد از لحظه ای شروع میشه که چشماتو باز میکنی؟ عشق زندگی رو قابل تحمل میکنه؟ وح که دارم دیوانه میشم‌، همه روز سعی کردم حال لوییجی رو خوب نگه دارم. سعی کردم بهش کمک کنم ریتم روشن زندگیش رو حفظ کنه. هیچ کار خاص دیگه ای نکردم. ولی شب که شد دیدم چقد تموم شدم. انگار یه مشت نفسی که تو جونم مونده رو صرف مراقبت از او کردم. حالم بده. دلم نمیخواد بگم حالم بده ولی حداقلش میتونم بگم حالم خوب نیست. چی میگی قدرت تلقین؟ من دارم به زور نفس میکشم. فوبیای همه چیو با هم دارم‌. میگم کاش نباشم ولی از مرگ میترسم. دنیا واسم شده جهنم مگه چه غلطی کردم؟ اشک هم دیگه جواب نمیده، خدایا من درست نمیدونم چیکار کردم که انقد حالم بد شده و بی قرارم. وضعمم نمیتونم حتی برای خودم درست وصف کنم ولی تو میفهمی و میدونی همه چیو. ولی تو میتونی از ویرانه ها شگفتی روشن خلق کنی. تو میتونی دست رد نزنی به سینه ی امیدواران درگاهت.. تو میتونی به ما زندگی ببخشی. خدایا من دارم میمیرم هر لحظه و نمیفهمم چرا. دستی برسون.. دستی برسون....

پنجشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 0:29 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

درخت کریسمس

چسبیدن به شوفاژ حالمو خوب میکنه، بس که دنیا یخه. دیشب توی خواب نقاشی یه عالمه پرنده رو دیدم، جزییاتش یادم نیس جز اینکه تم فضا قرمز سفید بود و پرنده ها گردالی بودن.

امروز رو هم به شب رسوندیم رفیق.. از اون روزایی که انگار با بند وثیقه تو آسمون، روی زمین باقی موندیم.

فکر میکنم به اینکه چرا خدا حیات میبخشه به موجوداتی که حس شوربختی میدن به بندگانش.. چطور میتونن راحت نفس بکشن؟ چطور میتونن به تزریق امواج حسای منفیشون ادامه بدن و باز وجود داشته باشن؟

خدا جان، خدایی که ارحم راحمین هستی، و شک ندارم که هستی، بگو بهم کی قراره دل بنده های بی چاره ت رو که تنها امیدشون خودتی، آروم کنی؟ کی قراره قلب های پوکیده از غم که چشم به تو دوختن رو شاد کنی؟

خدایا ما یه وقتایی دیگه نمیتونیم... .

دونه های برف، ذهن چروکیده ی من. دوست.. من به دوستان بیشتری نیاز دارم. دوستان واقعی. طفلکی توت نمیتونه جور همه تنهایی جهان من رو به دوش بکشه که! گناه اون چیه... اه،،، حالت تهوع هنوز دست از سرم بر نمیداره. امروز عصر دلم میخواست یکی بیاد بهم سر بزنه، بیاد بالای سرم و یک لحظه لمسم کنه، همین. چقد آدم زود میتونه بمیره، چی هستیم ما؟ چی خلق کردی خدا؟ چقدر تو عجیبی...

چهارشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 1:30 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

چاقوی کند

زندگی بیهوده. دنیای یخ زده. تهوع. افسردگی. مرداب. خستگی. بی قراری. استخون درد. قلب درد. از غصه مردن. تا به کی؟ تا به کجا؟

سه شنبه یازدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 16:52 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شده دلت بسوزه برامون خدای عزیز؟

سه شنبه یازدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 1:11 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عنوان نمی‌یابم، دست از سرم بردار.

امروز بعد یک سال رفتم تراپی. جلسه اول معمولا خیلی سخته، چون مجبوری مسائل زیادی برون ریزی کنی. آورده ی خاصی نداشت برام، جز پونصد هزار تومان پولی که از حسابم کم شد.

باز اومدم خونه. باز اتوبوس. بازم ۱۳ ساعت جاده. عع باز یادت رفت که تو ذاتا مسافری؟ پس لطفا هیچ جوری آه و ناله و غر غر نکن و از مسیر لذت ببر.

دیشب ورای اینکه مه مسیر دهشتناک بود، یه جا اتوبوس روی پل خواست سبقت بگیره از تریلی، یهو از جلو یه ماشین دیگه اومد. و کم مونده بود جمیعا به فنا بریم که خدا رحم کرد.

خسته م‌ به خلوت نیاز دارم به تاریکی. و سکوت.

خواستم پس فردا برگردم دانشگاه، خواستم بلیط بگیرم برای دیدن توت برم شمال، خواستم جمعه برم توچال، ولی بعد تراپی تصمیم گرفتم خونه بمونم.

بعد تراپی گمون کردم مشت خوردم، ضرر کردم، سرم کلاه رفته. در کنار اینا خودمو که تو آینه نگاه کردم، بعد مدت ها حس کردم چقد قشنگم. چقد خوشگل تر شدم. و عجیبه چون جلسه صرفا به شرح حال گویی من گذشت و هیچ تحلیل و درمان خاصی صورت نگرفت.

منشی میگفت خیلی خوش شانسی چون امروز بارون اومده بود مراجع نشد بیاد و نوبتش رسید بهت وگرنه تا دو سه هفته ی بعد وقت دکتر پره.

آم ممنون از خدا برای بارون برای موهبت برای خونه.

عا دیروز رفتم باغ کتاب. بعد مدت ها. یکم چرخ زدم بعدش رفتم سینما. صبحانه با زرافه ها رو دیدم. خوب بود ارزش یبار دیدن داشت. سروش صحت داره یه تم خاص میسازه برای فیلماش، که نمیدونم این خوبه یا بد. بازی هادی حجازی فرو از بقیه شون بیشتر دوست داشتم‌‌.

دیگه چی؟

I went to the woods because I wished to live deliberately, to front only the essential facts of life, and see if I could not learn what it had to teach, and not, when I came to die, discover that I had not lived. I did not wish to live what was not life, living is so dear; nor did I wish to practise resignation, unless it was quite necessary. I wanted to live deep and suck out all the marrow of life, to live so sturdily and Spartan-like as to put to rout all that was not life, to cut a broad swath and shave close, to drive life into a corner, and reduce it to its lowest terms...

Henry David Thoreau

برچسب‌ها: بخاری پاک کنی
یکشنبه نهم دی ۱۴۰۳ ساعت 0:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

اتوبوس شب

تم مشکی قرمز، جاده مه آلود، مه غلیظ، شیشه‌های بخار گرفته، راننده‌ای که با چای های پی در پی بیداره، یخده ناناز و دخترونه سیگار میکشه، انگار اولین بارشه. همای میخونه: "از باده مدهوشم کنید.. من همان مجنون مست یاغی ام..." گوشه آینه نوشته شده: ذهن خسته، چشمان بیدار... مسافر بغل دستیم یه خانوم جوان ۲۷ ساله ست. و من، که با اشک وارد اتوبوس شدم. امشب وقتی بابا رو بغل گرفتم که خدافظی کنم گفتم دوستت دارم. گمون میکنم اولین، شایدم دومین و نهایتا سومین باری بود که توی کل عمرم بهش میگفتم دوستش دارم. همون لحظه هم بغض کردم و همون لحظه هم چشمه اشکم خروشید. و مامان رو هم به گریه انداختم و قس علی هذا. خانوم جوان، سر صحبت رو باز میکنه، از خط اشکای من میرسیم به داستان زندگی او. نزدیک سه ساعت با جزییات خلاصه زندگیشو تعریف میکنه. اصلا متوجه گذر زمان نمیشم تا جایی که مهره های گردنم به ناله در میان که زن یکم بیشتر بچرخ رحم کن بر ما. راننده شوفر نداره. اگه پسر بودم حتما تجربه ش میکردم. یاد بهار و سفر کوتاهم به بوشهر افتادم، که یه جا نوشته بودم ینی میشه روزی برسه که شاگرد یه ناخدا توی یه لنج بزرگ بشم؟ Silenzio Bruno، خدایا ممنون که خرمالو رو آفریدی، گوشم کیپ شده، مغزم رو ابراس.

دوشنبه سوم دی ۱۴۰۳ ساعت 1:52 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

لوله پلیکای شکسته

امشب جمله ها زشتن. مچالگی. وقت حرکته. با لودر از روم رد شدن که کمتر دلتنگ‌شون باشم. جونی توی وجودم نیست. انگار کتک خوردم. خدایا میشه تو این حال که کمترین انرژی ممکن رو دارم و شایدم رو به موتم ازت بخوام که این مسئله رو به صورت شگفت انگیزی حل کنی؟ یجوری که کرک و پر منم بریزه؟ میشه خدایا؟ آه... پرواز، نقشه هوایی‌، زمین های گردالی، از ۱۰۰، ۷۵ داد به نوشته م، پروپوزال منتظرمه. نفسم بالا نمیاد. نور گوشی اذیتم میکنه. ارتدنسی روی ملاجمه، تشنمه، زندگی جای عجیب غریبه، امروز ازش ترسیدم و درست نمیدونم چرا. Frida رو دیدم، ولی حوصله ندارم درباره ش چیزی بگم. برای یبار دیدن خوب بود. جاروبرقی ذهن، صدای بوق ماشین، ساختمون رو به رو شام سفارش داده، یک نصف شب؟ درون ما تفاوت هاست.

یکشنبه دوم دی ۱۴۰۳ ساعت 1:17 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

زمستان مبارک

جاده‌ی ژله ای، راه پیچ واپیچی که از دل کوه میگذره. چشم هامو میبندم، تصویر پستی بلندی های زنجیره وار وحشی رو کف ذهنم حکاکی میکنم، اولین گوله های برف عین گل عروس میریزن رو سر و روم. میخزم توی مارپیچ درونم، تو حلزون روحم. یلدا. زایش. تولد میترا. اجدادم منتظر نور نشستن. باهاشون رو بوسی میکنم. خرمالو، دلم میخواد یه وقتایی بچمو خرمالو صدا کنم. بارون با یه ناز دلبرانه خاصی درحال باریدنه. ریز ریز و جدی. درز پنجره. فرار هوای سرد به اتاق. میخوای بگی مولکولا بهم پناه آوردن؟ حتی اگه بگم گوش درد شدم؟، خب میگی اینم خیره! دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار... که بگوید زمستانت بخیر.

شنبه یکم دی ۱۴۰۳ ساعت 1:5 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊