کوارتز سفید

نوشتن... دلم برای نوشتن تنگ شده است. دلم برای کامنت های خرخاکی تنگ شده است. دلم برای پشت هم کلمه ردیف کردن تنگ شده است.

در اتوبوس نشسته ام. نور قرمز فضا را برای چیزی شبیه به خواب اماده کرده است‌. کمی حالت تهوع دارم. علتش ورای جسمم، احتمالا زایید‌ه‌ی روحم است که چند رفتار خود نمایانه از من دیده. چطور؟ راستش شرمم می آید بگویم. ولی میتوانم بگویم متاسفم و میتوانم سخت در لاک خود بخزم در جهت تنبیه و تنبه درون..

گمان میکنم مقصد زیادی طولانی است. همسفر لازمم.

حداقل ده ساعت راه را باید با صندلی ۱۹ اتوبوس همراهی کنم. حالت تهوع دارم. اما انعکاس استفراغ را هرگز نداشته ام، جز دوره‌ی کوتاه‌ مصاحبت با یوگی.

به شما تبریک میگویم چون قرار است امشب با هوای گرفته‌ی اتوبوس سرویس شوم‌‌. کاش هوا خنک شود. کاش راننده بر خلاف نظر عمده‌ی مسافران کولر را روشن کند. کاش از سرما یخ بزنیم ولی گرما پیرمان را در نیاورد.

عبور از بعضی دست اندازها را مراجع حرام اعلام کرده اند و ما میدانیم چرا‌. رنج عامل است و تحریک و تحرک جناس ناقص اختلافی دارند.

زنگ زدم بروم خانه اصلانی. مریم میگوید نه میترسم. زیادی شخصی و خصوصی به نظر می آید. دولت و املاک دولتی هر چه فلان فلان شده باشند اما امن تر از این مکانها هستند. بیا در انقلاب گم بشویم، شاید آزادی ما را پیدا کند..

اولین بار مریم را در کتابخانه دانشگاه دیدم، جنب سالن دکتر افشار. با هم سفر ده روزه رفتیم. یکبار به دیدارم آمد و حال نوبت من است که فردا دوان دوان به سراغش بروم. مریم روح پاکیزه ای دارد. آنقدر که از شدت پاکیزگی وسواس گرفته‌. یعنی طاقت دیدن کوچکترین بیهودگی را ندارد‌.

یک نفر مست از کنار اتوبوس گذشت. من هم امشب کمی مشنگ میزنم. نمیدانم چرا. کاری که آبلیمو با من میکند، آبجو نخواهد کرد.

کاش میتوانستیم شب ها رنگین کمان ببینیم‌، دماغمان را با پر قو بخارانیم و جای پشمک، قطعات کوچک ابر را مزه کنیم.

کاش صدای مرد صندلی بغل را میشنیدم. صدای درونش را. حرف های بسیاری دارد‌. رد نگاهش همه چیز را عیان میکند. اما من ناخودآگاه اخم میکنم و چشم هایم را میدزدم. چرایش را خدا میداند. دلم خواست برج هیجان بازی کنم.

ما نمی دانیم کجای جهان ایستاده ایم.

من میخواهم دست به هپروت ببرم تا مغزم سرجایش قرار بگیرد. اما رام در پی منطق عینی بین کلمات من است. حوصله ام سر میرود.

یک نفر جامانده‌. شاید نارنجی باشد. نارنجی ها را دوست دارم.

یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ساعت 22:44 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دوشنبه 24 شهریور

بالاخره رسیدم خونه. 11 + 2 = 13 ساعت راه... اطلاعات اولیه پروپوزال رو وارد کردم و کمی به گلدونا رسیدم. حس میکردم خونه باید حال و حوالش عوض شه، انرژیش عوض شه ولی بس که خسته بودم خیلی نتونستم اقدامی در این زمینه کنم. با میم جان بیست دقیقه ای اکنون دیدیم، قسمت مصطفی مستور. دلم خواست استاد نویسندگیم بشه. بعد خیلی زود خواب رفتم، هر چند در طی روز هم خوابیده بودم.

یه خواب عجیب و جالب هم دیدم: پنجره ای که مدتهاست قفله، باز شده بود، نسیم ملایم میخورد به پرده‌ی سفید، هوا تازه شده بود... شگفت زده یه حس سبک آبی آسمونی سفید نرم عزیزی گرفتم و ریه های روحم پر از اکسیژن شد و شکر و شکر و شکر.

عصری هم کمی با زهرا ویدیو کال کردیم و خوب بود:)

سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 10:11 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

قارچ‌های دکمه‌ای

دلم میخواهد بنویسم. از آسکوربیک اسید، از دلتنگی، دلتنگی‌های خشک و سرد و چند بعدی، ملیسا را دوست نداشتم، باید درون خود را هم بزنیم، به روش اکتشافی. چشم های نگران، اوقِ دگران، استرس امتحان، پیله کبوتر، روزنامه‌ی یامی یام، آن تمبرها برای من نبودند، صندوق پستی ربوده شده، قورمه سبزی خانگی، کنسرت ماه، گوی سفید، بستانکارِ بدهکار، آبونمان را قبلا آبنومان میخواندم، سالهای سال. گنجشکک اشی مشی، صدای اتوبان، آونگ، آیا درد هم شعور دارد؟

پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 0:56 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

قاصدک هان؟

دلم کیک هویج تازه میخواد.

دلم میخواد بدون اینکه بترسم از قضاوت شدن، مستانه صحبت کنم.

دلم میخواد یه زمین داشته باشم و توش کشاورزی کنم.

دلم میخواد چشامو ببندم یهو پاییز بیاد، برم تو پارک ملت رقص باد بین برگ درختا رو نظاره گر شم.

دلم میخواد برم ایتالیا توی تاکستان‌هاش شراب شیراز بخورم.

دلم میخواد خوشحال باشم و غم ازم فراری باشه‌.

دلم میخواد آدم های امن و سالم بیان تو زندگیم.

دلم میخواد نامه ها بنویسم.

دلم میخواد یکی بغل گوشم بگه که موجود قوی و شگفت انگیزی هستم.

دلم میخواد خدا بهم محبت کنه.

دلم میخواد برم یه تئاتر خوب ببینم.

دلم میخواد یه سفر برم مشهد و بعد رشت.

دلم میخواد صلح برقرار شه، صلح واقعی.

دلم میخواد توت حالش خوب باشه.

دلم میخواد بادوم من رو یادش نره و دیر به پیامام جواب نده‌.

دلم میخواد برم کوه، و اونجا بخونم " میگذرم تنها از میان گل ها‌..."

دلم میخواد دوست هایی داشته باشم که مشتاق باشن به جست و جوگری های من و همراهیم کنن.

دلم میخواد بشینم تو یه اسنپ و راننده سیگار بکشه مدام.

دلم میخواد الآن یه بشقاب هندونه بذارن پشت در اتاقم‌.

دلم میخواد اعتماد به نفس و عزت نفسم اونقدری باشه که نیازی به تایید دیگران نداشته باشم.

دلم میخواد باز هم صدای شاه طوطی های سبز رو بشنوم.

دلم میخواد برم کهف الشهداء.

دلم میخواد یه گرامافون، یه ماشین تحریر، یه کوله پشتی نورث فیس، و چادر کله گاوی یک نفره هدیه بگیرم.

دلم میخواد موجود فوق العاده ای باشم.

دلم میخواد امتحانامو خوب بگذرونم.

دلم میخواد برم سامرا.

دلم میخواد ببینم کسی از دیدنم خوشحال شده‌.

دلم میخواد کسیو ببینم و واقعا از دیدنش خوش حال شم.

دلم میخواد حرف مفت نزنم و الکی مهربون نباشم.

دلم میخواد برم قزوین تو رستوران نمونه قیمه نثار بخورم.

دلم میخواد یک رابطه ی واقعی سعادتمندانه بسازم، و بمونه برام تا پس از مرگ.

دلم میخواد پاهامو تو یه حوض فرو کنم و ماهی بیان بین انگشتام بازی کنن‌.

دلم میخواد یه شیشه کرم شب تاب هدیه بگیرم.

دلم میخواد توی درخت پشت بالکن خوابگاه جیرجیرک بیاد.

دلم میخواد...

چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 22:43 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

با ماه و پروین سخنی گویم...

ملت این خوابگاه زیادی پاستوریزه هستن و امشب جز معدود شب هاییه که از کانال کولر بوی سیگار میاد. راستش حتی شک دارم بوی سیگار باشه‌. شاید چیزی شبیه اسپنده. هر چی که هست منو به نوشتن وا داشته.

امروز با آب جوش برای اولین بار در این ۲۵ سال دست خودمو بدجور سوزوندم. طوری که تاول زده. اولش که آب جوش ریخت رو دستم، گفتم وه، " و خداوند آتش را بر ابراهیم گلستان کرد"، چون زیادی آزارم نداد ولی چند دقیقه بعدش اشکم درومد :) به هر حال با اون شدت حرارت، این مقدار آسیب باز هم معجزه بود. ممنون که مراقبمون هستی خدای عزیزم.

نشستم کف اتاق و خداروشکر میکنم که تنها هستم. همینجا دعا میکنم هم اتاقیم در یکی از بهترین پنت هاوس های این سرزمین ساکن شده باشه و احتیاجی به خوابگاه پیدا نکنه.

یه چیزی گیجم کرده. به کالیمبام گفتم بنوازمت امشب؟ به زبان بی زبانی گفت نه. شایدم مراعات دستمو کرده. به هرحال اینجا انقدر خلوته که صدای عطسه‌ از درگاه ورودی ساختمون تا توی اتاق من فول اچ دی میاد.

دوتا از بچه های دانشگاه که نمیدونم کی هستن اومدن تو کانالم. حس خوبی دارم به این جور جوین شدنا :)

سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ساعت 21:58 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊