شب پنجم

گم گویی.

- ؟!

برچسب‌ها: چهل‌گانه
چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ ساعت 20:30 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شب چهارم

برون ریزی. آقای پاکستانی قرآن میخوند با صدای بلند. روحم شاد میشد.

امشب وسط قنوت فهمیدم حالم از اون تایمی که سرکلاس میشینم بهم میخوره‌ خصوصا کلاس دکتر شین.

مراقب حواست باش‌، مراقب دلت باش.

برچسب‌ها: چهل‌گانه
سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 20:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شب سوم

قلبتو از رفت و آمد های مکرر پاک کن.

برچسب‌ها: چهل‌گانه
دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 20:25 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شب دوم

ریشه درد ها از خودمونه. میفهمی؟

امشب مهمون پاکستانیا بودم.

اره دیشب حس کردم هبی، آینه ای از تمایلات آنی خودمه.

و اگر بتونم این بعد رو واقعا در خودم مچاله کنم، یجوری ناپدید میشه که انگار هیچ وقت نبوده.

- دیشب خواب دیدم زائر عمره شدم، توی قرعه کشی منتخب شده بودم، آبان میبردن، میگفتن بارونم هس اونجا :) (کاش واقعی میبود:))

برچسب‌ها: چهل‌گانه
یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 20:17 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شب اول

خدا خیلی برای من ستار العیوب بوده...

برچسب‌ها: چهل‌گانه
شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ساعت 20:14 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شکوفه‌ی شرقی

دیروز رفتم به دیدار زهرا. اینجا کانالمو پیدا کرده بود و بعد یه روز توی تلگرام بهم پیام داد که شبیه یکی از دوستاشم و میخواست ما رو بهم لینک کنه. که تصمیم بر این شد خودشو ببینم نه دوستشو:) با هم بین کتابا چرخ زدیم. زدیم زیر میزای کافه، رفتیم روی نیمکت سنگی پارک نشستیم به رنگ زدن طرح های گوگولی کتاب رنگ آمیزی. برام یه جوونه سبز بافته بود و میگفت همچین حسی بهش میدم‌ و همچنین ماه رو. اون زمان حس میکردم زمان هم رنگی شده. انگار زهرا با روحش داره به دنیا رنگ میپاشه. زهرا شبیه یه پنجره ی سفیده که رو به دریا باز میشه.

کاش مثل قدیم ندیم ها بلاگفا شلوغ میبود و میشد دیدارهای وبلاگی بیشتری رو تجربه کرد.

پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 16:4 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ابرهای سبز

بگذریم بیا از جهان های گذرا بگذریم. به دیدار انسان های غریب برویم. انسان هایی که فقط خدا مهمان خانه شان میشود. انسان هایی که رنگ آدمیزاد را کم در این زندگی دیده اند و جهان ظاهریشان به اندازه ی چهار دیواری بالای سرشان کوچک است اما درونیاتشان افلاک را به هوهو میکشاند‌. بیا به دیدار انسان های غریب برویم تا شاید خدا، غربت از دل هایمان بزداید.‌..

عمو حشمت مثل همیشه کله ام را ماچ میکند. باغش را نشانم میدهد، درخت های سیب و گلابی و انار را. از ما میخواهد همانجا افطار کنیم، با چای آتیشی هلدار و رطب عسلی و شیرازه. شیرازه؟ هیچ وقت شیرازه را دوست نداشته ام اما نمیدانم چه جادویی بر آن سفره‌ نشسته بود که خجالت را کنار گذاشتم و پیاله پیاله چای سر کشیدم و شیرازه خوردم‌. پدرم به عمو حشمت میگوید نگا کن کنار تو نشسته ازت چای خوردن یاد گرفته... عمو کیفور میشود. از دور صدای عوعوی سگ ها می آید. پونه ها به ما نگاه میکنند و من دیر میفهمم که آنجا مارهای بی آزار دارد. مار بی آزار؟ شست پایم میسوزد، نمیدانم چرا، شاید کار خودشان باشد.

شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 22:26 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پاییز شده ام

زندگی گل آلودی دارم. ناشکر نیستم اما این روزها که نمیدانم چه ندایی هرروز از اذان صبح مرا بیدار میکند تا حوالی هشت و نه شب که بیهوش میشوم چیزی زیر گوشم میخواند. انگار دوباره نوبت پوست اندازی است. اما نمیدانم چه میخواهد. گمان میکنم زندگی ام چیزی کم دارد. اما گمان محکم تری میگوید این را باید پس بزنم چون سررشته تمام آریتمی ها از آن است‌. یعنی نباید بگویی زندگی ات چیزی کم دارد بلکه باید شاکر باشی و در عین شکر گزاری برخی تحولات روشن را در آغوش بکشی.

شاید چیزی محکم تر از تحصیل را نمیابم که قدری پایدارتر معنا را برایم نمایان کند. پس چرا خود را غرق تحصیل نمیکنم؟

آزمون دکتری پنج ماه دیگر برگزار میشود. پروپوزالم نصفه مانده. هنوز مقاله ای ننوشته ام. و درس های این ترم شروع شده اند. بیشتر از نان شب به یادگیری و تسلط بر زبان نیاز دارم. و تنم ورزش مداوم میطلبد‌.

همه این ها را میدانم اما قدری احساس بی انگیزگی و بی معنایی میکنم. د میدانم این احساسی پوچ است. اما همین طور نشسته ام و به لیست کارهایم نگاه میکنم. شاید ادویه ای نمکی چیزی در سوپ درونم کم باشد. نه اینکه نباشد. شاید هم بهانه گیری میکنم. باید بیشتر شاکر باشم. و خرامان خرامان هم که شده حرکت کنم... .

شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 9:57 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

تنگ ماهی

تایم خواب ۹ تا ۴ صبح. با این سبک خواب و بیداری باید مدیر یه کمپانی بین المللی باشم. و شاید هم شاطر نانوا. و حتی همون چوپونی که بهت گفتم‌. هر کدوم از اینا ولی بیکار نه. صد البته اساتیدمون میگن فول استیودنت بودن خودش یک شغله‌. بهت گفتم از روز اول که رفتم خوابگاه همش بهونه خونه رو میگرفتم؟ بالاخره اومدم. ینی چهارشنبه شب نشستم با لوییجی حرف زدم منو قانع کرد که دلیل منطقی ای وجود نداره برای این رفت و آمد منم قبول کردم‌. روز بعد که از خواب بیدار شدم باز مثل ده روز قبلش، یک ندایی درونم ملتمسانه ازم میخواست ببرمش خونه.

الان که اومدم خونه بهم میگه چهارشنبه کلاست که تموم شد باز فلنگو ببند و برگرد:) صد البته دلم خیلی آروم تره الان، الحمدلله.

صدای میکروفن مدرسه ابتدایی بغل دستمون میاد. به نظر میاد معاون مدرسه از بچه ها بیشتر خوابه. "یک دو سه" با صداهای برفک میکروفن و خش خوابالود نوای معاون‌.

برای یه عالمه شرکت و نهاد رزومه فرستادم. گفتم شاید سرکار رفتن منو از این حس تعلیق نجات بده. شاید بگی چه حس تعلیقی؟ معاون صلوات میفرسته‌: اللهم صل علی محمد و آل محمد؛ تعلیق؟ مثلا شاید اینکه بهونه خونه رو میگیرم یه جور حس تعلیق باشه. درسته کارهای آکادمیک و علمی پژوهشی زیادی دارم، ولی... نمیدونم. میدونم بهتره دست ببرم به خورد خورد انجامش دادنشون. به هر حال این روزا وقتی به این فکر میکنم که باید خلوتِ چهاردیواری اتاقم رو به محیط اشتراکی خوابگاه بفروشم، یکم دردم میاد.

بازم باید بنویسم میدونم. معاون یه چیزایی میگه که من نمیفهمم احتمالا بچه ها هم همین طور. "سر زد از افق مهر خاوران.."

میخوای با زندگیت چیکار کنی؟ سوال مهمیه. میخوام با زندگیم چیکار کنم؟ من دیگه اون نوجوون ۱۷- ۱۸ ساله نیستم که بخوام بی محابا مسیر انتخاب کنم و بگم صرفا میخوام بفهمم زندگی چیه. باید یه سری حداقل های اصولی رو لحاظ کنم که خودپنداره ‌ی روشن تر و مستحکمی داشته باشم. مسئله ی شغل مسئله ی مهمیه.

یکی از بچه ها داره دعا میخونه. فقط خدایا شنیدنشون میشنوم. دعای صبحگاهی. احساس میکنم داره از روی یه صفحه ی صورتی میخونه. پروردگارا. پرورد- گارا. خدایا روح و جسممو به روشنی پرورش بده.

شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 9:52 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

نصفه شب

سرم تیر میکشه. سرم درد میکنه. دلم میخواد انقدر بنویسم که مغز شسته و تمیز بشه، انقدر بنویسم که مغزم با انگشتام چلونده بشه.

خسته م خیلی خسته‌. اونقدر که دلم میخواد لفت بدم از همه چی. مغزم پوکیده است. دلم میخواد برم بندری با نوشابه بخورم که حواسم پرت شه از حجم فشاری که رو کله م نشسته. گوشیمو گذاشتم رو حالت پرواز و یه گوشه حیاط نشستم به نوشتن‌. حاجی من خیلی تنهام. یه روز یه روانشناس بهم لقب غریبه ای در سرزمین غریبه رو داده بود. الان خیلی اونم. حالم بده حس میکنم اون دور دورا صدای گرگ میاد.

...

خداروشکر برای لوییجی برای ماریو برای میم و برای ماس تش. خدایا شکرت برای جونیو. برای مگی. برا کازانتزاکیس برا ایگلوم. برای روزایی که میرفتم درکه. برای هروقت که خدا مراقبم بوده و هست. برای معدلم تو دو ترم اخیر ارشد. برای معابدی که دیدارشون کردم. برای قدم هایی که زدم..

...

اتقد تنهام وقتی امروز اقای پستجی بهم گفت کجایی شما؟ حس کردم یه بادبادک تو دلم ترکید. وح یه نفر منتظرم بوده!

یکی از دانشجو های دانشگاه دیگه رو که دورا دور میشناسم، دیدم. سلام علیک کردیم و بغل کوتاه. و همون بغل بازم یاد اورد چقدر تنهام. بعدشم گوشه ی چشمم اشکی شد‌.

حالم بده عزیزم. مغزم متورم شده. کمرم درد میکنه. حالت تهوع دارم. همه ورم درد میکنه انگار. انگار کتک خوردم. از همکلاسی عجوزه عفریته م متنفرم. دست و زبونشو به خدای منان میسپارم. امروز حتی دکتر شین رو هم دوست نداشتم. هرچند تو بوفه برام شیرکاکائو خرید. من هیچ وقت آدم چیزکی ای نبودم. امروز حس کردم ایکیوم خدشه دار شده حالا خدشه هم نه انگار خوابیده بود. کنش هام کند شده بودن. شاید چون ده روزه تنهام و تو جمع و کنار ادما نبودم. دستام درد میکنن. دوست پسر هم اتاقیم براش آیفون پونزده پرومکس خریده. فکر کردم این چیزا فقط تو توییتر پیدا میشه. خوشحالم براش‌. این بچه درد زیاد کشیده. انگشتام بی جونن‌. کاهو با سس فرانسوی رو دوست دارم. کاهوام تموم شدن. میگن باید پنج وعده در روز سبزی و میوه بخوریم. شما اینکارو میکنین؟ خیلی زیاد نیس؟ هفته ی پیش من یه وعده هم نخوردم. فک کردین تحولات منطقه برام مهمه؟ کاش نابغه ای چیزی میبودم. کاش مثل دکتر حسابی خودمو تو کتابخانه غرق میکردم‌. کاش انگلیسی عربی اسپانیایی را مثل زبان مادری حرف میزدم. کاش الان کسی کولرو خاموش کنه چون سرده. دلم میخواد کتاب فقر احمق میکند رو بخونم. دلم میخواد هیچ کاری نکنم. چون سرم درد میکنه. پروپوزال چی؟ سالاد کلم. خونه رفتن؟ شوخی هر هفته ی من. مشهد اردهال رفتن؟ احتمال صفر.

دلم نون گرم میخواد. غصه هامو میشوره. بعد امتحانا که رفتم خونه، یه صبح ۷ پاشدم رفتم نون گرفتم. حس باحالی بود. کمر درد. صبح ساعت چهار و نیم بیدار شدم. دست چپم درد میکنه. هوا سرده کولرو خاموش کنید‌‌. آناناس هوایی. سوپ چی؟ مغز چرخ شده. پیتزا با گوشت شتر. اسکل بی خاصیت. انگار امپول زدم‌. آدمای بیخود. وقت مرده. قضاوت متعفن.

از حرف بیخود بیزارم؛ خفه شید. یکی بهش بگه خفه شه.

کورالین. روزشمار تموم شدن کلاسا رو بذاریم؟ ۱/۱۶

ابروهام خوشگل شدن. دارم میلرزم از سرما. خیار با سس فرانسویو گفتم؟و دغدغه؟ فک کردی دغدغه ی الان من میلم به باقلوا و چوپون شدنمه؟ اخ چوپونی. استخونم درد میکنه. استخونم اذیتم میکنه...

سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 21:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ساقه طلایی

امروز با خود فکر کردم شاید هندی ها زیادی در وفور نعمت اند که آنقدر پرهیز های خاص دارند. اگر مثل من در خوابگاه بودند و منوی سلف بین کوبیده با گوشت نامعلوم و چیکن استراگانوف مناطق محروم راهی برایشان باز نمی گذاشت، آیا هنوز هم دست به پرهیز میزدند؟

شاید کمی غیر متمدنانه به نظر بیاید که به عنوان یک شخصیت اکادمیک دغدغه های معمول دم دستم خوراک، پوشاک، مسکن و تعدیل و تنظیف جنسی باشد. به هر حال کسی ما را در این دنیا جدی نمیگیرد، جز خدا و فرشتگانش. فکر کن تو آنچنان اهمیت داری که حتی .. چه میگفتم؟ یهو یادم آمد همه ی دیروز پلکم میپریده و الآن شفا پیدا کرده ام‌ و چه چیز بهتر از این؟ شکر... .

گرسنه هستم. دلم میخواهد بروم به آن کافه ی بالای مجتمع تجاری‌. حس عجیبی دارد. صاحب کافه نیز، گه گاه نگاه های عجیبی میکند. احساس میکنم در جهان دگر خوب میشناسمش. احساس میکنم ساعت ها با هم حرف زده ایم. انگار همسایه ام بوده. شاید. نمیدانم. آشناست. آیا من هم برای او آشنا هستم یا این نگاه های عجیب را به همه دارد؟

از پنج صبح بیدارم. کج رفتاری ریچارد تیلر را میخوانم. از تیلر خوشم آمده. آدم خوش اخلاقی ست‌. کسی که در متن علمی خوش مشرب باشد، احتمالا در زندگی روتین زیادی با او خوش بگذرد.

۰۸:۰۸. باید به کتابخانه بروم. این روزها زیادی فکر میکنم. احساس میکنم حرف هایم شبیه آن ماده ی شیمیایی تغلیظ کننده سس گوجه فرنگی شده اند... E415؛

شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴ ساعت 8:14 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دمنوش بابونه

چشمان کمسو بیدار میشوند، قبل از سپیده دم. وجدان خود را به رودخانه می اندازد در جهت تغسیل، "خروج منّا"، آثار ما وقع ایکس بسیار است. همان که اجزای جسم و روحت از مغز سر تا نوک پا قویا احساس انزجار را ابراز میکنند، برای تو کافی نیست؟ سخت میشود دوباره با آن ها آشتی کرد. آن جریان انرژی را میتوان به هاله‌ای روشن و رنگارنگ بدل ساخت، و به سعادت نزدیک شد. استحاله! خوبان عالم سر و سر بسیاری با این واژه داشته اند.

هر گاه گمان کردی به لبه ی پرتگاه رسیدی، دست خدا را بگیر و به گوشه‌ای از آسمان پناه ببر تا آب ها از آسیاب بیفتند. نگران نباش، هم خدا آمرزنده است و هم تو سیر و سلوک روشن زندگی را می آموزی...

۵:۳۲ دقیقه صبح. گنجشک ها آرام آرام بیدار میشوند. امروز به زمزمه جیک جیک میکنند. آسمان آبی بنفش، از فرط عشق، به لبخند نگاهشان میکند. آیا من را هم دوست دارد؟

جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴ ساعت 5:43 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

آباژور

بوی دود می آید. انگار بوی گلپر سوخته است، درست نمیدانم. شاید هم سیگار بهمن. زیادی دور است، ولی واضحاً پیدا. کر بو نیستم ولی شاید همه این ها باشد و ایضا هیچ کدام.

دلم میخواست الآن خورشید را می‌داشتم؛ عریان، سخت و بی محابا در چمنزارهای خانه ام در آغوشش میگرفتم تا استخوان هایم سفت شوند. آخر خواب دیدم ناخن هایم به نرمی شکوفه های بادام گشته اند. ما در این زندگی آفتاب های کمی گرفته ایم؛ باید قبل رسیدن زمستان، عایق شویم.

کمی اضطراب داشتم، نمیدانم چرا. گم شد. از پهلوی چپم در رفت‌. پلکم میپرد. مدام دلم هوای رفتن میکند. زیادی دلتنگ میشوم. چرا؟ درست نمیدانم.

امروز آش پختم، هفت صبح تا حوالی یازده و نیم قبل از ظهر. طعمش، عجیب شد. لذت بخش، غیر منتظره، و شورانگیز. شبیه وقتی که کسی با کلماتش روحت را قلقلک میدهد.

از اخبار متنفرم. ولی چند روزی است مثل پیرمردهایی که دیابت دارند و دور از چشم بقیه قند زیر زبانشان آب میکنند، گاه به گاه سراغش میروم‌. در آن حین گمان میکنم که دارم پلاستیک سیاه زباله میجوم.

خوابم می آید. دلم باران می‌خواهد. گنجشک ها هنوز بیدارند. عرق کاسنی را دوست ندارم.

پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:14 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

!Φτάσε σε αυτό που δεν, μπορείς

- پدر بزرگ عزیز، به من فرمان بده.

با تبسمی دست بر سرم نهادی. دست نبود، آتش رنگارنگ بود. شعله تا بن مغزم دوید.

- فرزندم، برس به آنچه می‌توانی.

صدایت جدی و تاریک بود؛ گویی از حلقوم عمیق زمین برمی آمد. صدا تا بن مغزم رسید؛ اما در قلبم اثر نکرد.

دوباره صدا زدم ـ و حالا بلندتر - «پدربزرگ فرمانی دشوارتر، «کرتی»تر به من بده.» کلامم تمام نشده بود که به یکباره شعله ای هیس کنان هوا را شکافت. نیای تسلیم ناپذیر با ریشه مرزنگوش بر موی سرش، از جلو دیدگانم محو شد و بر قله سینا فریادی بر جای ماند فریادی فرمان آلود و هوا لرزید.

- برس به آنچه نمی‌توانی.

یکه ای خوردم و بیدار شدم. روز آغاز گشته بود برخاستم، به سوی در رفتم و به ایوان خانه با چفته های پر از انگور، برآمدم. اکنون باران فروکش کرده بود: سنگها می‌درخشیدند و می‌خندیدند، اشک بر روی برگ‌ها سنگینی می‌کرد.

- برس به آنچه نمی‌توانی.

این صدای تو بود. به جز تو پدر بزرگ سیری ناپذیر کسی دیگر یارای به زبان آوردن چنان فرمان مردانه ای نداشت... .

چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴ ساعت 11:16 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

تهمینه

بسم الله النور

اگه بر نیمچه سفر قبلی چشم بپوشیم، همین دو روز پیش سیزده ساعت در راه بودی و همان روز چهارده کیلومتر از خیابان های تهران را با مریم گز کردی. فکر کردی جسم تو دست مایه بازی و تمسخر توست؟ آیا به خودت حق نمیدهی که از خستگی بیهوش شوی؟ بهانه گیر شوی؟ با این احوالات سر کوچک ترین مسائل به گریه بیفتی؟ دلتنگ خانه شوی؟ فکر نمیکنی باید قدری با خودت مهربان باشی؟

من میتوانم لیست طویلی از کارهای تو ردیف کنم. از پروپوزال، مقاله، کتاب های پیرامونی پروپوزال، سامان دهی دریای کلمات انگلیسی، منابع برنامه ریزی و سیاست گذاری و روش تحقیق، تحویل لباس های خشک شویی، نوبت ماشین، قدری مطالعه آزاد، قدری قدم زدن، و زیارت معبد.

همچنان میخواهی جاده ها را بشکافی؟

خود دانی...

حال برویم سراغ مسئله‌ی ب... نمیدانم. شاید آلرژی گرفته ام. شاید هم احساساتم از حقایق عمیقی سخن میگویند. دلم میخواهد با خودم رو راست باشم.

ب تلاش زیادی کرده که به من نزدیک شود‌. یک ماه است برنامه ریخته به دیدارم بیاید. تا به حال ندیدمش. اما حسی به من میگوید نه. بیش از شش سال است که او را دورا دور میشناسم. ویژگی های خوب زیادی دارد، و از محترم ترین و مودب ترین موجودات مذکری است که شناخته ام. ولی یک احساس غریبی میگوید نه. نمیدانم چرا. دلیل منطقی برایش پیدا نمیکنم. هفته هاس برنامه های متعدد میریزد. میخواهم با شما دنیا را کشف کنم. سفرها بروم. دیلمان ببینم. و مهر و ذوق و شور و چه و چه. یک احساس غریبی میگوید بگویم نه. آمادگی دیدارتان را ندارم. یعنی چیزی درون من در این باب قدری به مشقت می افتد. یاد نقاط مشترک ارتباطات انسانی دیگرم افتادم. خیلی وقت ها پیش از همه کنش های انسانی ای که دیگر ندارمشان، یک حسی مدام با وجود همه زیر و بم شدن های هورمونی می‌گفت نه، اما آن را پس می‌زدم تا جایی که خوب از خودم کتک می‌خوردم. . .

راستش دیگر مثل قبل احساس نیاز به وجود انسانی دیگر ندارم. نه اینکه در عمق قلبم حس نیاز نباشد ولی از تلاش و جست و جوهای بیهوده که معمولا جست و جو هم نبودند، بلکه چنگ زدنی پوشالی برای فرار به حساب می آمدند، خسته شده ام. آن بیهودگی ها این خیال را در من بر می انگیختند که از کجا معلوم شاید خودش باشد... جفت روحی... و آن نه سابق پوزخند زنان مرا مینگریست..

اکنون این نه زیر پوستم قاطعانه نشسته.

صدای روشن و برنده‌ی این نه همان صدایی است که طی نُه سال اخیر بعضا آن را نادیده می انگاشتم. به نظر میرسد قدری بالغ شده ام.

"ببخشید، من همه این مدت رو در حال کلنجار رفتن با خودم بودم. احساس میکنم آمادگی این دیدار رو ندارم. واقعا ازتون معذرت میخوام... ." آیا بار این نه را به زمین خواهم گذاشت؟

- صدای دور و نزدیک گذر قطار از روی ریل...

چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴ ساعت 7:18 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بیغوله

نمیدانم. شاید خسته هستم.

شاید نیاز دارم گرمای بیشتر از جانب جهان به من برسد. خشکی دستانم همیشگی است و کرم نرم کننده را فراموش کرده ام. فراموش کردم به استاد زنگ بزنم بگویم ما کلاس نمی آییم، او پایان تایم کلاس زنگ زد و گفت گفتم نکنه یه وقت منتظر من بمونید. و با پنبه سرم را برید و خوره‌ی شرم را به جانم انداخت. خون میچکد. الان شما و رامین می گویید حساس نشوم. حساس نشدم. یک پیام عذرخواهی شبیه یک ماست بی طعم برایش فرستادم جوابم را نداد. امیدوارم تیله ها ادب و معرفت مرا به او یاد آور شوند. کدام ادب و معرفت؟ اردوی جهادی را خواستیم امتحان کنیم. گمان میکنم شاید زیادی تم بسیجی وار داشته باشد. نمیدانم. زندگی بر لبه ی شمشمیر همیشه سخت بوده و هست‌. کمک میخواهم. از خدا کمک میخواهم. نمیدانم در چه باب اما کمک میخواهم. لبانم گز گز میکنند و چشمانم بسته تر از حالت معمول پلک میزنند. کافور بلای جان است و علت کاهش جمعیت در ایران. کسی نمیداند. گوش ها کبک شده اند. گیره‌ی رخت به چشمانمان زدیم تا خار یخ زدگی های انسانی کورمان نکند. حالم بد شد. کاش استاد با من تماس نمیگرفت.

پروپوزال هنوز تمام نشده حتی بدون نوشتن بیان مسئله باید بگویم حتی شروع هم نشده. یک ترم با کنش انسانی بالا باقی مانده. فقط یک ترم. و خدا ارحم راحمین است‌. حتی به این فکر کردم فعلا بیخیالش شوم. تیغ ماهی را در گلو انگاشتن، خطاست...

سیو مسیج تلگرام از صفحه ی چتم با هر انسانی دل انگیز تر است‌، اما ما حامی انزوا نخواهیم بود. مهره‌ی مار در گلویم گیر کرده است و کوزه ی سفالی شکسته بدون آب باقی مانده. زنانگی ارتباط عجیبی با کوبیده شدن در حین عبور باد از پنجره دارد. من تنها هستم. مرد کتابدار گفت ممنون که همیشه لبخند میزنی. گریه ام گرفت و خواستم بروم پشت قفسه ها پنهان شوم. اشک چشمانم را میستاید‌. به محبت الهی نیازمندم.

سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ساعت 14:56 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

🍁

بسم الله مهربون

سلام به پاییز‌

مبارک هممون ان‌شاءالله.

سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ساعت 8:31 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊