شب پانزدهم
یه حال عحیبی
یجور استهلاک و خستگی
ینی یهو خورد تو صورتم
نمیدونم چرا
چندبار بگم انقد نگاه های آدما رو تحلیل نکن؟
یه حال عجیبی
یه جور بی جون شدن
احتمالا باز امروز از جسمم خوب مراقبت نکردم
من از لبخندهای احمقانه م بدم میاد
وقتی یکی گنده تر از دهنش حرف میزنه، نظرت چیه حداقل به اون لبخند نزنی؟
بدنم اذیته
مثل وقتی که نخ میکشی رو یه زخم
وح چرا؟
مراقب خودم نیستم..
نیازی نیس به آدمایی که صنمی باهاشون نداری دوستشون نداری لبخند بزنی :/
یک ربع بعد..
باهاس بگم خوب شدم.
رفتم اونجایی که امانی میگفت خیلی وقتا میشینه. گنبد هم پیداس.
عجب دیواری بود، انرژی میبارید ازش.
یه پسر بچه پاکستانی با مامانش اومدن کنارم
اسم پسرک زین الرضا بود.
چشاش خیلی خوشگل بودن شبیه چشای مامانش.
خودنمای درونمو... فحش
آره تو شنیدی؛
تو راه برگشت چشامو بستم، دیدی کم کردن ورودیهای بیهوده، چقد حس خوب میتونه به همراه داشته باشه؟
پ.ن: به لطف خدا به نظر میرسه امروز بالاخره اولین مقاله ام رو نوشتم.. خدا رو شکر. فردا صبح میفرستم برای استاد ببینم چی میگه. میشه گفت خسته شدم و به همین خاطر هم بود که جسمم یادم رفت ولی حس خوبی داشت.