شب بیست و چهارم
صدای قرآن میاد. رو به روی گنبد نشستم. آدم های اطرافم ذکر میگن، نماز میخونن و دست به دعا هستن. من گزارش به خاک یونان میخونم. هوا کمی سرده. فکری از ذهنم میگذره: اگه خودنماییم رو استحاله کنم خیلی از تلاطمات درونم شفا پیدا میکنن. کدوم خود نمایی؟ نمیدونم. همونی که هرشب میاد جلو چشمم.
دختر خانومی کنارم نشسته. حدیث کسا میخونه. با صدای نسبتا بلند.
به یه جور رها کردن در عین حال چسبیدن نیاز دارم. نیاز دارم طنابی رو رها کنم تا طناب دیگری رو بچسبم.
هم دیشب و هم امشب افتادم تو روضه امام حسین(ع). اشک هم خواه ناخواه متبلور شد.
یکی از درسهایی که تو مسیر اتوبوس گرفتم این هست که مراقب تن صدام باشم. چقد بلند حرف میزنید عزیزان.. شاید ما نخوایم بشنویم، شاید نخوایم در جریان اموراتتون باشیم. نادر چی میگفت؟ عاشق به زمزمه سخن میگوید. بله. آرام و به زمزمه سخن بگو و تا حد کافی، کم.
دلم میخواد برم و غالب کشورهای عرب زبان دنیا رو ببینم. صدای هیاهوی آدم هاشو بشنوم و کنش های انسانی ش رو از دور بنگرم. مثل یک فیلم.