02/02/22

نه به خواب، کهف، معجزات ایگلویی، عطر چای کوهی و مرزن جوش، همراهی خورشید، صخره پشت صخره، سگ های وحشی، مراقبت قدم به قدم، آب خنک، صدای زنگوله، آرامش سفید، عمر در دست: گوله برف، رهایی از اضطراب ها، سیب زمینی با پونه، گذر ایام، صف دوست داشتنی تلکابین، پسر بچه با لباس آبی تیره، رویای صادقه، شکر

جمعه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 17:17 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

!

گاهی وقت ها تنها یک کلمه شالوده درونیات یک آدمو بیرون میریزه!

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 9:24 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خوابم پرید

با چشای خوابالود داشتم میرفتم سمت اتاق یهو دیدم یه موسی کو تقی داره مستقیم میاد تو صورتم :)

- چقد دوست دارمشون، انرژیشون مثبته.

پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 6:58 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کاش اصلا مثل قدیما با نامه با خونواده ارتباط میگرفتیم، و هفته ها طول میکشید تا چند خط از هم میدونستیم :)

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 22:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عصر یک روز بهاری

زیر نم بارون، یه عالمه توت سفید و قرمز، آلبالو و سیب های کال. پاکو به دل درد فکر نمیکنه و محو زیبایی درختا و خوشمزگی میوه هاشونه.

توی راه یه لیسه خجالتی و چاقالو رو میبینه که مشغول ناهار خوردنه. میشینه کنارش. منتظره لیسه شروع کنه به حرف زدن ولی خب، دست از غذا نمیکشه و در حالی که لپاش پر تیکه های علف تازه اس، سرشو میاره بالا و به پاکو لبخند میزنه :)

- حیاط خوابگاهمون بوسیدنیه! بوسیدنییی..

چهارشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 18:46 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

Zzz

تو مخاطبام داشتم دنبال خودم میگشتم

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:59 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

یک توت ما رو نجات داد!

چقد کیف میده یهو چشمت بخوره به درخت توت سفید بغل دستت، بشینی به چیدنشون و "اینو" گوش بدی :)

سه شنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 13:3 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

گریستن در خلوت.

این است آنچه تو را از پر هم سبک‌تر میکند.

گریه حجامت روح است..

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 23:18 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

این داستان: پاکو در طبیعت!

دیروز، حدود یک ساعت خلوت واقعی رو چشیدم. کنار رودخونه. صدا و تصویر هیچ آدمی نبود. رو به صخره ها نشسته بودم، کفشدوزک کنارم آفتاب گرفته بود، پرنده بالای سرم آواز میخوند، پروانه های نارنجی دورم میچرخیدن... یک عاشقانه آرام رو میخوندم، و در صدای رود بارها و بارها غرق میشدم.. اون دقایق، بی نظیر بودن و مستحق شکر گزاری براشون تا به ابد!

[اینجا]

.

تو راه برگشت، یاشار رو دیدم.(اسبی که تو مسیر کوهنوردیم هست) کناره های نون تست هایی که واسش کنار گذاشته بودم رو بهش دادم. آقایی رد شدن، و بهم گفتن: مراقب باش دستتو گاز میگیره ها(اینو از چند نفر دیگه قبلا شنیده بودم)

نمیدونم چرا ولی اینبار با اطمینان گفتم: نه. اینکارو با من نمیکنه.

تموم که شد دستمو کشیدم رو پیشونیش، روی نشان سفیدش، اومد صورتشو نزدیکم کرد، انگار میخواست اینجوری تشکر کنه؛) همه وجودم پر ذوق شد..

.

در مسیر ‌مردی رو دیدم یه سنگ بزرگ گذاشته بود رو شونه های عریانش، چند نفر بهش گفتن: نکن جوون. کمرت داغون میشه ها! در جواب گفت:" آدمی برده‌ی ذهنشه.. آدمی برده‌ی ذهنشه.." و همین طور از کوه بالا و بالاتر میرفت...!

.

عکس بالا رو دیروز گرفتم و عکس پایینی رو اسفند پارسال از همینجا..

یاد این آهنگ افتادم : [کلیک]

.

قد همه ناشکری ها، خدا رو شکر! :)

شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:36 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

در من ترانه ای نبود تو خواندی!

خاکستری خاکستری خاکستری

صبح ، مه ، باران

ابر ، نگاه ، خاطره

در من ترانه ای نبود تو خواندی

در من آینه ای نبود تو دیدی

ریشه ای بودم در خوابِ خاک های متبرک

بی باران در نگاه تو سبز شدم

برقی از چشمانت برخاست

نگاهم بارانی شد

گونه هایت خیس باران

چشمهایت آفتابی

گرگ ها میزایند بره ها را دریابیم

تو با چشمانت مرا بنواز

چوب دست چوپانی ام سلاحی کارگر خواهد شد

بعد از جنگ با چوب دستم

انجیر های تازه را برای تو خواهم چید

با تو خواهم ماند

با تو خواهم خواند

و تورا در بهت آفتابی ات خواهم بوسید

اگر ابرها بگذارند

محمد ابراهیم جعفری

+ پاکو تا عمر داره میتونه این شعر رو زمزمه کنه و هیچ وقت خسته نشه :)

+ خدا رحمت کنه آقای جعفری رو. دلم میخواد وقتی که پرواز کردم به جهان دیگر، باهاشون کلی مصاحبت داشته باشم 🫠

پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 23:13 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

سکانس

دینگ دینگ دینگ، صدای زنگ دوچرخه، پسرک میتازد، تابش پرتوهای آفِتاب بر دیوارهای تئاتر شهر، پیرمرد کنار حوض نشسته و چیپس نمکی میخورد(با لذت‌ تمام گویا اولین و آخرین غذای زندگی‌اش‌ است)، پسر با صورتی پر از علائم نابالغی، رنگ پریده، کمی ترسیده رو به شبه دوستانش میگوید: "خواستم اون پشت بکشم، گفتم مامورا میان"، دختر با بند انگشتانش(گویا پنهان) ذکر میگوید، چند ناشنوا بی تکلم سیل واژگان را سمت هم روانه میکنند، مرد جوان، بلند بلند با خود جدل میکند، مکبث بر بیلبورد ماتش برده، پاکو منتظر میم، نسیم میوزد، فرفره ها میچرخند..

+ یحتمل سکانس بعد: [کلیک]

پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:46 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

22:44

ماه پشت سر، ستاره‌ای در گوشه چشم، درختی رو به رو؛

دخترک سه تار می‌نوازد، بوی یاس می‌آید.

نسیم نوازشم می‌کند. یک عاشقانه آرام می‌خوانم. به تو فکر می‌کنم...

خوشبختی مرا تنگ در آغوش گرفته است.. میبوسمش!

چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 22:44 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

زندگی!

"صدای نم نم باران می‌آید.

ما، زیر باران کند هم به کوه خواهیم رفت.

حوادث ناب و زیبا به سر‌وقت ما نمی آیند. این ما هستیم که باید به جست و جوی این حوادث برخیزیم. هیچ قله‌یی، خود را به زیر پای هیچ کوهنوردی نمی‌کشد. صعود به قله‌های بلند، سفر به روستاهای پرت افتاده، حرکت در کویر، حرکت در اندیشه، و هزاران حرکت دیگر.. این‌هاست که زندگی را ناب میکند."

+ یه جورایی خلاصه جمعه قبل پاکو بود :))

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 15:15 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

"عشق، یک توهم بازیگوشانه‌ی تن گرایانه نیست..

عشق یک عکس یادگاری نیست. عشق یک مزاح شش ماهه یا یک ساله هم نیست..

عشق محصول ترس از تنها ماندن نیست. عشق فرزند اضطراب نیست. عشق آویختن بارانی به نخستین میخ که به دستمان می رسد نیست.."

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:51 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

در آب معدنی رو درست نبسته بودم، کتابم رو خیس کرد؛ حالا صفحات کاهیش، بوی تازگی میدن :)

یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:47 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

معمولی!

"و یادت باشد هر چیز معمولی، عادی نیست. عادی، نفرت انگیز است؛ اما معمولی می‌تواند عمیق، پاک، روشن، تفکر انگیز، محصول تفکر، با ابعادی از بی زمانی و بی پایانی باشد..."

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:42 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

نودل پیاز جعفری :)

یه نودل وردارشتم با کمی خامه. حس کردم زیادی تهی از هیچه، رفتم مغازه خوابگاه، دیدم تنها چیزی که میشه بهش اضافه کنم " چیپس پیاز جعفریه" :) ( که در وضعیت معمول میلی بهش ندارم)

و آوردم و بخشی ازشو در قابلمه خورد کردم و..

+ به حدی خوب شده که میگم از این به بعد فقط و فقط نودل پیاز جعفری میخورم😄

یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:15 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

حس میکنم تو رگهام جای خون، اسید لاکتیک خالص جاریه -_-

یکشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 20:34 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خب خب خب

کی بریم رشت؟ :)

شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 20:30 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

وی امتحان داشت و وبلاگ را به رگبار پست بسته بود.

شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 20:26 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

واقعیت خیال!

آسوده رویا می بافتم_ با حضور زنده ی تو، نه در تخیل مه، در واقعیت خیال!

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:40 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عاشق، بهانه نمی‌گیرد.

عاشق، نِق نمی‌زند.

عاشق، در بابِ زندگی، سخت نمی‌گیرد.

عاشق، به نانِ خالی و ظرف پُر از محبت راضی است.

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 19:58 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خداوندِ خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چرا که می‌دانست انسان، بدون عشق، دردِ روح را ادراک نخواهد کرد، و بدون دردِ روح، بخشی از خداوندِ خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت.

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 19:57 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عشق یعنی پویش ناب دائمی. به سراغ خستگان روح نمی‌آید. خسته دل نباش، محبوب خوب آذری من!

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 19:56 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

مه

برای نفسی آسوده زیستن، چاره‌یی نیست جز مهی فشرده را گرداگرد خویش انگار کردن؛

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 19:53 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ضرورت و حادثه

عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.

عشق به وطن، ضرورت است، نه حادثه.

عشق به خدا ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه.

یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی

برچسب‌ها: یک عاشقانه آرام
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 19:51 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊