دیروز، حدود یک ساعت خلوت واقعی رو چشیدم. کنار رودخونه. صدا و تصویر هیچ آدمی نبود. رو به صخره ها نشسته بودم، کفشدوزک کنارم آفتاب گرفته بود، پرنده بالای سرم آواز میخوند، پروانه های نارنجی دورم میچرخیدن... یک عاشقانه آرام رو میخوندم، و در صدای رود بارها و بارها غرق میشدم.. اون دقایق، بی نظیر بودن و مستحق شکر گزاری براشون تا به ابد!
[اینجا]
.
تو راه برگشت، یاشار رو دیدم.(اسبی که تو مسیر کوهنوردیم هست) کناره های نون تست هایی که واسش کنار گذاشته بودم رو بهش دادم. آقایی رد شدن، و بهم گفتن: مراقب باش دستتو گاز میگیره ها(اینو از چند نفر دیگه قبلا شنیده بودم)
نمیدونم چرا ولی اینبار با اطمینان گفتم: نه. اینکارو با من نمیکنه.
تموم که شد دستمو کشیدم رو پیشونیش، روی نشان سفیدش، اومد صورتشو نزدیکم کرد، انگار میخواست اینجوری تشکر کنه؛) همه وجودم پر ذوق شد..
.
در مسیر مردی رو دیدم یه سنگ بزرگ گذاشته بود رو شونه های عریانش، چند نفر بهش گفتن: نکن جوون. کمرت داغون میشه ها! در جواب گفت:" آدمی بردهی ذهنشه.. آدمی بردهی ذهنشه.." و همین طور از کوه بالا و بالاتر میرفت...!
.

عکس بالا رو دیروز گرفتم و عکس پایینی رو اسفند پارسال از همینجا..

یاد این آهنگ افتادم : [کلیک]
.
قد همه ناشکری ها، خدا رو شکر! :)
شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ساعت 21:36 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊