اتوبوس شب
تم مشکی قرمز، جاده مه آلود، مه غلیظ، شیشههای بخار گرفته، رانندهای که با چای های پی در پی بیداره، یخده ناناز و دخترونه سیگار میکشه، انگار اولین بارشه. همای میخونه: "از باده مدهوشم کنید.. من همان مجنون مست یاغی ام..." گوشه آینه نوشته شده: ذهن خسته، چشمان بیدار... مسافر بغل دستیم یه خانوم جوان ۲۷ ساله ست. و من، که با اشک وارد اتوبوس شدم. امشب وقتی بابا رو بغل گرفتم که خدافظی کنم گفتم دوستت دارم. گمون میکنم اولین، شایدم دومین و نهایتا سومین باری بود که توی کل عمرم بهش میگفتم دوستش دارم. همون لحظه هم بغض کردم و همون لحظه هم چشمه اشکم خروشید. و مامان رو هم به گریه انداختم و قس علی هذا. خانوم جوان، سر صحبت رو باز میکنه، از خط اشکای من میرسیم به داستان زندگی او. نزدیک سه ساعت با جزییات خلاصه زندگیشو تعریف میکنه. اصلا متوجه گذر زمان نمیشم تا جایی که مهره های گردنم به ناله در میان که زن یکم بیشتر بچرخ رحم کن بر ما. راننده شوفر نداره. اگه پسر بودم حتما تجربه ش میکردم. یاد بهار و سفر کوتاهم به بوشهر افتادم، که یه جا نوشته بودم ینی میشه روزی برسه که شاگرد یه ناخدا توی یه لنج بزرگ بشم؟ Silenzio Bruno، خدایا ممنون که خرمالو رو آفریدی، گوشم کیپ شده، مغزم رو ابراس.