فرفره زمان
دیشب بعد بیست و چهار ساعت پیاپی در راه بودن حوالی ساعت ده و نیم رسیدم مشهد. حین ورود به نخستین مقصد و مقصود داشتم از کم خوابی و خستگی جوون میدادم. اونقد حجم خستگیم زیاد بود که تصور ادامه دادن سفر برام کابوس بود و به این فکر افتادم برنامه مو عوض کنم و فرداش برگردم خوابگاه، تو اون لحظات آخر صدبار از خودم پرسیدم آخه آدم عاقل، این چی بود سرخودت آوردی؟ چرا اولین سفر تنهایی جدیت رو انقد سنگین و پاره کننده چیندی؟ نمیگی ممکنه یه وقت دلزده بشی؟
(لازمه بگم من ۱۰ ساعت توی اتوبوس بودم، و ۱۴ ساعت قطار اتوبوسی! و تو اون حد فاصل سه ساعت هم مفید نخوابیدم)
به هرصورت بود خودمو سرپا نگه داشتم و خب بعدش که رسیدم، عملا بیهوش شدم تا صبح روز بعد.
فقط ۱۷ ساعت تایم تو مشهد داشتم تا بلیط بعدی، نگران بودم نکنه خیلی کم باشه ولی به اندازه دو سه روز برام برکت داشت و خدا رو از زمین تا آسمون شکر برای این موهبت که نصیبم شد و تونستم روحم رو تازه کنم... .
غالب تایمم تو حرم گذشت... و شروع صحبتامم از ایوان مقصوره بود، انگشتام از سرما بی حس شده بودن ولی یه چیزی مونو اونجا کشوند سمت خودش و بعد میخ کوبم کرد. امام خشم و نفرتم نسبت به یوگی اونجا زمین گذاشت و من همینجوری مونده بودم که چطور ممکنه اون تفاله سیاه به این راحتی از قلب من برداشته بشه؟ بعدم رفتم صحن انقلاب و درهمچین ویویی(کلیک) تا جایی که قلبم هوش داشت، اشک ریختم. یه خانوم پیر کنارم بود ازم پرسید تنهایی نه؟ و برام عجیب بود که تنهاییم تو اون انبوه جمعیت انقد هوار میکنه.
برای شما هم دعا کردم، و به یادتون بودم؛ امیدوارم انرژی روشنش بهتون رسیده باشه.
این وسط فهمیدم یکی از گوشواره هام رو تلفات دادم و راستش حتی ذره ای غم نیومد تو دلم بخاطرش. امیدوارم یا دست آدم نیازمندش برسه یا توی حرم افتاده باشه.
و حالا در قطار بعدی هستم و اگر خدا بخواهد عازم طبرستان... :)
+ خدایا شکرت.