در راه

قطار سر ساعت راه افتاد. کوپه چهار نفره ست. مادر و پسرش، من و پیرمرد. مادر گیاه شناس، پسر دانشجو در ایتالیا، پیرمرد، بازرگان، ۲۸ سال خارج از کشور زندگی کردن و بنده هم پاکو، مسافر کوچک. حس این کوپه رو دوست دارم. اولش همه چی توی سکوت بود، بعد یهو با نوشیدن چای حرفا شروع شد. در واقعا ۹۸ درصد کلمات از پیرمرد بودن. نیم ساعتی پسر و مادرش فرار کردن رفتن رستوران من موندم و آقای بازرگان. یه بخشی از حرفاش منو یاد الف انداخت. خیلی عجیب بود. محیط و شرایطش هم شبیه فضاسازی کتاب بود. اونجا مخم سوت کشید که بین حرفاش گفت یه جای هست که توش همه زمان ها و مکان ها و ... نشسته. منم پرسیدم میدونین الف چیه؟ گفت الف همینه که من دارم میگم... (اینجا میخواستم تشنج کنم.)

صبح از خدا یه سوال کردم درباره کویر، پیرمرد وسط حرفاش گفت کویر برای اینه که وسعت دیدت افزایش پیدا کنه که قدر کوچک ترین مواهب رو بدونی...

مهماندار گفت حوالی ساعت ۵ به پل ورسک میرسیم. ولی خورشید حوالی ۷ طلوع میکنه. پس اینبار نمیتونم ببینمش:)

صدای تلق تلق قطار روحمو به وجد میاره، کاش میشد صداها رو بوسید.

دوشنبه هفدهم دی ۱۴۰۳ ساعت 22:48 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊