از دور میبوسمت خدا

سه روز خیلی خوب تو مسجد داشتم. تاحالا اعتکافو تجربه نکرده بودم، شبیه یه سفر کوتاه بود. اونجا هر فرد فقط یه مستطیل کوچیک قد قبر فضا داشت و اولش که اینو میفهمیدی فک میکردی چطوری ممکنه با وسایلت جا شی اونجا؟ ولی عجیب همه چی جفت و جور میشد، طوری که وقتی فضای اطراف خالی شد کسی جا به جا نمیکرد خودشو... بچه ها خیلی خوشگل عبادت میکردن، غبطه میخوردم به حالشون. یه دوست خوب هم پیدا کردم که امیدوارم بمونه برام.

روز قبلش (۱۲ رجب) به بابا زنگ زدم روزشو تبریک گفتم ولی نمیدونم واقعا چی شد که فرداش بهش زنگ نزدم. انگار همه روز منتظر من بوده... و قلبم ترک برداشت براش، با وجود همه دردهایی که بخاطر وجودش کشیدم... امروز باهاش حرف زدم، بغضم ترکید و گفتم ببخشید اون روز بهت زنگ نزدم(حسشو درک میکردم درسته روز قبل بهش گفته بودم ولی اون حس انتظارو درک میکردم..) که دیدم یهو تلفن قطع شد و فهمیدم اونم داره گریه میکنه!

و شاید باور نکنی این اتفاقو وصل کردم به سفر عمره و رفتم نامه انصرافمو نوشتم و تحویل دادم. هیچ جوره تو دلم نمیره با پول بابا برم خونه خدا. بعد مالیش یه طرف ولی بعد مهم تر اینه که من هنوز بابا رو عمیقا دوست ندارم‌... هنوز نبخشیدمش، هنوز یه وقتایی حس میکنم بابا ندارم(شاید چون همه بچگیم این حسو داشتم)، هنوز سیلی هایی که به روحم زده پس ذهنم هست، هنوز از هزارتا دعا توی یکیش اسمشو میارم... خب آیا رواست با پولش پاشم برم حج؟ معلومه که نه!

همه این مدت هم یه بخشی قلبم اینو میگف که زن حالا حالا نمیریا :)) و جالبه که بدونی از هفت سالگیم اینو از خدا خواستم و اولین خواسته بزرگ زندگیم بوده.

- آره اینطوریاست.. فردا هم که امتحان دارم. با چشای پف کرده از اشک حال خوندن ندارم اصلا :)

- روز تولدم رفتم دانشگاه اونجا مراسم قرعه کشی بود. بهمون نفری یه کارت دادن که علاوه بر لینک ثبت نامی از اون جمع هم چند نفری شانس بیشتر برای پذیرفته شدن داشته باشن‌. اونجا ۲۰ نفر رو قرعه کشی کردن که من جزشون نبودم. ولی روز بعد برام پیام اومد که جز چهارصد و خورده ای نفر دیگه، زائر اصلی شدم و قس علی هذا... .

- کافه شعر؟ میشه آدرس وبلاگتو برام بذاری؟ ممنون که حواست به نبودنم هست.

+ ایشالا کامنتا رو جواب میدم. برای تاخیر عذر خواهی میکنم.

جمعه بیست و هشتم دی ۱۴۰۳ ساعت 13:36 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊