دوازده و دوازده دقیقه

خستم‌ خیلی خسته. از چی بگم‌؟ اصلا کی میخونه اینا رو؟ خودم میخونم؟!

امروز سرکلاس حسابداری یک ساعت و نیم پای تخته بودم. هی مسئله پشت مسئله. هم کلاسی سفالینم حتی حوصله نمیکرد چهارتا عدد رو توی ماشین حساب بزنه.

ساعت پنج بیدار شدم. آلارم؟ نه! از صدای تلق تلوق آب قند هم زدن هم اتاقی.

امروز زیاد استرس کشیدم. یکبار وقتی استاد بهم گفت ساعت ۱۳ بیا به اتاقم. یکبار وقتی با استاد دگر قرار گذاشته بودم ببینمش ولی نشد. یکبار وقتی توی اتاق منتظر خانواده بودم و داشتم پشت هم عکس ردیف میکردم. در روند سومی واقعا نمیدونم چرا انقد تحت فشار بودم. شاید اضطراب جسمی هم بی دلیل نبود. خستگی، گرسنگی، افت قند، داستان های سیکل طبیعی و قس علی هذا.

خانواده یک روز راه رو کوبیدن که بیان به دیدنم. دوستشون دارم. هرچند اعصابم برای یه سری چیزا بدجور ضعیف شده ولی سخت دوستشون دارم. هرچند حس میکنم اون ها از یه سری ابعاد تغییر کردن ولی دوستشون دارم. وقتی که از دور دیدمشون یک لحظه حس کردم نمیشناسمشون و این باعث شد مثل چی بزنم زیر گریه. نمیتونم وصف کنم که اون صدم ثانیه چقدر دردناک بود.

نسیم می وزه. نسیم دل انگیز. توت زد تو ذوقم امروز و سوراخم کرد، بادوم همون نقطه رو بدون اینکه از شکاف برداشتنش خبر داشته باشه، بغل گرفت و ترمیم کرد.

زندگی عجیبیه.

خوابم میاد و خواب خاستگاه شفای منه.

پنجشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 0:12 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊