پنیر سفید ایرانی

بسم الله النور

روز دوم جنگ و هفت روز مانده به امتحانات.

دیروز رسما یک تکه گوشت بودم بر تخت. فقط اخبار را چک میکردم. کاش میتوانستم با تمام توانم روی آن کلمات بالا بیاورم. لرزش پنجره ها قلبم را میلرزاند و نمیفهمیدم چرا. شاید نوعی ترس تلقینی بود شاید هم حقیقت داشت. دیروز هیچ کار مفیدی انجام ندادم جز همصحبتی یکی دوساعته با یکی از بچه های افغان، فریضه. برایم غذایی پخته بود به نام قورمه، عدسی مانندی که سیب زمینی، لوبیا و نخود هم داشت. با هم حرف زدیم درباره افغانستان، خانواده اش و شخصی به نام سیما سمر که نمیشناختمش.

پریشب فقط دو ساعت خوابیده بودم. پدر و مادرم اصرار داشتند بلیط بگیرم و برگردم خانه. اما ترجیح دادم فعلا اینجا بمانم.

در سالن ما، فقط دو خانم عرب زبان مانده اند و من. بیشتر دانشجوهای باقی مانده بین الملل اند. گمان نمیکردم روزی تنهایی ام آمیخته با جنگ شود. حس عجیبی دارد.

اما امروز، فهمیدم چقد مسواک زدن را دوست دارم و شستن صورتم را با فیس واش. تمیز کردن میز شیشه ای روحم را آرام میکند. آب خنک را از یخچال بر میدارم و مطمئن میشوم زندگی همین لذت های ساده است.

باید درس بخوانم.

شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 10:53 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊