دلینگ دیلینگ
ممانعت های درونی مبهم آزاردهنده ن. یاد ترمینال افتادم. اون موقع که کسی اونجا منتظرم نیست و با چشای خوابالود کشون کشون چمدون رو میکشم رو زمین تا رسیدن به خروجی. شب برام معنای نزدیک تری به خلوت پیدا کرده، برای همین هم دوست داشتنی تر شده. کاش میشد کازانتزاکیس بیاد به خوابم. آزادی یا مرگ رو بهتره به خودم هدیه بدم. وبلاگو بخاطر آرشیوش دوست دارم. میتونم نگا کنم پارسال این موقع احوالاتم چطوری بوده یا قامت فکرم تا به کجا میرسیده. تغییرات به یقین اگر توام با روشنایی باشن از لذت بخش ترین ابعاد کره خاکی اند. گاهی حس میکنم در روایت کردن ضعیفم؟ ولی خب میبینم بعضا اصلا قصدم روایت کردن نیست فقط میخوام رد اون روزها رو به جا بذارم. الان که میخوام از یه نگرانی بگم دلم میگه پس توکلت کجاست. یاد نردبون خونه پدربزرگم افتادم. بوی انجیر میداد. انجیر هم موجود ناقلاییه. شیره ترش وجودش رو تبدیل به شیرینی عسل مانند میکنه. قدیما دیدن یه شبه صوفی هم منو خوشحال میکرد. الانو نمیدونم. کاش دوباره زاویه ها و خانقاه ها درست حسابی به راه بشن. امروز روایت کوتاهش از آدریان رو دیدم. آتشکده زرتشتی ها در سی تیر تهران. سه چهار بار در اون آتشکده رو زدم که برم ببینمش ولی اجازه ورود بهم ندادن. چون به نظر میاد تعطیل شده. یه جورایی رو دلم مونده. درش که باز میشه یه حیاط داره که توش یه ساختمونه که اطرافش ستون هایی داره. رو سردرش شعار زرتشته. درش زرده. باز که میشه یه فرش پهنه و باید کفشاتو دربیاری و وارد شی. دم در یه سری آداب مخصوص ورود به آتشکده رو نوشته. یکیش این بود که باید سر پوشیده باشه. به مردها کلاه های سفیدی میدادن که روی اونم نماد فروهره. سمت چپ صندلی چیدن، رو به روت یه اتاقکه که پنجره داره. و توش آتش آتشکده ست که به گمونم شبا برافروخته نیست. کنار پنجره هم توی یه ظرف کوچیک خاکستر مقدس گذاشته بودن. در رویا یا واقعیت موازی، همو توی مزار مولانا دیدیم. اون منو به رگبار سوالات عمیقش بست و من سال بعد دعوتش کردم همسفره افطاریمون شه. او در نامه ای بلند بالا مراتب تشکر رو به جا آورد و ازم خواست در تفکرات مذهبیم کنکاش کنم.
تا خود را نیابیم، دچار نخواهیم شد.
خود را بیابیم،
خودآ را خواهیم یافت.
بدان که هیچ اتفاقی در زندگی ات اتفاقی نیست؛
و هر چیز فارغ از خوب و بد بودنش عالی ست!
(...) مذهب تو را به بردگی میکشد
اما معرفت تو را تشنه تفکر میکند..
سندباد هم شبیه همینا رو بهم گفت. من به دریای سیاه زل زدم. توی ساحل ترابزون ماهی ها هم قصد پرواز دارن، آدم ها چی؟ نمیدونم.