موش ها و آدم ها

رویاهای رنگ پریده/ نوازش ادوارد دست قیچی گونه/ مطلق تنهایی/ نسبی گرایی اخلاقی

.

حس تئاتر دیدن بهم میداد، انگار نمایشنامه یا فیلمنامه بود، خیلی زود خوندمش، تصویر نسبتا واضحی از شخصیت ها و مکان ها میدیدم، انگار سیاه سفید بودن، پایانش رو اممم... گندش بزنن!

+ ۷.۲ از ۱۰.

برچسب‌ها: کتاب
شنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 0:52 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

÷

امشب داشتم از ته دل دیوانه وار میخندیدم، یهو زدم زیر گریه؛ اون حین حس کردم یه سیب تو جناغ سینه ‌ام دو نصف شد!

چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 22:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

[~

میتونم استروپ وافل کاراملی نادری رو به فرزندی قبول کنم.

چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 14:25 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

هعی:)

با نگار اومدیم خیاطی؛ دو آقای پیر، کارشون رو تو سکوت انجام میدن.

رادیو روشنه. گوینده میگه:

میتوان با هر خداحافطی امید داشت به آغازی با بوی عشق..

چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 14:25 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پسرک، موش کور، روباه و اسب

" به نظرت عجیب نیست؟ ما فقط بیرون خودمون رو میبینیم، ولی تقریبا همه چیزهای مهم درونمون اتفاق می افتن..".

" موش کور گفت: اینکه با خودت مهربون باشی، از بهترین انواع مهربونیه!"

- امروز پسرک، موش کور، روباه و اسب رو تو فروشگاه سوره مهر خوندم. شبیه نوازش بود؛ سبک نوشتاری چارلی مکسی رو دوست دارم. ساده و عمیق و خلاصه مینویسه.

برچسب‌ها: کتاب
چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 0:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پیرمرد و دریا

"و پیرمرد وقتی در بالا دست خود به آسمان نگاه کرد، دسته ای از اردک‌های وحشی را دید که تصویری خیال انگیز بر فراز دریا به وجود آورده بودند، سپس پراکنده شدند، به هم پیوستند و پیرمرد پی برد که هیچ انسانی هرگز در دریا تنها نمی‌ماند..."

شروع جذابی داشت، میانه طوووولانی و طاقت فرسا، و در آخر یه اوج ریزی گرفت و نهایتا اشکمو در آورد.

همراش رنج ماهی گیر بودنو تجربه کردم و عملا صبرم تقویت شد.

- ۶.۵ از ۱۰.

برچسب‌ها: کتاب
دوشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 17:2 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

مورد عجیب زری

پرواز برای سه و نیم بود ولی با نیم ساعت تاخیر انجام شد.

بغل دستیم یه خانوم به نظر ۴۵ ساله بود(بعدا فهمیدم ۳۳ سالشه)

تا نشستم شرو کرد به حرف زدن..

ساعت چنده؟

اهل کجایی؟

متولد چندی؟

برای چی میری تهرون؟

خونه دوستت میری توام؟(با یه خنده کوتاه)؟

خواهر برادر داری؟

فلان میک آپ کارو میشناسی؟(نه)

فلان مزون رو میشناسی؟(نه)

فلان مدلو میشناسی؟(نه!)

فلان آراشگاه رو میشناسی دیگه؟(نه زن نهههههه)

..

"قلیونمو با خودم آورده بودم نمیذاشتن میگفتن باید جا بذاری. فلانی(یکی از مسئولین) اونجا بود گفت زری باز داری چه آتیشی میسوزونی؟ سفارشمو کرد اجازه دادن بیارمش.."

...

بلاگر و مدل بود.

و خیلی خوش مشرب(شما بخونید پر حرف لطفا)

از همه چیز گفت‌.. همه چی.

میگفت بلد نیست اسنپ بگیره و من براش بگیرم! تعجب کردم حقیقتا. چطور یه بلاگر...؟!

ناخوناش انقد بلند بودن که نمیتونست پلاستیک ساندوچیشو باز کنه.. برگشت گفت نوشابمو باز میکنی؟ ساندویچمم ببخشید. سس هم باز کن.. کیک هم.. اممم نه دیگه اونو ولش کن!

نهایتا اون حین که داشت با شخصی با عنوان " نفس" دعوا می‌گرفت که فلانی رو بلاک کن و حق نداری با شیما حرف بزنی غلط کردی، فلان و بهمانت میکنم :|... خدافظی کردیم. و من رفتم که رفتم...‌‌.

شنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 9:11 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

آروم باش پاکو

"گر نگهدار من آن است که من می دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد"

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 22:45 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

مراقبه(۱)

لامپو خاموش و عود با رایحه اقیانوس رو روشن کردم. آلارم رو برای دوازده دقیقه ی بعد تنظیم کردم و نشستم. گذر زمان برام کند بود. انتظار داشتم سریع تر بگذره(چند بار با خودم گفتم چرا تموم نمیشه؟ چقدر مونده دیگه؟) نتونستم تا آخر یک وضعیت بدنی رو حفظ کنم، اولش نفس هام سریع تر و شدید تر بودن و البته نامنظم تر، ولی اواخر آروم تر و منظم تر شدن، متوجه شدم پسِ کله ام یکم درد میکنه، یهو به ذهنم رسید که به مژده پیام بدم کلید رو بذاره تو یخچال، ردپاهایی مثل: باز شدن گره های ذهنی، کیک موزی، تعارف نداشتن، فضیلت رهگذر بودن، تغییر و تحول، رهایی گذشته و داستان هم از ذهنم گذشتن.. .

نهایتا حس میکنم برای شروع بد نبود، شایدم خوب بود!

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 19:32 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

یادم باشه

"هیچ چیز در دنیا ارزش آن ندارد که به خاطرش به ماتم بنشینی و هیچ چیز در دنیا لیاقت آن ندارد که به خاطرش مستانه فریاد شادی سر کشی. "

کلام حضرت امیر(ع)

- از وبلاگ کادح

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 13:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

امید؟

مسیح بهم مسیج داده:

خوابتو دیدم، مونالیزا؛

یه لباس سبز یشمی تنت بود

صورتت و شسته بودی

داشتی از یه دری میومدی بیرون

با یه لبخند کوتاه روی لبت

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 8:57 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

آنی

جُذامیان دلم پیرند

و دست های تو اِکسیرند

جوانشان کن اگر "آنی"

روایت است که حافظ هم

به یاد روی تو پیری را

به یک اشاره جوان می شد..

حسین صفا

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 8:53 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کرم هدایت خوندن افتاده به جونم که به نظر تایم مناسبی نیست..

- پیرمرد و دریا را ورق میزند.

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 8:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم تنهایی میخواد. با عطر پونه وحشی و پس زمینه صدای جیرجیرک ها. نور ملایم خورشید هم باشه و بتابه به همه وجودم..

چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 22:40 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

..‌

" و غم. من غم را تسلیِ تنشِ افکارم می‌دانم.... "

از وبلاگ متروک؛

-

چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 22:35 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم میخواد موهامو از ته بزنم

چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 20:13 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کنترل ذهن!

بعد از ظهر : با میم و خاله حرف زدم، یک ساعتی راه رفتم، ظرف ها رو شستم، جلسه اول کنترل ذهن رو گوش دادم.. چون حس کردم بیشتر از هروقت بهش احتیاج دارم.. به این امید که ذهنمو پالایش کنم و به آرامش برسونم..

: کنترل ذهن، ورزش روح است‌+

: تمام رفتارهای باطنی ما زیر مجموعه کنترل ذهن هستند+

: بسازم خنجری نیشش ز فولاد/ زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...+

چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 15:24 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

نور سوی نور‌...

کسی را که در اندرون اندکی روشنایی نبود، پند بیرونش سود ندارد؛

و هر که را در اندرون اندکی روشنایی بود، روشنایی کلام عارفان از گوش او در آید تا اندر وی پیوندد؛

نور سوی نور دَوَد

اگر خواهی که در زیر خاک نروی‌، در نور گریز که نور زیر خاک نرود...

مجالس سبعه/مولانا

چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 11:15 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

:[[

یه دریل بردارم، جمجمه ام رو سوراخ کنم محتویاتش بریزه بیرون، شاید سبک شه!

سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 21:9 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

:)

خوش حالم که میتونم بین حال درونیم و بیرونیم تفکیک قائل بشم.

الان اگه بپرسی حالت چطوره؟ میگم بعد مدتها، خوب خیلی خوبم خیلی شکر‌..

قبلا یه اتفاقی که بیرون از خودم می افتاد که ناراحت کننده بود یا اعصاب خوردن همه احوالاتم رو تحت الشعاع قرار میداد.. البته الآن نمیتونم بگم ۱۰۰٪ متاثر نمیشم ولی حس میکنم رها تر شدنم رو..

عین چند روز پیش میگفت تو عملا خاصیت خود ترمیمی داری.. راست میگفت. و چقدر شاکرم بخاطرش :)

دوشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 14:25 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

باید مراقب مراقب مراقب باشم..

توی مسجد نشستم. هوا یه نمه سرده. ولی سرمای آزار دهنده ای نیست. از مرده گی به زنده گی رسیدم.. گمون میکردم اشکام نمیتونن رسوباتمو تو خودشون حل کنن، درست فکر کردم! حجم و تعدد لایه هاشون خیلی زیاد بود.. صاحب نور، با چکش بدون اینکه درد بکشم اونها رو شکوندن و از وجودم خارج کردن.. انقدر لطیف و آروم که اصلا متوجه نشدم.. ولی بعدش حس کردم دارم دوباره آروم آروم نفس میکشم..

معجزه همین بود. باید مراقب لطفی که در حقم شده، باشم!

دوشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 13:55 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

جوجویم :)

تو مسیر زیارت بودم یه پسر بچه فینگیلی بغل مامانش بود، یهو زل زدم بهم، انگشتشو گرفت سمتم، با خنده پشت هم گفت: جوجو، جوجو، جوجو :)))

یکشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 11:9 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

-

تا حالا انقد نمرده بودم.

شنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 6:14 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بوی عید!

نشستم تو صحن آزادی. اینبار رو به روی حجره ی ۱۶۹. بازم یه گوشه. مقابل ساعت‌. هوا بهاریه. چلچراغا میرقصن. و من کدر، محزون، رسوب گرفته‌، گیج، متحیر و غریب..

منتظر معجزه ام!

- ( 📸 )

جمعه چهاردهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 18:31 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شکر

اولین چیزی که حین خروج از در خونه توجهم رو جلب کرد، حسبی الله روی شیشه جلوی ماشین عقبی بود.

توی راه بین اون سنگینی بارش برف، دوتا پرنده کوچولوی دوست داشتنی رو دیدم که با هم رو دونه های سفید بپر بپر میکردن..

وقتی به ایستگاه رسیدم، از نگهبان تا مامورای کنترل بلیط، عین تماشاچیای مسابقه دو ماراتن.. بدو، الآن میره ها... سریع تر برو... زود باش..

دقیقا ۱۵:۴۰...

همون حین وارد قطار شدم، سوت حرکتشو زد و راه افتاد...

- شیرین، هیجان انگیز، جادویی!

پنجشنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 22:57 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خواهش میکنم به موقع برسیم... لطفا‌.‌‌..

قطار ساعت ۳:۴۰ دیقه حرکت میکنه...

تپه تپه داره برف میریزه، مسیر لغزنده و شلوغه و ترافیک تقریبا قفله! و نشان میگه یک ساعت دیگه میرسیم...

...

پنجشنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 14:27 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

اندوه مرا بچین که رسیده ست...

توی اتاقم بوی غریب نرگس و اسپند میاد.

میخونه: " ‌مَوْلايَ يَا مَوْلايَ، أَنْتَ الْهَادِي وَ أَنَا الضَّالُّ، وَ هَلْ يَرْحَمُ الضَّالَّ إِلا الْهَادِي؟...

به بارون نور احتیاج دارم! به خوشحالی روشن.. به رهایی؛

پنجشنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 9:35 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عزیز من

همه رفتارهامون راهی برای ابراز احساس و ارادتمون نسبت به خودمونه، حتی عشق ورزیدن به دیگری!!

چهارشنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 23:12 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عنوان ندارد

داره همین طور بارون میاد

رو تختم دراز کشیدم به تابلوی شام آخر زل زدم

درویشِ درونم داره به سماع در میاد.‌.

" قاعده‌ی سی‌وهفتم: ساعتی دقیق‌تر از ساعت خدا نیست. آن‌قدر دقیق است که در سایه‌اش همه چیز سر موقعش اتفاق می‌افتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر! "

سه شنبه یازدهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 12:47 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊