پرواز برای سه و نیم بود ولی با نیم ساعت تاخیر انجام شد.
بغل دستیم یه خانوم به نظر ۴۵ ساله بود(بعدا فهمیدم ۳۳ سالشه)
تا نشستم شرو کرد به حرف زدن..
ساعت چنده؟
اهل کجایی؟
متولد چندی؟
برای چی میری تهرون؟
خونه دوستت میری توام؟(با یه خنده کوتاه)؟
خواهر برادر داری؟
فلان میک آپ کارو میشناسی؟(نه)
فلان مزون رو میشناسی؟(نه)
فلان مدلو میشناسی؟(نه!)
فلان آراشگاه رو میشناسی دیگه؟(نه زن نهههههه)
..
"قلیونمو با خودم آورده بودم نمیذاشتن میگفتن باید جا بذاری. فلانی(یکی از مسئولین) اونجا بود گفت زری باز داری چه آتیشی میسوزونی؟ سفارشمو کرد اجازه دادن بیارمش.."
...
بلاگر و مدل بود.
و خیلی خوش مشرب(شما بخونید پر حرف لطفا)
از همه چیز گفت.. همه چی.
میگفت بلد نیست اسنپ بگیره و من براش بگیرم! تعجب کردم حقیقتا. چطور یه بلاگر...؟!
ناخوناش انقد بلند بودن که نمیتونست پلاستیک ساندوچیشو باز کنه.. برگشت گفت نوشابمو باز میکنی؟ ساندویچمم ببخشید. سس هم باز کن.. کیک هم.. اممم نه دیگه اونو ولش کن!
نهایتا اون حین که داشت با شخصی با عنوان " نفس" دعوا میگرفت که فلانی رو بلاک کن و حق نداری با شیما حرف بزنی غلط کردی، فلان و بهمانت میکنم :|... خدافظی کردیم. و من رفتم که رفتم....
شنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 9:11 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊