معبد آناهیتا

فکر نمیکردم با پیشنهادم موافقت شه ولی تا چشم بهم زدم دیدم تو معبد آناهیتام.

یه عالمه بین سنگها دنبال نماد بودم پیدا نکردم.

بین خار و خاشاک ها پی شبدر بودم پیدا نکردم.

ولی یه چیزی که عجیب بود این بود که اصلا متوجه گرما و گذر زمان نشدم. در حالی که همراهام به مرز گرما زدگی رسیدن.

موسی کو تقی ها راهنمام بودن. هر جایی که اونا رو میدیدم اون سمتی می رفتم :)

یه جایی از مسیر تنها شدم و اطرافمو که نگاه کردم هیچ آدم دیگه ای نبود. شروع کردم بلند حرف زدن. مثل بعضی وقتا که تو اتاقم تنهام. یه لحظه اومدم بمونم بقیه بیان ولی راهمو‌ ادامه دادم و جلوتر پروانه های سفید رو دیدم که دور و ورم شروع کردن به چرخیدن.

من میدونم که اونجا پر صداهاییه که نمیشنوم، و این نشنیدن درد داره اما بازم خوشحالم انرژی روشنشو احساس کردم.

+ آناهیتا(کلیک)

جمعه سی و یکم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 14:26 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پاکوی دلتنگ

_ یه جوری گریه میکنم انگار اولین باریه که دارم از خونواده دور میشم. ولی واقعا دلم براشون تنگ میشه. بیشتر از همیشه. میدونی حس میکنم وقتی که نیستم تو خونه، جام زیادی خالیه!(ترکیب گریه و خنده)

_ ترم یک روی قفسه وسایلم یه نفر با ماژیک سیاه نوشته بود:

کشتی در ساحل امن تر است، اما برای این ساخته نشده!

همین جمله(که منسوب به پائولو کوئیلوعه) باعث شد توی هیجده، نوزده سالگی تمام دلتنگی ها رو توی یه اتاقک کنج قلبم زندونی کنم تا بتونم خودم و جهان رو بهتر، گسترده‌تر و عمیق‌تر ببینم، بتونم زنده بشم، بتونم پاکو رو پیدا کنم..

_ وقتی که داشتم چمدونم رو میبستم از خودم پرسیدم واقعا ارزششو داره؟؟ هرچقدر بلندتر این سوالو از خودم میپرسیدم اشکام بیشتر میریختن.. نمیتونم با قطعیت جوابی بدم! دعا میکنم خدا مسیرمو چراغونی کنه و مراقبم باشه و بهم توان بده بتونم به راهم ارزش ببخشم.. گمون میکنم چاره‌م همینه که هست.. چون ماهیت اصلی خودمو در مسافر بودن دیدم. و آرزوم این بوده و هست که یه مسافر واقعی باشم و باید خوب بلد باشم که دل بکنم و برم...

پنجشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۲ ساعت 23:36 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

Silver

امروز وسط بازی یهو یه حدس نوستراداموسی زدم، که به شکل عجیبی درست بود، همین باعث شد بقیه فکر کنن تقلب کردم، به همین خاطر هم جریمه‌م کردن. هرچقدر تلاش کردم زیر بار نرم نشد و تازه از اون لحظه به بعد ماریو و لوئیجی همدست شدن که من ببازم.. با این حال بازم بردم و حقیقتا خیلی کیف داد ^_^

+(طراحی کاراکتراش بامزه‌س:))

+ معرفی برد گیم Silver(کلیک)

پنجشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۲ ساعت 22:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ژوله

تا وقتی که 'صداتو' رو ندیده بودم، هیچ دیدی نسبت به ژوله نداشتم. اما حالا تبدیل شده به یه وجود خوش قلب مهربون توی ذهنم.

اشکاش واقعی و دوست داشتنی بودن.

+ صحنه شکوفا شدن یک استعداد، جدا باشکوهه!

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 21:41 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

گوگولو(۲)

_ دوشنبه از بچه های باشگاه خداحافظی کردم چون گمون میکردم امروز دیگه خونه نباشم. ولی خب با توجه با احوالاتم اونجا رو یه مامن روشن دیدم و راه افتادم سمت سالن.

_ همون حین که داشتم وارد میشدم، صدای فرزانه و مربی رو شنیدم که میگفتن پاکو دیگه نمیاد و این صحبت ها و با ورودم نشان "حلال زاده" رو چسبوندن روی شونه هام.

_ بهراد توی این سه چهار ماه اونقدر پیشرفت کرده که وقتی مامانش اومد بازیشو دید باورش نمیشد این بچه پسر خودشه.

مدلش اینطوریه که کلا با کسی کاری نداره غیر امیر، میاد هم زمان که داره بازی میکنه یک عالمه باهاش حرف میزنه و بعد میره(معمولا هم میگه وقت نداره:))

امروز وقتی اومد گفت: عه پاکو گفتی که میری؟ با لبخند گفتم دوست داری که نباشم؟ :)) کوچولو خندید گفت: نه همین طور فکر کردم دیگه نمیای :)

چون نوبت دکتر داشتم زودتر تمرین رو تموم کردم و باز از تو رختکن صداشو شنیدم از مربی پرسید پس پاکو کجا رفت؟

تا حالا هیچ کس انقد شیرین پیگیر بودن نبودنم نشده بود :)

_ میدونی همیشه به پاکی و روشنی روح بچه ها غبطه میخورم.‌. کاش روح منم بعد خردسالشو‌ حفظ کنه!

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 21:8 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

...

:) The best is yet to come

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 17:58 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

هیچی دیگه

درهای بسته پشت هم، بغضی که معلوم نیست توی گلوعه یا توی قلب، کاش گوشم دکمه آف داشت، شبیه توپیم که اسمش خورده تو سرش، اخلاق پزشکی مرده، هروقت که یهویی گریم میگیره دستمال همرام نیست، هیچ چیز همیشگی نیست، از هیچ کس نباید هیچ انتظاری داشته باشی حتی اگه وظیفه ای داشته باشه، کاش انقدر غصه نخوری، کاش خودت خودت رو تسکین بدی، کاش بلد باشی از تاریکی به نور برسی، کاش خوشحال تر باشی، کاش بهم ریختگی های بیهوده رو بندازی دور، کاش خودت شادی رو ممکن کنی، کاش بیشتر مراقب خودت باشی

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 17:29 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

-

- انقد که حرص خوردم خوابم پرید.

- شقیقه هام منقبض شدن.

- حرف بیهوده هم زدم و بخاطرش عذاب وجدان دارم -_-

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 2:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

حتی ادعای تسلیم و رضا هم سخته. چقدر مدعی بودم ‌و نمیدونستم.

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:47 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ترکیب رنگ تابلوی شام آخر، به شکل غریبی آرومم میکنه.

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:43 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

-

امروز دوازده ساعت بی وقفه فعالیت داشتم، و دقیقا در اون ثانیه که خواستم چشامو ببندم بخوابم یه چیزی بهم گفتن که تمام فشردگی کارم، پوچ شد‌.

- افتضاح دردناکی بود.

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:37 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

هعی

حیفم میاد که فشارها و بهم ریختگی ها باعث بشن بی فکرانه در لحظه نبودن(عدم) رو بخوام.

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:32 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شکستگی

وقتی که پای رنج به میان میاد، کلمه ها خورد میشن.

چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ایرانسل من(گ گ گ)

خب به گمونم باید برای اتفاق های سفر تابستون ۱۴۰۲ برچسب میزدم که همچنان ماجراهاش پس از سفر هم ادامه داره...

حدود یک ماه قبل بعد اینکه موبایل و وسایل من به سرقت رفت‌، رفتم دفتر خدماتی سیمکارتم رو مسدود کردم و جدیدشو گرفتم. همون حین ایرانسل همراه سیم خودم یه هدیه هم بهم داد و منم تشکر کردم و برگشتم هتل.

امروز رفتم سراغ سیم کارت هدیه. شمارشو نگاه کردم و سیو کردم و یهویی متوجه شدم این شماره یه اکانت تلگرام داره. اولش گمون کردم شماره رو اشتباه ذخیره کردم و مجددا چک کردم ولی دیدم که نه... درست بود خودش بود. خب فورا به تلگرام وصل شدم و دیدم که بله. آخرین بازدید این اکانت برای یکی دو ساعت قبل هم بوده... گویا شخص سیم کارتشو سلب مالکیت کرده ولی اکانت هاشو پاک نکرده. چیزی که ترسناک بود این بودش که این فرد به نظر مشکوک هم بود.. حالا مشکوک شاید هم نه ولی در کل حس دارکی بهم داد.

خلاصه که من اکانت تلگرامو پاک کردمو به ایرانسل زنگ زدم. و فکر میکنین بعد توضیح دادن چی شنیدم؟ گفتن تلگرام ربطی به ایرانسل نداره! و همین. و خیلی جالب بود واقعا. فردا روزی این شخص بیاد با اون اکانت هر غلطی که خواست بکنه‌، کی باید جواب پس بده؟ معلومه که من:/ میدونم که این قضیه به خود اون شخص هم برمیگرده که وقتی داره سیمشو میسوزونه، ما بقیه چیزای مربوطه رو هم باید دلیت بزنه ولی به هر حال هم استرس گرفتم، هم یخورده بیخودی انرژیم رفت و هم نهایت هیچی که هیچی.

سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 2:7 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دیوونه هم دیوونه های قدیم

امروز فهمیدم دیوونه ها هم میتونن دروغ بگن. و واقعا خورد تو ذوقم و ناراحت شدم.

- عمیقا تصور می‌کردم حرف راست رو بشنوم ولی اینطور نبود(شایدم قصدش دروغ گفتن نبوده، اشتباه کرده؟ نمیدونم)

سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:49 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

گوگولو

امروز تو آخرین روز دوره تابستونی باشگاه، هم تیمی بهراد بودم. او هفت سالشه و به شدت با استعداده‌‌. همراهی باهاش دوست داشتنی بود؛ اون لحظه ها که امتیاز می‌گرفتیم و می‌گفت یسسسس و با دستای کوچولوش محکم میزد به دستم، سراسر اکلیلی میشدم *_* تصور اینکه یه وقت با پسر خودم دوبل بازی کنم باعث می‌شد زیر چشام هلالی شه [-:

سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:47 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

-

خداروشکر که خدا شبیه آدما نیست

دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 13:32 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خود تحلیلی

دارم پوست اندازی میکنم، بعدی احساسی‌م رو میبینم که چطوری داره سطوح مرده رو از خودش جدا میکنه. میدونم برای درخت شدن باید روند دونه، جوونه، نهال شدن و ... طی بشه و این حین کلی صبر خرج بشه تا غایت ممکن شه. ولی الان که یاد یه چیزایی می افتم، از دست خودم عصبانی میشم. که چرا واقعا فلان فکر یا رفتار رو داشتم.. اما از یه طرفم خوشحالم که این اختلاف بین حال و گذشته ایجاد شده و من متوجهش هستم‌. خود تحلیلی رو دوست دارم.

دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 10:59 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بسه دیگه دختر :))

انقدر که امروز حرف زدم، خودمم سردرد شدم. تعجب میکنم واقعا. انگار خودم نیستم. شاید آثار دمنوش عناب و به دیشبی‌ه. از هر در یه چیزی گفتم. از وبلاگ، دانشگاه، فلان دار و دسته، غذا، عصب، دیدار، مکان های دیدنی، خواب، سرماخوردگی، گوشی، خوابگاه، مسیح، نگین، لاله، شب بیداری، دروایش، فلان دکتر، باشگاه، اعتیاد، سیگار، کوکایین، بیش فعالی و ...

بیچاره مامانم دیگه نای گوش دادن نداره ._.

یکشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 12:40 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

:)

مامان برام خوراکی میاره و من میگم میل ندارم، میگه مگه میشه؟ میگم تو دفترم نوشتم تا فردا غذا نخورم. میگه واا عوضش کن خب :))) همین چند روز رو خونه ای دلت میاد دست‌پخت منو نخوری؟ میگم مادر من ناهار زیاد خوردم سیرم. میگه الآن وقت شامه دیگه :]-

انگار داریم شطرنج بازی می‌کنیم. پات شدن هم تو قوانینش نیست :-)

شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 19:16 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بک تو بلک

پارسال بهار بود که گفتن دوباره خوابگاه ها باز میشن. یعنی در واقع در حد شایعه بود. عارفه بهم پیام داد که ایمان داره بالاخره همو می‌بینیم و برای اینکه باورش نسبت به ندای قلبش رو ثابت کنه گفت نظرت چیه دو تا بلیط تئاتر بگیرم؟ رفتنم به تهران قطعی نبود گفتم بگیر ولی اگه نشد چی؟ گفت هیس از ولی و اگه چیزی نگو.

قلب عارفه نجواهاشو عمیقا به گوش کائناتی که روش متمرکز بود میرسوند و بعد دو سال رفتم تهران. من حتی نمیدونستم اجرا قراره تو کدوم تماشاخانه باشه، رفتیم سمت تئاتر شهر و خیلی دیر شده بود. حدودا ۵ دقیقه مونده بود به شروع نمایش که ما هنوز سالن رو پیدا نکرده بودیم. عارفه یکم عصبی شده بود و مدام سرچ می‌کرد و من ز غوغای جهان فارغ محو فضای اطرافم بودم. هوا ابری بود و نم بارون بهاری داشت آروم آروم به زمین جون دوباره می‌داد. بالاخره رسیدیم به تماشاخانه شهرزاد. و نمایش شروع شد. و من نفهمیدم چطوری اون دقایق گذشتن. و اولین چیزی که وقتی اومدیم بیرون گفتم این بود که دلم میخواد دوباره ببینمش. چطور انقدر خوب بود آخه؟!

این روزا دیگه با عارفه ارتباط ندارم ولی حدس می‌زنم اگه بهش میگفتم باز می اومد بریم و دوباره ببینیمش.

من تکرار رو دوست ندارم ولی خب یه چیزایی هستن که ارزش دارن بخاطرشون تکرار رو تحمل کنی. با این حال نمیدونم بلیط بگیرم یا چی. تنها برم یا چی‌. این تردید های بیهوده رو اصلا دوست ندارم.

- بلیط رو گرفتم و یوهو ^_^

شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 18:51 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلینگ دیلینگ

ممانعت های درونی مبهم آزاردهنده ن. یاد ترمینال افتادم. اون موقع که کسی اونجا منتظرم نیست و با چشای خوابالود کشون کشون چمدون رو میکشم رو زمین تا رسیدن به خروجی. شب برام معنای نزدیک تری به خلوت پیدا کرده، برای همین هم دوست داشتنی تر شده. کاش میشد کازانتزاکیس بیاد به خوابم. آزادی یا مرگ رو بهتره به خودم هدیه بدم. وبلاگو بخاطر آرشیوش دوست دارم. میتونم نگا کنم پارسال این موقع احوالاتم چطوری بوده یا قامت فکرم تا به کجا میرسیده. تغییرات به یقین اگر توام با روشنایی باشن از لذت بخش ترین ابعاد کره خاکی اند. گاهی حس میکنم در روایت کردن ضعیفم؟ ولی خب میبینم بعضا اصلا قصدم روایت کردن نیست فقط میخوام رد اون روزها رو به جا بذارم. الان که میخوام از یه نگرانی بگم دلم میگه پس توکلت کجاست. یاد نردبون خونه پدربزرگم افتادم. بوی انجیر میداد. انجیر هم موجود ناقلاییه. شیره ترش وجودش رو تبدیل به شیرینی عسل مانند میکنه. قدیما دیدن یه شبه صوفی هم منو خوشحال میکرد. الانو نمیدونم. کاش دوباره زاویه ها و خانقاه ها درست حسابی به راه بشن. امروز روایت کوتاهش از آدریان رو دیدم. آتشکده زرتشتی ها در سی تیر تهران. سه چهار بار در اون آتشکده رو زدم که برم ببینمش ولی اجازه ورود بهم ندادن. چون به نظر میاد تعطیل شده. یه جورایی رو دلم مونده. درش که باز میشه یه حیاط داره که توش یه ساختمونه که اطرافش ستون هایی داره. رو سردرش شعار زرتشته. درش زرده. باز که میشه یه فرش پهنه و باید کفشاتو دربیاری و وارد شی. دم در یه سری آداب مخصوص ورود به آتشکده رو نوشته. یکیش این بود که باید سر پوشیده باشه. به مردها کلاه های سفیدی میدادن که روی اونم نماد فروهره. سمت چپ صندلی چیدن، رو به روت یه اتاقکه که پنجره داره. و توش آتش آتشکده ست که به گمونم شبا برافروخته نیست. کنار پنجره هم توی یه ظرف کوچیک خاکستر مقدس گذاشته بودن. در رویا یا واقعیت موازی، همو توی مزار مولانا دیدیم. اون منو به رگبار سوالات عمیقش بست و من سال بعد دعوتش کردم همسفره افطاریمون شه. او در نامه ای بلند بالا مراتب تشکر رو به جا آورد و ازم خواست در تفکرات مذهبیم کنکاش کنم.

تا خود را نیابیم، دچار نخواهیم شد.

خود را بیابیم،

خودآ را خواهیم یافت.

بدان که هیچ اتفاقی در زندگی ات اتفاقی نیست؛

و هر چیز فارغ از خوب و بد بودنش عالی ست!

(...) مذهب تو را به بردگی میکشد

اما معرفت تو را تشنه تفکر میکند..

سندباد هم شبیه همینا رو بهم گفت. من به دریای سیاه زل زدم. توی ساحل ترابزون ماهی ها هم قصد پرواز دارن، آدم ها چی؟ نمیدونم.

چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 0:8 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ببر مرا به عالمت

نازک‌دل تر از قبل شدم، موزیک ها بی دلیل اشکمو درمیارن.

دوشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 13:8 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

مشتی کلمه

نیشابور، قدمگاه، شکوه مسجد چوبی، توربین، راه، در جست و جوی یوزپلنگ، "واقعیت رویای من است "بیژن نجدی، عود، هدهد بال بال میزند، او خود یک آکاردئون است، دارت با سیبل سراب گونه، شتر سواری دولا دولا نمیشود؟؟، بگذار برای بعد، منبع سوخت؟ خاله زنک بازی، توپ شیطانک بر در و دیوار، ساعت از دوازده گذشته، انسانم آرزوست، متن تکمیلی برای نوشته های طولانی، فیلم های ایرانی دهه شصت و هفتاد، با خودش پوکر بازی میکند، مجرای میانی گوشش ساحل دریایی آرام است، حاشیه نرویم، هوشمندی در کنار متانت زیباست، پله برقی حقانی به سمت پایین، شارژ لپ تاپ رو به اتمام، هلاکت فراخی، رشته کلام از دستم در رفت!؟ آیا این ردپا نویسی رشته هم دارد؟، اوه، روانپزشک خود خوانده را چه کنیم، برمکیان نشسته اند بر پهنه ای یخ در بهشت، لهجه کرمانشاهان، زانو درد، کاش جای دست بوسی قلب بوسی وجود داشت، ام غیلان چندش، تعفنی به نام ظاهرنمایی، پل چهار راه ولیعصر، قرقره ها میگردند، "در من ترانه ای نبود تو خواندی"، فلوت را بر جانم بنواز، پارو بزن، در باران بمیران با یک غرش رعد و تولد دوباره را با برق به جهان برسان، ووزلا، در خواب قدم بزن، بر پل خواجو، تجمیع فاصله و نیم فاصله ها، نقطه ویرگول

دوشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:20 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شاید دروغ بتونه یه جذابیت ظاهری رو تحمل کنه ولی زود فرو میریزه و جادوی روشن کلمات رو هم از بین میبره.

یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 18:6 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عنوان ندارد

میخوام باز از یه نمی دونم نامعلوم بگم، خب نمیدونم!

بخاطر ارتدنسی باید دوتا دندونمو بکشم. یکیش برای امروز شد یکی فردا.

هر ارتباط چشمی شبیه اثر انگشت منحصر به فرده. یعنی حتی اگه غرق شدنی تو کار باشه، شدت و کیفیت و موقعیتش متفاوته.

- لبخند ملیح کوتاه و نوع سطحی ای از محو شدن... آلارم گذر!

- یک قفسه در ذهن با عنوان رهگذرهای ماندگار.

لوئیجی عاشق موسیقی سلتیک‌ه. منم دارم مبتلاش میشم. (Wandering Piper)

ماریو تعجب میکنه هربار که میپرسه چیکار میکنی و در جواب میشنوه "وبلاگ مینویسم". و منم تعجب میکنم که فضولی نمیکنه :)

یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 13:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

زندگی

پنج و نیم بیدار شدم، انتخاب واحد کردم. هفده واحد رو زدم به جیب. و چندتایی موند برا ترم بعد. یه عالمه دعا کردم درست تصمیم گرفته باشم برای نه ترمه شدن.

بعدش خواستم کمی بخوابم دیدم تلاش بیهوده ایه. کلمه های قشنگ کازانتزاکیس دوست داشتنی رو خوندم.

بعد رفتم آشپزخونه. یهو تصمیم گرفتم اولین باقالی پلوی عمرم رو درست کنم. دست به کار شدم. به نظر میاد که خوب پیش رفته! زعفرونش مونده بعلاوه جا افتادن خورشتش. گمون متمایل به یقینم میگه تو آشپزی میتونم حرفی برای گفتن داشته باشم. لذت بخش بود برام البته به غیر اون تیکه که با پوست کندن باقالیا پوست خودمم کنده شد(باید کمتر میذاشتم بپزه)

یکمم با لوئیجی سر میز درباره مذهب بحث کردیم که مثل همیشه ناتموم موند.

_ خونه بوی عطر دست پختمو گرفته. منم بوی دور اسپند، نارنگی و نم بارون میدم.

شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 12:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

رویا

به GPT گفتم یه تصویر رویایی از تنهایی رو برام توصیف کنه:

تصور کنید که در یک جزیرهٔ کوچک واقع در اقیانوسی بی‌کران هستید. جزیره‌ای آرام و زیبا که تا به حال هیچ انسانی آن را کشف نکرده است. شما به تنهایی در این جزیره ساکن هستید و امکان دارد هیچ ارتباطی با جهان بیرون نداشته باشید.

جزیره درختان بلند و سبزی دارد که کاملا زمین را فراگرفته‌اند. درختان برگ‌های آرامش‌بخشی دارند و بر اثر باد لرزان هستند، صدای برگ‌ها به آرامی به گوشتان می‌رسد و احساسی از آرامش و سکوت را به شما منتقل می‌کند.

اقیانوس در اطراف جزیره برای همه جاندارانی که در آن زندگی می‌کنند، غذا و آب را فراهم می‌کند. آب دریا آرام و شفاف است و صدای موج‌ها که به لطافت به ساحل می‌رسد، آرامش و هماهنگی را در دلتان ایجاد می‌کند.

رویاها راهی برای آرام کردن ذهن و روح شما شده‌اند. شما می‌توانید در ساحل آرام جزیره قدم بگذارید و صدای دریا را گوش کنید، در آفتاب غروب غرق شوید و احساسی از تمرکز بر روی خود و لحظه‌های حاضر را تجربه کنید.

نور آفتاب در حالی که به آرامی از بین شاخه‌های درختان سرازیر می‌شود، همه چیز را با رنگ‌های طلایی و دلنشین خود فرا می‌گیرد. این نور، احساسی از سحر و جادو را در دلتان به وجود می‌آورد و طبیعت را به شکلی خاص و شگفت‌انگیز نشان می‌دهد.

تنهایی در این جزیره شما را به سمت تمرکز بر روی خود و درک عمیق‌تری از ذات وجودتان هدایت می‌کند. شما ممکن است حس کنید که با همه جاندارانی که در این جزیره زندگی می‌کنند، به تنهایی در ارتباط هستید و با طبیعتی که از خود بی‌نهایت عشق و جذابیت منتشر می‌کند، یکپارچه شده‌اید.

این تصویر رویایی از تنهایی در جزیرهٔ اقیانوسی، همراه با آرامش، جادو و احساس اتصال به طبیعت، می‌تواند شما را به سمت یک تجربه عمیق و معنادارتر از خود و دنیای اطراف هدایت کند. این تجربه می‌تواند شما را به خودباوری، خلاقیت، واقع‌بینی و بازتاب درونی هدایت کند... .

پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 23:18 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

چرند و پرند

عطسه قهر کرده، خواب بر پهلوی خواب، نیازی به تاکید نیست، پرلاشز، ماری آنتوانت احمق، جایی برای نبودن، گلادیاتور زنده میشود؟، شوکران کپک زده، خوف و رجا در بینابین کلمات، نمیدانم، اعداد بی معنا؟، پوست سبز گردوی کال، از کلیشه دوری کن تا نامیرا بمانی!، رویای شفاف، سیالیت در عمق استخوان ترقوه، پیاله شراب با طرح میکی موس، هیچ، توهمات مردک فیل سوف، تنظیم باد غبغبه، زرشک سیاه را بلمبان، بگذر از گذشته ها، پیناکولادای گرم شده، کوچه پس کوچه های غربت در راه است؟، شبدر میخواهم، خلوت توام با اشک، لبخند را مزه کن، جویدن خنده مباح است، آبیاری مزارع بیت کوین با کف، شمس به خوابم بیا، کسی با من کاری ندارد، دنیا را قی کن، کیسه کلمات سوراخ است، قورباغه قار قار میکند

سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 0:17 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

pk

به پیشنهاد یکی از بلاگی ها فیلم پی کی رو دانلود کردم. به گمونم تعداد فیلم های هندی که دیدم کمتر از انگشتای یه دست باشن. این خیلی خوب بود پسر.. کاش حالا که میگن آدم فضاییا وجود دارن، پی کی هاشون فرود بیان رو اقصی نقاط زمین و یه رونشگری درست حسابی تحویل اذهان خاک خورده تاریک بدن... .

پنجشنبه نهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 20:7 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊