معبد آناهیتا
فکر نمیکردم با پیشنهادم موافقت شه ولی تا چشم بهم زدم دیدم تو معبد آناهیتام.
یه عالمه بین سنگها دنبال نماد بودم پیدا نکردم.
بین خار و خاشاک ها پی شبدر بودم پیدا نکردم.
ولی یه چیزی که عجیب بود این بود که اصلا متوجه گرما و گذر زمان نشدم. در حالی که همراهام به مرز گرما زدگی رسیدن.
موسی کو تقی ها راهنمام بودن. هر جایی که اونا رو میدیدم اون سمتی می رفتم :)
یه جایی از مسیر تنها شدم و اطرافمو که نگاه کردم هیچ آدم دیگه ای نبود. شروع کردم بلند حرف زدن. مثل بعضی وقتا که تو اتاقم تنهام. یه لحظه اومدم بمونم بقیه بیان ولی راهمو ادامه دادم و جلوتر پروانه های سفید رو دیدم که دور و ورم شروع کردن به چرخیدن.
من میدونم که اونجا پر صداهاییه که نمیشنوم، و این نشنیدن درد داره اما بازم خوشحالم انرژی روشنشو احساس کردم.
+ آناهیتا(کلیک)

