گوگولو(۲)
_ دوشنبه از بچه های باشگاه خداحافظی کردم چون گمون میکردم امروز دیگه خونه نباشم. ولی خب با توجه با احوالاتم اونجا رو یه مامن روشن دیدم و راه افتادم سمت سالن.
_ همون حین که داشتم وارد میشدم، صدای فرزانه و مربی رو شنیدم که میگفتن پاکو دیگه نمیاد و این صحبت ها و با ورودم نشان "حلال زاده" رو چسبوندن روی شونه هام.
_ بهراد توی این سه چهار ماه اونقدر پیشرفت کرده که وقتی مامانش اومد بازیشو دید باورش نمیشد این بچه پسر خودشه.
مدلش اینطوریه که کلا با کسی کاری نداره غیر امیر، میاد هم زمان که داره بازی میکنه یک عالمه باهاش حرف میزنه و بعد میره(معمولا هم میگه وقت نداره:))
امروز وقتی اومد گفت: عه پاکو گفتی که میری؟ با لبخند گفتم دوست داری که نباشم؟ :)) کوچولو خندید گفت: نه همین طور فکر کردم دیگه نمیای :)
چون نوبت دکتر داشتم زودتر تمرین رو تموم کردم و باز از تو رختکن صداشو شنیدم از مربی پرسید پس پاکو کجا رفت؟
تا حالا هیچ کس انقد شیرین پیگیر بودن نبودنم نشده بود :)
_ میدونی همیشه به پاکی و روشنی روح بچه ها غبطه میخورم.. کاش روح منم بعد خردسالشو حفظ کنه!