رشته کلام پرید

لباس نارنجی م رو دوست دارم و شلوار سبزمو. میگه کاش میشد همینجوری بری دانشگاه. اینجوری بیشتر شبیه ماجراجوهایی. امشب خودم رو بیشتر دوست دارم. یادم رفته بودم که موج موجی ام. سارا بوسم میکنه. چرا ما حتی بلد نیستیم درست هم رو ماچ کنیم؟ هزار و پونصد تا ماچ عمیق پشت هم از نهاد عراقیش روی گونه م میشینه. یکم قلبم درد میکنه. حبیبتی خروپف میکنه. دوستش دارم. حتی صدای خروپفش رو دوست دارم. دلم برای خانواده تنگ شده. به این زودی؟ آره به همین زودی. دلم میخواد برای فردا یه اتوبوس بگیرم برگردم خونه. اتاق بغلیا زیادی سر و صدا میکنن. اوه آهنگم گذاشتنو کی گفته من قصد خواب دارم؟ -:) ۲۲:۲۲؟ شبیه دیدن یهویی رنگین کمون تو دل آسمون، شبیه وقتی که یه قطره بارون میریزه رو گونه ت، وقتی که یه بچه انگشتتو میگیره تو دستش، وقتی که تلفنت زنگ میخوره و میبینی کسی‌ه که دلت میخواد صداشو و حرفاشو بشنوی، مثل شنیدن صدای پرنده خوش الحان، مثل؟ طناب بازی روی دریاچه یخی، پاستیل تعارف کردن به مرغابی، پنجره هواپیما رو باز کردن و ناخونک زدن به یه تیکه ابر...

کدوم کوه؟

امروز اولین روز کلاس ترم دوم بود. ساعت هشت و نیم صبح. حوالی شیش و نیم بیدار شدم که آروم آروم آماده و شم و قبلش بتونم یکم بنویسم ولی وقتی هم اتاقیم بیدار شد مشغول حرف زدن با اون شدم و برای همین تا هشت و ده دقیقه توی اتاق بودم و بعدشم که داشتم میرفتم سرکلاس یکم استرس و بهم ریختگی ذهنی داشتم.

نمیدونم چی اذیتم میکرد؟ شاید فکر به همکلاسیام که چندتاشون باز گفتن کلاس نمیان، خب نیان. اونا کار دارن، زن و بچه دارن. من چی؟ توی خوابگاهم و همه وظیفه م همینه که پاشم برم سرکلاس.

یا مثلا حس یجوری ای که باز نسبت به دیدار با استاد جیک جیلنهال داشتم. امروز دیدمش وقتی که از پنجره کلاس سرک کشید ببینه کی اونجاس و در پاسخ به لبخند من، لبخند مسخره ای برلب زد. یه وقتایی از اینکه مدام لبخند میزنم عصبی میشم. حتی شاید وقتی که به یه آدمی حس خوبی ندارم. انگار میخوام اون لبخند معجزه کنه و حس ناخوب اون آدم رو بشوره ببره. بسه بابا زن. یکم تنوع بده به میمیک صورتت. فردا باید ان تومن پول بدی این خط لبخند پررنگو صاف کنی. واسه کی واسه چی؟

دیگه چی بگم برات؟ سرما خوردگیم هنوز اذیتم میکنه. وسط کلاس یهو یه حمله سرفه ای پیدا کردم و مجبور شدم محیطو ترک کنم.

سوغاتی یکی از همکلاسیا رو بهش دادم و بارم یکم سبک شد. گفت حالم بد بود با هدیه ت خوب شدم.

آقا میدونی چیه؟ مشکلم استادان. میگم بیخیال بشم کلا. نظرت چیه؟ نمیدونم چرا برام سخته بخوام برم پیششون بگم این تحفه درویش سوغاتی مکه س و... ولی بالاخره مجبور میشم برم سراغ یکیشون برای پایان نامه نه؟ بالاخره تو سالن میبینمشون نه؟ چم شده من! نمره هامم که خداروشکر خوب بودن. یکی منو یه تکونی بده غبارای ذهنیم فروبریزن.

من مسئله ی خاصی با هیچ کدومشون ندارم ولی نمیدونم این بازیا چیه ذهنم داره در میاره. حتی ممکنه برم با جیک جیلنهال حرف بزنم ببینم چقدر مثل همیشه و حتی بیشتر انرژیش مثبته ولی ذهنم یا شاید روحم چیزیو حس میکنه که واقعیت عینی ملموسی براش نیست. حس دافعه طور.

چون نماینده بودم استاد گفت گروه بزنم و خب نمیدونم چیشد جاش کانال زدم. طوری نیس اصلا ولی خب زن، کیفیت از کمیت مهم تره، من بعد جای اینکه میخوای سریع باشی سعی کن کارتو درست انجام بدی. - درست انجام میدم این اتفاق بود. ذهنمم میبینی چطوری الکی بهم ریخته س.

از سرما و فین فین درخواست میکنم که جونم بره بیرون چون دیگه نمیتونمش.

استاد گفته تا هفته ی بعد یه کتاب بازاریابی بخونیم. خب فکر کنم خودت میدونی استاد عزیز احتمال اینکه کسی از این کلاس این کارو انجام بده پنج درصد هم نیس. ولی به هر صورت من اومدم کتابخونه ببینم از کتابی در این زمینه خوشم میاد یا چی.

کلاس بعدی ساعت دوعه. دلم چی میخواد؟ کوه.

- خدایا یه کوهمون نشه؟

دائو د جینگ

"ورزشکار خوب به حالتی از هوشیاری جسمانی میرسد که ضربه‌ی درست یا حرکت درست، به خودی خود، بدون تلاش و رها از دخالت اراده‌ی عامدانه انجام می‌پذیرد. این الگویی برای بی عملی‌ست؛ ناب‌ترین و موثرترین شکل عمل. بازی‌ست که بازی می‌کند؛ شعر است که شعر را برکاغذ می‌آورد؛ نمی‌توان رقصنده را از رقص جدا کرد."

"هر چه بیشتر به راستی تنها باشیم، پرمهرتر می‌شویم."

"کاسه ت را تا لبه پر کنی سرریز می‌شود. چاقویت را مرتب تیز کنی، کند می‌شود. پی پول و امنیت بدوی قلبت هرگز گشوده نخواهد شد. به تایید دیگران اهمیت بدهی، اسیر آنها خواهی شد. کار خود را انجام بده و سپس کنار بکش. تنها راه آرامش همین است."

"خودت را به تمامی ابراز کن، و سپس ساکت بمان.

مانند نیروهای طبیعت باش:

وقتی باد می‌وزد، باد می‌وزد؛

وقتی باران می‌بارد، باران می‌بارد؛

وقتی ابر می‌گذرد، خورشید می‌درخشد؛

اگر آغوشت به روی دائو گشوده باشد،

با دائو یکی هستی،

و می‌توانی به‌تمامی جلوه‌ی آن باشی.

اگر آغوشت را به روی‌ بینش بگشایی،

با بینش یکی هستی

و می‌توانی به‌تمامی آن را به کار ببری.

اگر خود را در برابر از دست دادن بگشایی،

با از دست دادن یکی هستی،

و می‌توانی به‌تمامی آن را بپذیری.

آغوشت را به روی دائو بگشا،

سپس به پاسخ های طبیعی ات اعتماد کن.

همه چیز در جای خود قرار خواهد گرفت."

"همه‌ی چیزها تکیه به جنبه‌‌ی زنانه و رو به جنبه‌ی مردانه دارند. آن‌گاه که جنبه‌های مردانه و زنانه ترکیب شوند، همه چیز به هماهنگی می‌رسد."

"از آنچه داری خشنود باش، از وضعیت موجود شاد باش. آن‌گاه که متوجه شوی هیچ کمبودی نیست، جهان به تو تعلق دارد."

"زن کسی‌ست که چیزی دریافت می‌کند و با آن خلق می‌کند. این اصل خلاق، شگفت انگیزترین موضوع عالم است."

"اگر می‌خواهی چیزی را کوچک کنی، برای نمونه کاستی های موجود در شخصیت، اگر آن‌ها را سرکوب کنی، یا نادیده بگیری، ادامه خواهند یافت. اما اگر اجازه یابند در هوشیاری ات حضور داشته باشند، سرانجام ضعیف خواهند شد."

- یک جور جادو یا تردستی در این کتاب پنهان است. صفحه که میزدم حس می‌کردم گرد اکلیل بر پلک هایم می‌ نشیند. پشت جملات کوتاه و هایکو مانند لائوتسه، هزاران درگاه به عالم معنا پنهان شده که درک هر کدام از آن ها به ساعت ها تامل نیازمند است. دوستش داشتم.

فواید سرماخوردگی

گلو درد. گلو درد آزار دهنده. یک جور گیجی و منگی. زندگی پس از طواف باید چگونه باشد؟ جهان گرد ما می چرخد یا ما گرد جهان، حس میکنم امسال اصلا زمستونو نفهمیدم. شاید چون برف کم دیدم و حتی بارون. گلوم اذیتم میکنه دلم میخواد بندازمش دور. این درد لازمه برای من؟ بازم خداروشکر تو سفر سرمام بروز پیدا نکرد.

نمیدونم دارم چیکار میکنم. انگار ریتم سفر هنوز توی ذهنم جاریه.

در واقع دارم هیچ کاری نمیکنم. یکی نیست بگه زن. تو پریشب تازه رسیدی خونه دیروزم ولیمه‌ مکه ت بود. سرما هم که خوردی. داروهای منگ کننده هم که میخوری، چی میخوای از جون خودت؟

نمیدونم حس میکنم باید از زمانم بهتر استفاده کنم. باید برنامه بنویسم و عمل کنم.

دلم میخواد بشنوم که آدمای بیشتری دلشون برام تنگ شده. دل تنگی واقعی. مامان میگه توی غربت اذیت میشی میگم نه. میگه بقیه چی پس؟ خودخواه نباش... اینم خودخواهی نیس بقیه نخوان من تو غربت باشم که خودشون دلتنگ نشن؟

میخواستم باز حرکت هفته ی قبل امتحانارو بزنم و بعد بلیط تهران بلیط یه ور دیگه رو بگیرم ولی هم سرما خوردم و هم روز بعدش کلاس دارم و اینکه به آقای بازرگان قول دادم قبل سفر به مکان ها درباره‌شون مطالعه کنم.

دیگه؟ عطسه که میزنم حس میکنم بخشی از جونمو از دست میدم.

میدونم این کلافگی آثار داروها هم هست. چیکار کنم چیکار کنم..

خودمو بستم به سوپ و داروی تقویتی و شلغم. آخرین سرچ من در گوگل محض دلگرمی: " فواید سرما خوردگی"

از سفر جادویی

یه صدایی در گوشم وز وز میکنه. چرا بیکار نشستی؟ بنویس بنوویس...

خواب عمیق تو قطار سریع السیر، اتوبوس و هواپیما، گنبد سبز، یک قدمی روضه رضوان، یه ظرف بلوبری گرفتم رفتم رو به روی کعبه نشستم بازش کردم به خدا گفتم بیا با هم بخوریم:)، یمن، الجزایر، بنگلادش، هند، اندونزی، مالزی، عراق، ترکیه، مراکش، مصر، فرانسه، قزاقستان، ارمنستان، قرقیزستان، جهان یکی شده بود، یک دایره سفید در گردش حول محور مکعب جادویی متصل به عرش، غار حرایی که رو دلم موند، دوبار محرم شدنم، مسجد شجره و مسجد جعرانه، عاشق قبا شدم، تو خیابونای مکه قدم زدم، " زیبایی الهی"، راننده سرزنده، ابوثمر، "وحشتنی"، جمیله شدیم، ما هذا؟ تفاح آدم، مهر گیاهو میگه، مک دونالد، نوشابه صلواتی، کوه های شگفت انگیز مکه، مدینه دل گرم کننده، بقیع غریب، خانوم عراقی آروم گفت شیعه ی مظلوم، صدای شرطه ها: یالله حَجییّه، تو عراق میگفتن بهمون زائر، اینجا حجی، بچه ای که دور کعبه یهو انگشت کوچیکه منو تو دستش گرفت باهام طواف میکرد، نخل های خوشگل جده، هوای شرجی مکه، اختلاف دمای شب و روز مدینه، آه از مدینه، بیشتر از همه دلتنگ اون شدم، پنج نوبت اذان، پنج نوبت نماز، پنج نوبت حی علی الفلاح و صحنه ی شگفت انگیز بسته شدن فوری مغازه ها و دویدن آدم ها سمت مسجد، لباس احرام مردها رو جذاب کرده بود، همشونو، خرمای مدینه، مسجد ذوقبلتین، دلتنگ مُهر شدیم، کیسه کفشم خوشحال بود، خانومای هندی وقتی بهشون مسیر رو نشون دادم دستشونو گذاشتن رو شونه هام به نشانه دعا و تشکر، خانم عرب گفت خدا رحمتش رو بهت نازل کنه، آقای اندونزی یا شایدم مالزیایی بعد نمازش رو به کعبه بهم گفت خدا بهت پاداش خیر بده، اون کوچولویی که یهو اومد بغلم کرد، خوابیدنم تو مسجد النبی، تعجبم از تفتیش نداشتن، جادوی آب زمزم، مرد ترک حین طواف تسبیحمو خواست برای خودش، کهکشانی در حال زنده شدن بود، آمنه خانوم، مروه که سعودی بود و شیعه، فاطمه زهرا، فاطمه و مادرش رییسه خانوم، کعبه از فاصله یک سانتی متری، مقام ابراهیم‌، چادرهای سرزمین منا، امان از عرفات و کوه جبل الرحمه، قلبمو کند، از ریشه، ریس هتل مدینه، حاج حسن، هم اتاقی مومنم مریم، خنده های رقیه، لبخند های آیسان، شوخی های آقای نخبه، گشاده رویی حاج آقا، مسئولیت پذیری رییس، روایت گری معاون، شاورمای نمیدونم چی چی خوشمزه، پرسید اهل ترکیه ای؟ نه. عراق؟ نه. سوریه؟ نه. ماشاءالله، گربه مدینه که اومد چسبید بهم، انرژی مثبت همیشگی شون، لباس های همه مردم خوشگل بود و شایسته، به این فکر کردم کسی که اخلاقش خوب باشه ستون محکمی از خوشبختی رو هم خودش داره هم آدمای زندگیش، ایستگاه جمرات، باب علی، اولین طواف، به خدا گفتم داریم دورت میگردیم عزیزم :)، سعی بین صفا و مروه، اونجاها که قاطی میکنی دور هفت طوافی یا هشت، به جای گلدون پرتقال، کوه درکه و جاده سانتیاگو هم طواف کردم، حین طواف یه سنجاقک اومد نشست روم... و و و. خدایا شکرت. خدایا شکرت. خدایا شکرت... .

سی و دو دقیقه بامداد

میخوام بنویسم میخوام پشت هم بنویسم حتی پرت و پلا بنویسم. لطفا اجازه بده که بنویسم. لطفا حوصله کن که بنویسم.

دیروز توی مسجد جعرانه تصمیم گرفتم دوباره محرم شم، اینبار به نیابت از والدین و کسایی که بهم التماس دعا گفتن. با توجه به حساسیت های محرم شدن و حس مسئولیت و مراقبتی که داره باید شب میرفتم مسجد الاحرام که طواف و اعمال دیگه رو انجام بدم. و البته از اینم میترسیدم که یهو برم تو دوران خاص و کلا همه چی بهم بریزه. اینا رو در نظر بگیر، که دوی شب قرار بود ببرن غار حرا و بعد زیارت دوره ساعت هشت من رسیدم هتل. خیلی گشنه بودم رفتم رستوران دیدم یه چیزی گذاشتن جلومون که.. استغفرلله. من که خوشم نیومد و با خودم گفتم حیف که اصلا دستم خورد به اون بشقاب. شبشم ماکزیمم سه ساعت خوابیده بودم. رفتم اتاق و تا آماده شدم شد نه. رفتم پایین که سوار اتوبوس بشم گفتن تا ده و نیم حرکت نمیکنه، طرح ترافیک و این صحبتا.

رییس کاروان هم قبول نمیکرد ما پیاده بریم‌. میگفت باید صبر کنیم.. خب چیشد؟ همه برنامه ها درهم پیچیده شد و فشار بیولوژیکی هم ضرب در ده، استرس گرفتم و حرص خوردمو ... خلاصه تا رسیدم اونجا و انجامش دادم اونم با سختییی(دفعه اول اصلا اذیت نشدم ولی اینبار به زور راه میرفتم یه جاهاششو) کلی فشار بهم اومد دیگه. تا حوالی سه و نیم صبح طول کشید و تا رسیدم هتل شد چهار و نیم :) و غار حرا پرید... . خیلی دلم میخواست برم کوه نور و اونجا رو ببینم، امیدوارم خدا بخواد و باز بیام و دیدنش ممکن بشه. انقدم قبلش متلاطم شدم و حین طواف جونم و تمرکزم کم شده بود به خدا گفتم لطفا فقط قبول کن اعمالمو. دیدی که چقدر گناه داشتم :--)

رو به روی خونه خدا مینویسم. من تنها هستم من خیلی تنها هستم. سفر به خانه خدا بیشتر من رو با تنهاییم مواجه کرد. شاید زمانی این رو میخواستم. میخواستم تنها باشم. ولی شاید حالا دیگه نه. فقط برای دقایقی برای روزهایی نه همیشه.

وقتی از گشنگی رو به موتم بین صحبت کردن با یک آدم که زبان هم رو بفهمیم و جهانمون شالوده مشابهی داشته باشه و یک پیتزا من آدم را اتتخاب میکنم. گرسنه م و میخوام غذا بخرم. غذاهای مختلف با قیمت های مختلف جلومن از مک دونالد و کی اف سی، غذاهای قزاقستانی و عربی و مالیزایی. ولی روح من گشنه تره. روحمو چیکار کنم؟ دلم یک انسان میخواد که بشینه رو به روم و بتونیم به اندازه همه آدم های دنیا باهم حرف بزنیم.

امشب من نماز عشامو با مغرب خوندم و خواستم بعدش برم زل بزنم به خونه خدا که یهو افتادم تو صف نماز عشا. از تشنگی داشنم میمردم. این پلیسای حرم هم با یالله حاجی گفتنشون بند دل آدمو پاره میکنن برای همین مث یه بچه خوب نشستم یه گوشه و لا اله الا الله گویان انتظار کشیدم اذان بگن. ولی مگه میگفتن؟ باد صبا میگفت اذان عشای مکه رو دادن و بیست دقیقه ازش گذشته ولی خبری نبود. هی نشستم هی نشستم سه بار جامو عوض کردم ولی خبری نبود. پاشدم برم پی یه لیوان آب زمزم، و حتی غیر زمزم قبل نماز؛ ینی همین که فقط از صف بلند شدم همه چپ چپ نگام کردن. انگار قاتل زنجیره ایم. اینجا خیلی به نماز بیشتر از ما بها میدن. موقع اذان همه مغازه ها کرکره هاشونو میدن پایین ملت میدون سمت مسجد و هرجایی که بشه سجاده پهن میکنن به سمت و سوی خدا.

خلاصه منم بیخیال شدم نشستم یه گوشه، دیدم بازم یه خانوم الجزایری کنارمه. از دخترش پرسیدم کی اذان میگن گفت چیزی نمونده و من بودمو و گلوی خشکیده م و العطشان. من سوالمو انگلیسی پرسیدم ولی یهو در جواب گفتم شکرا. اینقد شبکه های زبانیم این روزا قاطی میشن که خدا میدونه. یکم که گذشت یهو مامانه بهم یه لیوان آب تعارف کرد و خدا میدونه چقدر خوشحال شدم. یکم گذشت بهم خرما تعارف کرد. باز یکم دیگه گذشت اذانو گفتن سجادشو باز کرد گفت بیا با من بخون چون من نه فرش داشتم نه سجاده... من اینجوری بودم که زن. تو چرا انقدری مهربونی.

توی اتوبوس یه خانوم از ترکیه کنارم میشینه. حرف میزنه و من دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم. راستش خودمم تعجب میکنم چطور میفهمم. میگه ایران و ترکیه برادرن و ایشالا میخواد بیاد ایران. کمی بعد میگه از لباست خوشم اومده از ایران خریدی؟ یکم میگذره میپرسه ازدواج کردم یا نه. میگم نه میگه خدا همراه توعه. خودش سه تا بچه داره دوتا پسر یه دختر. و گویا من هم سن و سال دخترشم. نمیدونم چی میشه یهو دستمو میبوسه. و منم خجالت زده میشم. میگه خدا خواسته ما بنده هاش بهم اکرام کنیم. پیاده میشیم شماره شو بهم میده. اسمش آمنه س. و وقتی میخواد بره عمیق بغلم میکنه. عمیق! فکر میکنم آدمای کمی هستن که درست بغل کردن رو بلد باشن. بغل اون واقعی بود.

کاش بیشتر به صورت آمنه خانم نگاه میکردم. دلم براش تنگ شد.

دوازده و بیست و یک

- رو به روی کعبه نشسته بودم یهو یه پسر بچه دو سه ساله اومد سمتم بغلم کرد. مامان و خواهرش با لبخند نگاه میکردن. حس عجیبی بود🥲

- این چند روز به طور متوسط شبی دو سه ساعت خوابیدم. برنامه کاروان برای ادامه سفر هم حمله انتحاری به تایم خوابه. ساعت بازدید از غار حرا دو صبح :)) ساعت حرکت به سمت فرودگاه سه و نیم صبح... البته خب واقعا وقت کمه؛ امیدوارم خدا توان استفاده از فرصت ها رو بهم ببخشه.

- "شرکت.... ، درخواست شما برای آگهی پژوهشگر را به دلیل نداشتن دانش و تخصص کافی در این حوزه رد کرد." :)

دو و چهل و چهار

امشب شب عجیبی بود‌‌.

برج، پیتزا، حال بد، حس بد، نماز کف بازار، فاطمه زهرا از الجزایر، گفت قبول میکنی تو کشور ما زندگی کنی؟ گفتم چی؟ زندگی؟ گفت آره ازدواج کنی، الجزایر؟ الجزایر تو قاره آفریقا بود؟ پناه بردیم به خانه خدا، اونجا هم دقایقی ایضا، مردم، مرده گشتم، اشک، اشک، اشک، نشستم کف مسجد الاحرام و شروع کردم به درد و دل کردن با خدا. خدا م خوب بلده تسکین بده. از دل تاریکی ها نور میکشه بیرون، بعد کم کم زنده شده ام، زل میزدم به کعبه، سیر نمیشدم، عه گوشاتو تیز کن زن. صدای جیرجیرک میاد... الآن حواسم جمعش شد؛ مث که شرکت آقای زائر زمین آگهی کار گذاشته.. خدایا خودت خیر بخواه برای هممون.. مکه پر کوهه. کوه های دلبرها... یه لحظه با خودم فکر کردم دارم پستی بلندی هایی رو میبینم که روزی چشم انسان های محبوب خدا بهشون افتاده... خیلی جذابه نه؟

- کافه شعر زنده ای؟

۱۶ بهمن

رو به روی درب ۲۹ مسجد النبی نشستم. بالای در نوشته:" ادخلوها بسلام آمنین" روزها خورشید سخت میتابه و شب ها اونقدر سرد میشه که دلتنگش میشیم. هر صبح حس میکنم چاییدم ولی خب ظهر که میشه این عزیز گرامی کار یه آمپول د۳ رو برام انجام میده و رو به راه میشم.

قرار بود ساعت ۱۴ به وقت عربستان با هم اتاقی و همسفرم برگردیم هتل ولی تو جایی که قرار گذاشته بودیم پیداش نکردم و اومدم نشستم کف حیاط.

برای بچه هایی که رد میشن دست تکون میدم اونام واکنش های مختلف نشون میدن. به بعضی ها هم لبخند میزنم، معمولا جواب میده و لبخندهای قشنگشون رو میبینم. قراره ساعت یک ربع به سه بریم یه هتل که به بقیع‌ مشرفه و از اونجا زیارت کنیم.

آه.. باورم نمیشه چهارروزه که مدینه هستم. انگار دوساعت هم نشده... فردا روز آخره و بعدش ان‌شاءالله باید بریم برای مُحرِم شدن و پیش به سوی خانه‌ی خدا.

دیروز زیارت دوره داشتیم. رفتیم به محل جنگ احد و کوه احد رو از دور دیدیم، مسجد ذو قبلتین و مسجد قبا رو هم همین طور.

من عاشق قبا شدم. دلم خواست همونجا بمونم. دلم خواست یک مشت از عطرشو توی قلبم جا کنم. دلم خواست اگه جسم بودم بخشی از قبا باشم.

پریشب موفق شدم تا صبح توی حرم بمونم و از همه مهم تر اینکه بالاخره تونستم نماز صبحمو جماعت بخونم. البته دو سه ساعتی اونجا خوابم برد و با حس اینکه شمال غربی مغزم یخ زده شده بیدار شدم.

حین طلوع خورشید زل زده بودم به قبه سبز و گاهی هم نگاهم به سمت بقیع میچرخید. آخه خورشید از همون سمت طلوع میکنه.

اینجا یه نوع پرنده کوچولو هست که تاحالا ندیده بودم، صداشون خیلی گوگولیه. انگار بچه های پنج شیش ساله ای هستن که پیامبر(ص) بیشتر دوستشون داشته و روحشون اینجا مونده.

صرافی بهم پولی داده بود که مغازه ها قبولش نمیکردن. دیروز با معاون کاروان رفتیم درستش کردیم برگشتنی درباره تورلیدری عتبات و این صحبتا حرف زدیم که گفتن شرطش متاهلی و بلد بودن زبان عربیه و فعلا برای آقاهاست.

دیگه چی بگم؟ براتون دعا میکنم. البته اگه قابل باشم برای همه افرادی که اینجا رو میخونن. چه اونایی که میشناسم چه اونایی که حتی متوجه حضورشون نشدم. امیدوارم همه ی شما در بهترین زمان بتونید به این سفر بیاید و دلتونو در این دریای دل انگیز وصف ناشدنی غرق کنید.

در مدینه

بهتره چنگ بزنم به کلمات برای نوشتن، هرچند نمیتونم انگار... فکر میکنی این دو سه روز نخواستم بنویسم؟ خب از کجا بگم. از چی بگم. کلمه های برای توصیف اینجا کوچیکن. حتی ذهن و قلبم درست درکشون نمیکنه. مدینه، دقیق بگم، حرم پیامبر(ص)، ورای چیزی که تا به حال تو زندگیم تجربه کردم، آرامش بخشه. انگار برگشتم به محفظه ی امن پیش از حضورم در دنیا.. اینجا نه تنها حتی ذره ای حس غربت ندارم، بلکه حس میکنم توی خونه پدربزرگم نشستم. بعد از ظهر زیر سایه ی درخت انجیر، بوی هل و دارچین چای تازه دم مادربزرگ... حسش خیلی عجیبه. انگار من همیشه اینجا بودم و همین مغزمو تکون میده.

جمعیت زیادی از کشورهای مختلف اینجا هستن، ولی به شکل عجیبی صداها کمن. یعنی اگر تو چشم هاتو ببندی و بری بین جمعیت بشینی گمون نمیکنی این همه آدم اونجا هستن‌. اینجا سنجاقک زیاد داره سنجاقک های بزرگ. من تا به حال این همه پشت هم ندیده بودم. دلم خواست منم یه سنجاقک باشم همین ورا بچرخم.

از ابتدای سفر

بابا عمیق بغلم کرد. مامان اشک ریخت. و بعد ازشون جدا شدم. علاوه بر ما یک کاروان از سنی های کورد زبان هم اینجا هستن. نماز خوندنشون توجهمو جلب کرد، خانوم ها پیش نماز زن داشتند و نماز صبح رو جماعت خوندند، در هماهنگی و همراهی. لباساشون هم برام جذابه همه سفیدن ولی هیچ دوتاییشون شبیه هم نیستن. خوابم میاد، اما دلم میخواد کتاب حج دکتر شریعتیو گوش بدم.

- یه جوری پاهامو انداختم رو هم که انگار هفته ای یبار این مسیرو میرم :) بیخوابی هوشیاری احساسیم رو کم میکنه.

بسم الله النور

ساعت ۰۴:۰۴ فرودگاه امام.

ویزا و پاسپورتمو گرفتم. حس برندگان مدال طلای المپیک رو دارم.

۸ بهمن

حرف زیاده برای گفتن ولی تا میام بنویسم یا کار پیش میاد یا خواب. دیروز امتحانام تموم شدن. بعدش یه بارون شدید گرفت. شدیدها.. از صبح تا شب همین طور میبارید، منم حدود پنج ساعتی زیرش قدم زدم تا همه کویرای وجودم آباد بشن(بدون چتر :))

"جاده میرقصد"، یه جعبه ی جادویی از نجف بهم هدیه دادن، کاش میتونستم بوی عطرشو اینجا منتشر کنم، با حبیبتی رفتیم کفش بخره، صبرم زیاد شد، رفتم اتاق بقیه بچه های عراقی با سارا دوست شدم، توی چهار ماه انقدر خوب فارسی بلد شده که شگفت زده شدم، از دیروز به آدمای زیادی زنگ زدم، حلالیت طلبیدن حس عجیبیه، شاید یه بخش زیادیش صرفا لفظ باشه چون خیلی سخت میشه پذیرفت که تو بتونی فقط با یک ببخشید گفتن آسیب احتمالی که به دل کسی وارد کردی رو رفو کنی ولی خب.. بازم حس اینکه قلبم سبک تر میشه رو بهم داد.

یه لحظه دلم خواست کسی باشه که خیلی دلش بخواد منو ببینه و من متوجه این شوق بشم و ذوق کنم بخاطر شوقش.

اومدم معبد و نمیفهمم خوابم میاد یا زیادی آرومم.

حبیبتی (دوست عراقیم) با یه ظرف بستنی و دوتا قاشق اومده نشسته جلوم. میگه اینو برات آوردم که فردا برام بیست بیاریا.

- گریم گرفت خب :(

اینجایی که نشستم همچین سرده که حس میکنم روی مغزمو یه لایه یخ ورداشته.

آدم شب بیداری نیستم. چیکار کنم :/

به خود آ:/

تا اینجا خداروشکر امتحانا خوب پیش رفتن و همین یه دونه مونده. واقعا مگه مغز خر خوردم مفت از دستش بدم؟

همین یه دونه مونده. فقط همین یه دونه. تموم شدن همگی. زن حسااااب. به خودت بیا... میخوای فردا عذاب وجدان بگیری چرا هیچ کاری نکردی براش؟ مسخره نیس بری بگیری بخوابی؟ یبار تو زندگیت توام شب بیداری بکش. یکم تلاش کن برای این زندگی. یکم تلاش مضاعف کن‌، یکم از خوابت بزن. آخرش میفتی میمیری کلی سال وقت داری برای خوابیدن... خودت خواستی تغییر رشته بدی پس حالا باید روند رفتاریت متفاوت باشه با قبل دیگه نه؟؟؟ خب حالا بشین بخون ببینم دیگه نبینم غر بزنی.

فتح

نیم ساعت الکی ایرپاد تو گوشم بود، ولی چیزی برای شنیدن پیدا نکردم. انگار منتظر بودم وویس کسی رو باز کنم. انگار تشنه‌ی شنیدن بودم.. نمیدونم این حسا از کجا میان، که تاریخ انقضاشون ثانیه ای‌ه!

هرروز و هر لحظه دلم بارون رو میطلبه و کاش وقتی که میرم سفر سخت بارون بباره... .

امتحان مرموز گذشت. بقیه روز هم همین طور. سخت خسته م. چشام به زور بازن.

دلم پیروزی میخواد، در حد کشور گشایی‌های کوروش.

+ خدایا رحم کن بر ما.

از پنج بهمن

گمون کنم کارفرمای فلان فلان شده م اینجا رو میخونه، چون حقوقمو ریخت بالاخره. اولین حقوق زندگیم.. چه حسی دارم؟ نمیدونم. شاید هیچ حسی!؟ باید بیشتر بهش فکر کنم. ولی خب الهی شکر. ایشالا پاک و با برکت باشه.

...

و ما هذه الحیاة الدنیا الّا لهو ولعب.. هی میپیچه تو ذهنم، یکم بعد باز میاد "اللَّهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَیْکَ فِی دَوْلَهٍ کَرِیمَهٍ" اینا از کجا میان؟ مث که یکی داره بالا سرم، توی مغزم، دعا و قرآن میخونه.

...

فردا امتحان دارم و تازه الآن ان‌شاءالله میخوام شروع کنم به خوندن. خلم؟ چلم؟ دیوونه ام؟ معلومه.

...

چیکار کردم امروز؟ یهو دست زرافه رو گرفتم(قدش متوسطه ولی من حس میکنم تو جهان های قبلی زرافه بوده) بردمش کاخ نیاورون. بعدش رفتیم پیتزا چمن بدترین و اشغال ترین پیتزاهای زندگیمونو گرفتیم، یه تیکه شو گاز زدم(اوق یادم اومد باز حالم بد شد) انقد افتضاح بود که نتونستم قورتش بدم ... یه ذره شو دادم به یه گربه، شاید باورتون نشه، بوش کرد رفت. حال گربه هم بهم خورد. بعدش بعد مدت ها دکمه‌ جرئتمندیمو فعال کردم.. رفتم گفتم آقا ببخشید.. یه لحظه، گفت بفرمایید. جعبه پیتزا رو باز کردم گفتم بو کنید لطفا. گفت خب؟ بوی پیتزای مرغ میده. گفتم بوی پیتزای مرغ نمیده، بوی مرغ سالم نشسته میده قبل خورد کردن :)) گفت ام منم دوست ندارم خب اینطوریه.. گفتم اها ولی قابل خوردن نیست و از این حرفا... و در حال آسمون ریسمون بافتن بود که منم عاقل اندر سفیه نگاش کردم و در نهایت گفت "یه مخصوص بدم؟"

...

آقای رجا. در هفت هشت ساعت گذشته بنده دو سری بلیط لغو کردم. به علت ترافیک به اولی نرسیدم، دومی رو هم اشتباهی برای فردا گرفته بودم.(در واقع لینک اس ام اس مستر بلیط برای امروز بود و من میخواستم فوری بگیرم بعدش که رفتم راه آهن معلوم شد تاریخش فرداس... .) خواستم بگم این همه پول استرداد میگیری از ما خدا رو خوش میاد؟ از گلوت میره پایین؟ لابد میره دیگه :) ولی باز دمت گرم که برخلاف کارفرمام سریع بقیه هزینه رو واریز میکنی :))

...

دیگه چی؟ همه کارا تو هم شده. خدا رحم کنه و امداد غیبی برسونه ایشالا... .

از سوم بهمن

و زدنی من فضلک یا کریم. چقد قشنگه دعای ماه رجب. نه روز دیگه رجب تموم میشه. دوسش دارم و دلم براش تنگ میشه.

کافه شعر عزیز، اسم اینجا که خونه ی منه ایگلوعه. من پاکو هستم. ممنون که پیگیر احوالاتم هستی. شاید میگی آشنا نیستی ولی روز و روزگاری بوده که همه ارواح جهان هم رو میشناختن و میتونه ریشه این آشنایی به اون زمان برگرده.

امروز انقدر سرجلسه نوشتم که رگ دستم گرفت. چقد کیف داد حاجی. کاش همه امتحانامو انقد بلد بودم و اینجوری خوشگل مینوشتم. خداروشکر ... جای استاد بودم یه ۲۱ ثبت میکردم تو سامانه که تو تاریخ ثبت بشه(حالا فردا ییهو نبینم ۱۲ داده :))

فردا باید برم بانک و امیدوارم خیر باشه و کارم زود درست بشه.

اون کارفرمای فلان فلان شده پولمو نداد. حوصله اینکه برم منتشو بکشمم ندارم، ینی حس میکنم غرورمو شکستم:/ پس بنویسید که اولین تجربه کاری نام برده بدون حقوق شد، آیا رواست؟

سیاره b612

نمیدونم چی بنویسم ولی حس نیاز به نوشتن هست.

کافه شعر ازم خواسته کتاب صوتی معرفی کنم. خودم الآنا دارم حج دکتر شریعتی رو با صدای آقای رضوی گوش میدم. شنیدنش خالی از لطف نیست. ولی مسئله م الآن اینه که اصلا این خانوم یا آقای کافه شعر کی هست؟ گمون میکنم آشناست‌. حالا دوست داره تو ابهام باشه، ایرادی نداره ولی حس بهتری پیدا میکردم که ابرها رو کنار بزنه.

گلوم یجوریه هنوز. دیشب قرص سرماخوردگی خوردم امروز ویتامین ث دو سه لیوانم آویشن نوشیدم ولی هنوز گلوم یجوریه. برای یه گلو درد بگم خدا رحم کنه نمیخندی بهم؟ خب ما نیاز داریم خدا هر لحظه بهمون رحم کنه، وگرنه به طرفه العینی کلامون پس معرکه‌س.

خوابم میاد ساعت ۱۰ امتحان دارم. ته جزوه رو نخوندم چون استاد درس نداده. بهشون پیام دادم که استاد اونا نمیان دیگه؟ واضح گذاشتن تو کاسه م که " همه جزوه و مطالب مهم است." ولی باز من باورم نمیشه از اونا بیاد. مگه الکیه؟ مگه شهر هرته؟

جدی جدی قهوه میخورید تا صبح بیدار میمونید درس میخونید؟ از کدوم سیاره اومدید؟

دلم میخواد کل خط ساحلی دریای خزر رو پیاده روی کنم.

نیاز دارم که خدا قلبمو تو دستاش بگیره و روحمو تو آغوشش، نگرانی هامو به آرامش روشن مبدل کنه، شکستگی هامو رفو کنه، تاریکی هامو نور بده، غمامو به شادی مبدل کنه و و و...

اول بهمن

هوا سرد و خشکه و ما امیدواریم یکم بارون بزنه، حتی قد دو چیکه اشک.

امروز دومین امتحانو دادم رفت. کامل که نه ولی حس میکنم خوب بوده شکر خدا.

صبح نزدیک ده کیلومتر راه رفتم و درس خوندم. قبلش حس اینکه اصلا امتحان دارمو نداشتم. بعدِ بلند بلند خوندن، تازه مخم به التفات افتاد که جدی، نه بابا. توام امتحان داری؟ دو نمره رو مستقیما نیم ساعت قبل امتحان یاد گرفتم، واقعا خدا کمک کرد.

خوابم بهم ریخته، دیشب نزدیک چهارساعت خوابیدم -_-

اتاقو جارو میکشم چون خورده ریزه ها دارن از سرو کولمون بالا میرن. و اون حین با خودم فکر میکنم کاش میشد جارو برقی بگیرم روی روحم و اون رو هم خاک روبی کنم.