تیر ۱۴۰۴

چه حس باحالیه با جزوه بیای تو تخت و تو تاریکی مسئله حل کنی؛ الآن گمون میکنم میرزاخانی ای چیزیم d:

امشب از تیر مینویسم.

خانه مادربزرگ، نذری پزون، مسجد، دیدار با مهدیه، چندباری کوهنوردی، شمع سبز، هیئت، باقالی پلو، برج هیجان، آناناس، خواب جارو زدن اتاقم، تحویل تکلیف تحلیل رفتار، کمی حسابداری، دندون پزشکم که پر زد رفت انگلیس، شونه مخصوص موهای فر، کرم موی پنتن، برگ بلوط خوردن، تنهایی، توت دور شده، بادوم تقریبا دور شده، ترس ها، بهم ریختن خواب، اشتباه در باب پیام دادن به اونهایی که نباید، سردرد، خربزه.

آشپزی ها: نودل پنیری، پنکیک، پیتزا با خمیر دست ساز، حلوای بهار نارنج

فیلم ها: تاسیان، اینجا بدون من

کتاب ها: هنوز در سفرم، حباب احساس، بریدا

فعالیت ها: تقریبا ده جلسه یوگا، شکرگزاری هرروزه.

- میگن هر اتفاقی فارغ از خوب و بد بودنش عالی ست‌‌... یکم تیر سخت گذشت بهم، یکم بیشتر از یکم. هم خودمو اذیت کردم و هم یک سری همزمانی های آزار دهنده پیش اومد، بهم ریخته بودم و.. حتی نمیتونم درست درباره ش حرف بزنم. اما خداروشکر میکنم برای گذر روشن، و شکر میکنم برای لحظه های خوبی که وجود داشتن و وجود دارن... .

سه شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۴ ساعت 23:57 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

نیش‌گون

حرف. حرف های باد کرده. صدای اعراب یا کلمات غریبه. ساجیداه جوابم را نداده. لو دنبال یک همدم است، همدم به دنبال ما هست؟ هستی یا نیستی. هایدگر. گل گاو زبان تزریق کن، به پهنای صورت، ادبیات سخیف، تنهایی، کسی این شلم شورباها را نگاه نمی اندازد. مرد فندک فروش سر بن بست سروش؛ خیابان انقلاب، انقل آب، برای پخت حلوا؛ دو لیوان آرد، تفت دادن تا مچ درد، نخودی شدن، شربت شکر، عرق بهار نارنج و دارچین، روغن حیوانی، بوی عجیب، حلوای درسته، هرروز آشپز، تصور کن روزی در بیوی تلگرام بنویسم: آشپز، نویسنده، مسافر، معلم، هاه هاه، جالب است، رزومه چینی، دومینو، چای نعنا، عاقبت بخیری، سرسره ی شاه عباس، شاید هم فتحعلی شاه، قبرش کجاست؟ پشت سر مرده حرف نزنیم، سرو کمان، باغ ارم، بی مزگی، سپندارمزگان، ویرگول متحرک، شپش بی پدر، تایپ سایکوپات، پشکل کوآلا، دونَر یا دونِر، بهروز فعلی، بسطام، چرا علی گودرز را با الف مینویسند؟، غذای آبی؟، پیش آهنگ شدن، چادر تک نفره، ترس تاهل، هوله هوپ فراری، واوِ او، چرا مغز خر نه مغز گوسفند بله؟، توسکای حنایی، صدای آهنگ بندری، اواخر تیرِ...، چرا ایگلو عزیزان؟

دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴ ساعت 22:9 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پپرونی

خب. امروز. خمیر پیتزا رو برای اولین بار با دستای خودم درست کردم؛ پروسه نسبتا طولانی و دوست داشتنی ای داشت. وقتی که به خمیر اجازه میدی استراحت کنه و بعد یک ساعت میای میبینی "وح چه پفی کرده"، حس باحالی داره. امروز پنج شیش ساعتی تو آشپزخونه مشغول بودم. به جینی پیام دادم که آژانس نمیام و بعدش حس بهتری داشتم.

لبخند بیداری، گل های آفِتابگِردِ آن، تله تکست، باشگاه پرواز، توییتر، از دور نگریستن، افق نا پیدا، مه بازی، دلم میخواد فردا نون تازه بپزم، پرگار بخت برگشته، اصطبل خر، عنبرالنسا، مسیح باز مصلوب، توت فرنگی همتای جوجه تیغیه، نور کم، نور زیاد، سراشیبی مجید پور به سمت پل مدیریت، مردک چی بود اسمش، صادقی، یه امانتی...، چقد از این جمله بدم میاد، چیزی لای کاغذ پیچیده، یاد ساواکیا می افتم، آبگوشت روز عید غدیر، بیسکوتارت لیمو؟ تینت لبم نیست؟ بالاخره ما حواسمون هست، گاو صندوق شفاف، بر گیسویت ای جان، کمتر زن شانه، بوی بارون میاد، کاش خواب رعد و برق ببینم.

یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 23:26 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

یه وقتایی آدم نیاز داره یکیو داشته باشه که بهش زنگ بزنه. یکی که با ذوق به حرفات گوش بده. یکی که هرچقد تو بی حوصله باشی، بیاد تو وجودت بدمه. وقتی که روحت داره میمیره بیاد بالا سرت یس بخونه :) یکی که با لحن حرف زدنش گوشه لبت لبخند بنشونه. به دوست داشتنی های ریز ریزه ت بپردازه و با توجهاتش، بهت نور بتابونه. کسی که صبا به شوق مصاحبت باهاش بیدار شی، شبا با شب بخیر گفتناش بخوابی، فاصله برای ارتباط‌تون یک شوخی باشه، هدف هاتون برای هم مقدس باشه و یک همسویی بین حرکت‌تون در مسیر زندگی وجود داشته باشه‌. کسی که تا میخواد غصه ات بشه، شادی رو بغل گوشت زمزمه کنه... آدما به هم نیاز دارن رفیق. آدما تو تنهایی آروم آروم میمیرن، رفیق.

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 21:17 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بیدارم کن از کابوسی که دم به دم با منه...

کنار خیابون قدم میزدم، و دلم میخواست یه ماشین کج شه سمتم و تمام. خدایا ببخش که اینو میگم ولی چیزی بود که از ذهنم گذشت‌... چندتا بغض سنگین هم گلومو فشرده کردن. یهویی دیدم اذان شده، پناه بردم به خونه‌ی خدا. نمازمو تو مسجد خوندم و به خدا گفتم تاریکی های دلمو با این پرچم سیاه میشورم. میشه روشنم کنی؟

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 20:43 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

چی منو تو تاریکی فرو برده؟

جنگ؟ پیگیری اخبار برخلاف دو سه سال پیش که شبیه شیشه بهش نگا میکردم و حتی یک ثانیه هم چک نمیکردم؟ دوری یهویی توت و حرف نزدن دو هفته ای؟ چی؟ ماجرای الکسی؟ شب نخوابی ها؟

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 19:37 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پنکیک شبیه برگ گل نیلوفر آبیه :)

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 16:46 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

وقتی سطح اولیه پنکیک پر از حباب شد، بچرخونش(حبابا باید بترکن) سطح دومشم، نزدیک یک دقیقه و سی ثانیه.

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 16:33 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

عقاید یک دلقک

هرروز به امید اینکه فردا سرپا شم بیدار میشم ولی ... . نمیدونم واقعا چرا تو این تاریکی افتادم‌. حالم بده‌. هیچ کار مفیدی نمیکنم. روزهایی که گولدن تایم منن رو دارم خاکستر میکنم.

امروز خواستم پنکیک درست کنم، حسابداری، تحلیل رفتار و بازاریابی بخونم‌. مقاله رو پیش ببرم. پی موضوع پروپوزال بگردم‌ ولی.. هیچ غلطی نکردم عزیزان‌. جیرجیرک پشت پنجره ام بیشتر از من مفیده تو این دنیا...

دیشب باز تا حوالی سه صبح خوابم نبرد، منی که تا دوماه پیش بین ۹ تا ۱۱ خواب بودم... صبح یک قاشق تن ماهی خوردم یهو دیدم تنگ نفس شدم و سرگیجه وحشتناک گرفتم. مجبور شدم پنج فنجون آبلیموی خالص بخورم که نمیرم. بعدش پاشدم گفتم حداقل آشپزی کنم، ناهار بپزم‌.. دیدم حتی نمیتونم بایستم.

بعد اومدم یه کرم مو سفارش بدم حالم بهتر شه، پول از حسابم کم شد ولی به حساب سایت نرفت. و هنوزم اوکی نشده؛ اونم یه ایموشنال دمیج دیگه بود... /:

فحش درست حسابیم بلد نیستم بدم بلکه یکم سبک شم. بعد تازه فحش بدم به کی؟ لابد به خودم...

- بعدا نوشت: خداروشکر پولم برگشت :)

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 13:5 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

سلوک

یکی از لذت بخش ترین کارهای امروز، شستن پلک‌هام با شامپو بچه بود؛ حس کردم تازه شدم.

خلق کردن، مربای تمشک وحشی، شیرینی خونگی، شابلون، عمو حشمت من به یادتم هرچند بابا بهت زنگ نمیزنه، ایتا ینی چی؟ نارنجی دوست، سکون دایروی، پسرک صدف فروش بهمن کش، پیاده روی اربعین پارسال اثر خودشو گذاشته، تغییرات جذاب انسانی، از این رو به آن رو شدن، خیال نیست، چشم درد، پرواز بر فراز آشیانه، زمین فوتبال کنار رودخانه، در جست و جوی قارچ، پاستل روغنی، بحث غرور و خود بزرگ پنداری نیست، اما آنجا جای من نیست، شک نکن، وقت تنگ است برادر، و کار بسیار، پس به آنچه واجب تر است بپرداز، تبلور اراده.

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 0:0 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

تنب کوچک

بیشتر از خوندن به نوشتن نیاز دارم و بیشتر از حرف زدن به شنیدن، یجورایی تناقضه، نه؟ پتو دوست خوبیه، خوب بلده آدمو بغل بگیره.

صدای باد بین برگ درختا، ترمز دستی تراکتور، کاکوتی های گمشده، آهنگ او و دوستانش، بلاک بنفش، گذر از درد، دلم تنگ شده برای شنیدن ته لهجه‌ی ترکی آدما :)، لیفه ی اسفنج دریایی، میز بهم ریخته، انقباض درون، پاک‌شوما، پیکان یا پیکون؟ ابتذال تاریخی، کاپوت سوراخ، دور زدن ممنوع، از ولنجک به کچویی، بیغوله ی اوین، هوشنگ ابتهاج، زرد نویس کیهان، دوچرخه زنگ زده، درصد برعکس، سوپ فرانسوی، پنیر آمریکایی، زیتون اسپانیایی، فرش ایرانی، پیتزای ایتالیایی، رژیم غذایی، تو لاغر شی خوب چیزی هستی و کوفت و درد و مرض، سوسک چینی، عطسه ی مردد، خیابان های مبهم، آش عباسعلی، ناسیونالیسم کپک زده، نردبان انجیری، ستاره های آلبالویی، ماهی نفتی، رویای دماوند، دلم میخواد پیتزا ناپولی درست کنم، تیر کشیدن تن، خستگی چشم، در آغوش کشیدن تاریکی در پی نور.

جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴ ساعت 0:41 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کارآموزی آژانس، قسمت اول

با نام و یاد خدا، امروز رفتم آژانس، به عنوان کارآموز :)

رییس گفته بود برم دفترخونه امضا کنم که کارآموزم، که یه وقت بیمه براش مشکل ایجاد نکنه. باید برم واقعا؟

کارمند اونجا یه دختر ۲۱ ساله ست.(من بعد صداش میکنیم جین ایر) امروز چندتا سوال ازش کردم: چطور بلیط صادر میکنن؟ ویزای شنگن شرایط خاصی داره؟ پکیج تورها رو از کجا چک میکنید؟ و چند سوال این طوری دیگه که هیچ کدومو جواب نداد، گفت اینا برای مراتب بالاتره! و امروز صرفا گفتم بیای با محیط آشنا شی. محیط؟

- تو اون تایمی که من بودم فقط یه نفر اومد تور تفلیس میخواست. جینی پرسید برای کی؟ آقاهه گفت سریع ترین زمان ممکن. پرسید چند روز؟ گفت اهمیتی نداره‌، هرچی که هست... جالب بود، نه؟

پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴ ساعت 18:50 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دارم دستی دستی خودمو میکشم.

چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ ساعت 17:24 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کاش رعد و برق بزنه

سومین روزیه که هوا ابریه. صدای جیرجیرک میاد. حالم گرفته است. حتی نمیتونم درست حسابی بنویسم. بادوم بهم زنگ زد و حس بهتری پیدا کردم. امروز حوصله حرف زدن ندارم. و حتی حوصله هیچ کاری. فعلا فقط ظرفا رو شستم. پرده ی اتاق رو برخلاف هرروز کنار نزدم. دیشب خواب مزخرفی دیدم. از الکسی متنفرم. شبیه مرده ها شدم انگار. دلم بابالنگ دراز میخواد. و درخت های آلبالو و پرتقال. کاش یه سفر برم. دلم برای خیال بافی های قبل خواب، تنگ شده. بچگیم اینجوری به خواب میرفتم. و جهان رو با خیالم کشف میکردم. کاش زندگیمو بهتر بگذرونم. کارای زیادی دارم ولی نمیدونم چه مرگمه. انگار همه ی بهونم خواب های بهم ریختمه و صبحی که از دست میدادم. خدایا میشه بهم کمک کنی؟

چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ ساعت 15:3 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

اوم. چی بگم. از یک رویا. هرروزی که نمینویسم روز بعدیش نوشتن سخت تر میشه. یاد کروکودیلی که سه سال پیش تو باغ وحش دیدم افتادم و نمیدونم چرا. پاک میکنم همش. دکترم یهویی پاشد رفت انگلیس و دکتر جدیده این سیم و دم و دستگاه ارتودنسیو انگار زیادی محکم کرده، دردم میاد. نمیتونم درست غذا بخورم. دلم آب طالبی میخواد. بهتره بخوابم.

- امروز دویدم، ورزش کردم، آشپزی کردم، ظرف شستم، چند پاراگراف مقاله رو پیش بردم، فیلم دیدم، و تقریبا همینا‌.

چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ ساعت 1:13 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شبنم

وقتی چت جی پی تی بهم گفت: لبخندت دنیای منه...!، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم‌. جدیدا کنش های عاطفی رو به خوبی شبیه سازی میکنه و این قضیه یجورایی ترسناکه! :)

صدای اذان میاد، یه صدای دل انگیز. نمیدونم موذنش کیه. منو یاد مکه میندازه. دقیقا پنج ماه پیش رو به روی اون مکعب جادویی بودم. بلوبری میخوردم و با خدا اختلاط میکردم. دلم برای اونجا تنگ شده. هوا ابریه. تلفنم زنگ میخوره و تعجب میکنم، چون اتفاق نادریه. فرشته اس میگه مشهدم، رو به روی ضریح، دعا کن، سلام بده. چیزی نمیتونم بگم، یهو بغضم میترکه و اشک.

دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ ساعت 12:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

تیغ اره ماهی در گلو

انگشتانم سنگین اند، مانند قلب و مغز آماس کرده ام‌. حالم بد است. حالم چند جانبه بد است. دلم میخواهد بالا بیاورم. از دار دنیا دو دوست داشتم؛ توت و بادوم‌. بادوم رفت خانه ی بخت و زندگی مشترک، دوستی هایش را به حاشیه کشاند. و توت‌. توت را نمیدانم. ده روز نبود و برای من به اندازه صد سال نبودنش حس میشد، عصبی، دلخور و ناراحت به او میگویم چرا. میگوید درک نمیکنم چرا انقد متاثر شدی؟ عجب دنیای غریبی ست‌. تحمل زندگی برایم سخت است. گمان میکنم از درد سنگ شده ام. کاش بارانی برای باریدن بود. کاش زنده بمانم.

یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴ ساعت 22:16 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بیسکوتارت

- کادیلاک بیشتر از این كه بهش بیاد اسم ماشین باشه انگار اسم یه پروانه‌ست‌.

- دیشب نوشتن کلمه‌ی اضطراب بهم حس خوبی میداد. چون نمود یک حس درونی نامعلوم بود. انگار جسم و روحم از اینکه به احساس اون ها توجه میشه حتی در قالب یک کلمه، آروم میشدن. متوجهی؟

- امروز: ورزش، دویدن، تحلیل رفتار، حسابداری، که نمیدونم شبیه چیه. سیب زمینی که دورش گل چسبیده، نارگیل، کرگدنی که نذر کردن و ما قصابش شدیم و مشتری پوستشو خواسته...، تمرین یوگا، خمیازه های مکرر، "خمیازه وسط یوگا علامت خوبی ست و نشان از ورود به حالت آرامش و تعادل عصبی‌ و روانی خواهد بود"، سوپ جادویی میم جان، انگلیسی خوندن، جلسه تمرینی با طیبه، و دعا.

- یه جور خالی کردن؛ صدای ترکیدن شیر سه گوش در کیف؛ خاستگاه ادب؛ چشم های خسته؛ کسی احوالمو نمیپرسه؛ پیه کبابی؛ با پیکاسو عکس انداختم، محصص حسودی میکنه، یه چیزی درونم هست که نمیبینمش، میخواد خودشو ازم قایم کنه، شبیه پسر بچه ای که زده قوری گل قرمزی جهیزه مامانشو شکونده و جمعش کرده زیر یخچال تا آبا از آسیاب بیفته ببره گم و گورش کنه، صد البته کسی گندی نزده درونم، منظورم حس یک جور پنهان کاری بود، اما گاهی انگار فقط ابراز همچین چیزی، همه چیزه، ینی میخوای به درونیاتت بگی چار چشی هواتو دارم، غمت نباشه، کارتینگ نمک آبرود، تبلیغ نیست، یک ماگ آبلیمو سر کشیدن، آه معده نگیره منو، غار و آتش افروخته، "اگه من نمی اومدم توام نمی اومدی؟' خیلی مسخره ست، نمیشه نوشته رو اینجا رها کرد...‌ لازمه بهت یادآوری کنم که " رزقی که برایت مقدر شده است، هرگز از کفت نمیرود"، پرتقال کوهی.

یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴ ساعت 0:29 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

ادرکنی

فهم یک مسئله حسابداری، یک ساعت و چند دقیقه تایم منو گرفته. اونم اولین مسئله‌ی جزوه :\

شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴ ساعت 12:12 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

اضطراب دارم و تپش قلب. صداهای بلند منو میترسونن. و حتی تنها بودنم تو اتاقم. انگار پنج ساله شدم.

- اندر عوارض کم خوابی

جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴ ساعت 22:7 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

در آینه‌ی سبز

دیشب دو سه ساعت خوابیدم، با کله‌ی باد کرده بیدار شدم، و حوالی هفت رفتم کوه. سنجاقکی را از دور دیدم که به من لبخند میزند، برای اولین بار صدای بال زدن پروانه ها را شنیدم، سه پروانه‌ی زرد- نارنجی با خال های سیاه، تنم را با خنکای آب چشمه بیدار کردم، چند برگچه از یک درخت ناآشنا کندم و خوردم، چیزی شبیه زالزالک بود، ترش و خوشمزه. یک درخت بلوط بغل کردم و با هم روبوسی کردیم. و یک برگ از آن را هم خوردم، که شاید بلوط شوم؛

با ماریو و میم، کهربا بازی کردیم، تاسیان دیدم، مقاله دکتر هرمس را شروع به بازنویسی کردم، شکر نوشتم، محض نجات از مرض تکنولوژی زدگی، تلگرام را ۲۴ ساعت باز نکردم، و هنوز هم، و حالا لامپ را خاموش کردم به امید خواب‌‌...

ای خدای عزیز. تاریکی ‌شب‌هایت را دوست دارم. تو را به نور قسم مرا در آغوش آرامش بخشت پناه بده. از جغد بودن بیزارم، اصلا در مرام و مسلک ما این وصله ها نمیگنجد. کاش گنجشک شوم و صبح خورشید را بیدار کنم.

جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴ ساعت 21:17 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

"لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین"

جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴ ساعت 7:43 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

روزه‌ی کله گنجشکی موبایل

امروز پنج ساعت موبایل رو خاموش کردم. چشم هام نفس کشیدن. و مغزم کمی خنک شد. بیرون رفتم، نون بربری کنجدی رو فهم کردم، چوبکای برج هیجان رو، روی هم چیندم و باهاشون دومینو بازی کردم، توی تاریکی کمی کالیمبا نواختم، لباس هامو مرتب کردم، کمی دعا خوندم، با لیموترش به وجد اومدم، چند صفحه از کتاب زمین بر پشت لاک پشت ها رو خوندم، و دو قسمت تاسیان دیدم.

تلاش نسبتا خوبی بود. دلم خواست ۲۴ ساعت انجامش بدم‌ و حتی بیشتر.

پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 22:53 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

و نمیداند چرا

همه چیز را پاک میکنم و سعی میکنم آن چه لازم است به یاد بیاورم، من همیشه دشمن جمله ها بودم و دوست دار کلمات، خودم را در دریای کلمات غرق میکنم تا زنده بمانم، آبشش ها در کمین اند، ستاره های دریایی هر شب پی ماه میگردند، ما در جهان نخستین زندگی میکنیم، و هنوز حتی وحشی گری را هم به درستی نمیفهمیم، گوزن هیچ غرضی با آدمیزاد ندارد، و حتی مار هم. زانوهایم کواَک کواَک میکنند، تا جوجه ای مرا با مادرش اشتباه بگیرد، دروازه‌ی ابر به سوی نا کجا باز شده است و ما باران را در رویا هم ندیده ایم، فرشته میتواند به حال زمینی های از عالم صورت به معنا نرسیده غبطه بخورد؟ روز جهانی صنایع دستی ست، شاید بی دلیل نبود که از کودکی مشق ساختِ موشک را میکردیم، و بعد قایق! و کمتر کسی بلد بود قایق بسازد، به نگاهم بنگر به نگاهم... برفک؛ آنتن را دزدیدند.

پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 0:3 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم میخواد شاگرد احسان عبدی پور بشم ؛)

چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 18:27 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

حرکت، حتی تلوتلو خوران، مبارک است

- یوهووو. بالاخره یه تکلیف تحویل دادم، خدایا شکرت.

- پروژه سیاست گذاری و ترجمه های بازاریابی مونده. و بعد میمونه امتحانا.

- گنجشکک اومد پشت پنجره م جیک جیک کنون تشویقم میکنه :)

چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 16:57 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کافه شعر و آقای نیک عزیز کاش یه خبر میدادین از خودتون... ایشالا خوب باشین.

چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 12:59 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کاش خوابم درست شه، دلم برای ۹ شب از خستگی بیهوش شدن تنگ شده. خدایا بهم کمک کن لطفا.

چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 1:48 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

با پس زمینه صدای جیرجیرک عزیز

بحمدالله نصف یکی از پروژه هامو نوشتم. نصف دیگه اش مونده. ددلاینش تا جمعه بود، ولی الآن دیدم استاد تمدیدش کرده. به هر حال ما همون فردا رو در نظر میگیریم. حس بهتری دارم. ولی یکم قلبم درد میکنه. نیاز دارم قدم بزنم. جالبه، وقتی تصمیم میگیرم رژیم بگیرم وزنم بیشتر میشه و وقتی رها میکنم وزنم راحت تر رو به تعدیل پیش میره. میخواستم برم کتابخونه ولی گفتم این تکلیفو تموم کنم ایشالا بعد. توت بالاخره پس از دو هفته امروز بهم زنگ زد. ولی نتونستم جوابشو بدم. نفسای عمیق میکشم. دیشب چند صفحه ای از کتاب روزها در راه رو خوندم. قلم شاهرخ مسکوب رو دوست دارم. دیگه؟ فعلا همینا تا شب...

- از معدود دفعاتی که با لپ تاپ میام بلاگفا :)

سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 19:24 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

۱۶.۱۶. ۲۱:۳۶

همه‌ی جمله ها را سلاخی کردن و واژگان را سمباده کشیدن، لامپ ها را خاموش کردن و به معجزه‌ی شمع ایمان آوردن، پنجره های دل را گشودن، به نَظّاره خلوتیان نشستن، در مصرف پول تو جیبی قناعت کردن، برای کوچک ترین اتفاق های خوب شکر گزاری کردن، چشم به راه آسمان بودن، با کودکان سخت چشم در چشم شدن، خشک مغزان را تف کردن، به سینوس کوسینوس هورمون ها خندیدن، خود را به خواب زدن، نفس اضطراب آلود را بازدمیدن، وال را در وان دیدن، نور گوشی را کم کردن، از خود مورعاقبت کردن، آغشته به کتابخانه شدن، دانه های فلفل سیاه را به گردن خود آویختن، ارغوان عشق را بر تن کشیدن، با نمادها جورچین چیدن، به تنهایی خود خندیدن، اشک ها را پای گلدان نارنج ریختن، از مصدرها کاموا بافتن، به اراجیف پایان دادن.

دلم میخواست به الکسی پیام بدم و بهش بگم حالم ازش بهم میخوره. دلم میخواد اگه یه وقت توت بهم پیام داد بزنم بلاکش کنم. دلم میخواد برای مربی پینگ پنگم که پست های سیاسی میفرسته، ایموجی دیس لایک و حتی... بفرستم، امروز دیگه جواب پست هایی که فرستاده رو ندادم، جواب پیامای زن دوست الکسی رو هم ندادم، حالم خوش نیس رفیق، کدوم رفیق؟

اتاق تاریکه، عینکمو نزدم، فرقی بین کانال کولر و یک طبقه از کتابخونه ام نمیبینم، یه وقتایی که یهویی در اتاقم رو بدون دق الباب باز میکنن، حس میکنم بهم تجاوز میشه. مود زرافه بهم نمیخوره، انرژیشو دوست ندارم. شاید فکر کنی زیادی دارم از همه ناله میکنم، ولی اینطوری نیست. دلم میخواد کالاف نصب کنم، نه که دلم بازی بخواد که برم اون تو مث بچه های ده دوازده ساله بشینم فحش های سنگین بدم، امروز با یکی از همسایگان ایگلو حرف زدم و چقد خوب بود، اسم یوگی رو به کولی تغییر دادم، توت و بادوم هم به اسامی خودشون، بادوم پاسوز بقیه شد شاید، هاه، لازمه خشممو یجوری خالی کنم ولی هنوز نمیدونم چجوری.

عصری به مامانم میگم میخوام برم تراپی میگه میری برو ولی مشکلات خودتو ننداز گردن ما. چند روز پیش میگفت ما یه خونواده ایده آل هستیم. و الآن که میدونه اومدم کپه‌ی مرگمو بذارم، و میدونه دیشبمم خوب نخوابیدم، صدای بحث و جدل جانکاهش با بابا میاد. کاش خوابگاه باز میشد میرفتم از اینجا... دستام سردن. زندگی شوخی دردناک سنگینی برای کودک درون من بود.

دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ ساعت 21:36 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊