چی توز
یکم سرکه چیپساتونو بیشتر کنید لامصبا.
- حس میکنم دارم پوست درخت میخورم.
یکم سرکه چیپساتونو بیشتر کنید لامصبا.
- حس میکنم دارم پوست درخت میخورم.

[بهخوان]
آن چه را که زندگی به تو ارائه میکند، بپذیر و سعی کن از جامهایی که پیش رو داری، بنوشی. تمامی شرابها باید نوشیده شوند، برخی فقط یک جرعه؛ و بقیه تمام تُنگ.
کَلِمات، و پناه بر خدا. قدم های امروز با جوراب های نارنجی کف خیابان های شهر. پاها میسوختند و دل آرام میگرفت. ۰۱:۰۱، دادگاه محاکمهی خسرو گلسرخی را دیدم، بغضی بالا آمد و پایین رفت. ۲۹ سالههای آن زمان و ما؟ آن ها ایدئولوژی و یقین خود را به قیمت خون به جهان تزریق میکردند و من هنوز نمیدانم کیستم! شمس لنگرودی. کولیان مفرغ و رویا. "کولی همواره در سفر زنده است و در هر کجای کره ی خاکی چادر بزند، هنوز همان کولی است."، تنهایی. همزبانی ندارم. همکلام و هصحبتی ندارم. گاهی شک میکنم دوستی داشته باشم. شَل سیلور استاین با شِل سیلور استاین. چگونه یک ستون در روزنامه چاپ کنیم؟ هنوز کسی این روزها سمت جراید میرود؟ تنهایی ام را با خیال پر میکنم. با کتاب. با نوشتن. با پادکست. با سوپ های من درآوردی. با چک کردن پروفایل های مردم. با گلایه های پوشالی. چیز خاصی نیست. شمع ها روی انگشتام آب میشدن. حتی دلم نمیخواد اسمتو بیارم، یه جور غم عمیقو تو دلم کاشتی، شاید جایی از گذشته رو جبران کردی اما به هر حال، صدای باز شدن در اتاق بغل کمی مرا میترساند شاید همه این ها از تنهایی است وقتی آدم درونیاتش را بلند ابراز میکند، کمتر مالیخولیایی میشود. یاد مردی افتادم، کشمیری بود، در جنگل های سی سنگان، دستبند زرد، تنهایی. درد. دخترم؟ دلم پادکست نمیخواد الان شاید ریمیکس میخواد، امشب از تنهایی دیوانه تر خواهم شد. امشب شاید چیزی در من میمیرد. چرا من تنهام؟ چرا کسیو ندارم باهاش حرف بزنم؟ فکر زنجیری کنید ای عاقلان. چاقو بزنی تو شیکمم خون در نمیاد عزیزم. دلم میخواد گریه کنم ولی این روزا خوب اشک ریختم و دیگه چشام نا ندارن، همین الانشم دارن میسوزن. وقتی آدم زیادی تنها میشه، و کسیو نداره باهاش حرف بزنه، حرف هم نه فقط حرف، حرف دل، حتی اگه شکوه مدام باشه، بیشتر از مرگ میترسه. شایدم من الآن اینطوری ام. دلم میخواد وقتی توت اومد سمتم چندتا لیوان بشکنم. نیا دیگه. نیا.
گلوم خشکه. اگه اوضاع اینجوری ادامه پیدا کنه باید از این به بعد شبا تنها نخوابم حداقل پتو بالشتمو میبرم پشت در اتاق آدما. گریه م گرفت رفیق. کدوم رفیق؟
- خدایا، درسته خسته ام و تنها، ولی دوستت دارم. ممنون برای موهبت هات. ای مهربان ترین.
- "گفتا با من تنها منشین، برخیز و ببین، گلهای خندان صحرایی را، از صحرا دریابی زیبایی را..."
بریدا، سفر زنی به درون خویش برای بیدار کردن جادو.
سفری عمیق، غافلگیرکننده و جذاب.
بریدا، نام یکی از الهههای سلتیه.کمی سورئاله، اما برای کسی که به جادو باور داره، اصلاً دور از واقعیت نیست.
نه روز باهاش زندگی کردم؛ از لحظهی تصمیم به خوندنش، تا خریدنش، غرق شدن بین صفحاتش، و بالاخره رسیدن به نقطهی پایان.
هم دوست داشتم که یکنفس بخونمش، هم دلم نمیاومد تمومش کنم.
گرمای خاصی به روحم میبخشید؛ باعث میشد از روزمرگی جدا شم، برم یه جای دور... درون خودم!
خیلی جاها خودم رو جای بریدا دیدم؛ دختری که یه روز، رفت تو دل جنگل تا جادوگری یاد بگیره و هزار و یک اتفاق بعد...
وقتی رسیدم به صفحهی آخر، بوسیدمش.
کلیدواژهها: تجسم رویاها، غلیان نیروهای اسرارآمیز، خودشناسی، عشق، تعالی زنانگی، بیداری شهود، عطیهی روحانی: بریدا.
- از ۱۰، بهش ۸.۸ میدم.
خداوند "کلمه" است. مراقب باش! مراقب باش چه میگویی، در هر موقعیت یا لحظهای از زندگیت مراقب باش. خداوند در همه چیز تجلی مییابد، اما "کلمه" یکی از ابزارهای محبوب او برای تجلی است. چرا که کلمه اندیشه استحاله یافته به ارتعاش است؛ چیزی که بیش از این تنها انرژی بوده، در فضا، در پیرامونت پخش میشود. بسیار مراقب باش چه میگویی. کلمه نیرویی عظیمتر از تمامی آیینها دارد.
عشق یگانه پل میان جهان مرئی و نامرئی بود که همهی آدميان آن را میشناختند. یگانه زبان موثر برای ترجمهی درسهایی بود که کیهان هر روز به آدميان میآموخت.
در این جهان هر چیزی امضای خدا را بر خود دارد، به ویژه گیاهان.
پدرش او را در آغوش گرفت، با او به کنار دریا رفت و بدون هیچ هشداری او را به درون آب پرتاب کرد؛ ترسید، اما بعد احساس لذت کرد.
پدرش پرسید: «آب چه طور است؟»
پاسخ داد: «خوب است.»
- پس از حالا به بعد هر وقت خواستی چیزی را بشناسی، خودت را به طرف آن پرتاب کن!
خودت را نگران تفسیر احساسات نکن. با شور تمام زندگی کن، و تمام آن احساسات را، مثل موهبتی الهی نگه دار. اگر فکر میکنی که نمیتوانی جهانی را تحمل کنی که در آن زندگی مهم تر از فهمیدن است، از جادو صرفنظر کن.
بهترین شیوهی نابود کردن پل میان جهان مرئی و نامرئی، تلاش برای تفسیر احساسات است.
احساسات اسب وحشی بودند و بریدا میدانست که منطق نمیتواند کاملاً بر آنها غلبه کند.
تمام زندگی انسان روی زمین، در همین خلاصه میشود: پیدا کردن بخش دیگر. مهم نیست که وانمود میکند در جست و جوی حکمت است یا پول یا قدرت. اگر نتواند بخش دیگر خودش را پیدا کند، هرچه به دست بیاورد، ناقص است.
مکانهای جادویی همیشه زیبایند، و سزاوار آن که در آنها تعمق کنیم. آبشارها، کوهستانها، جنگلها، جاهایی است که ارواح زمین اغلب در آنها با آدمها بازی میکنند، میخندند و حرف میزنند.
تمام مردم جهان عطیهای روحانی دارند. اما برخی با عطیه ای پیشرفتهتر به دنیا میآیند، و دیگران- مثلا خود من- باید برای رشد آن مبارزه کنند.
اشخاصی که با این عطیه به دنیا میآیند، لاله های گوش کوچکی دارند که به سرشان چسبیده.
بریدا ناهشیارانه گوشهایش را لمس کرد. درست بود.
هر کس در دوران زندگیاش، میتواند دو کارکرد داشته باشد: "ساختن" یا "کاشتن". سازندگان شاید سالها در کار خود بمانند و سازندگی شان مدتها طول بکشد اما روزی میرسد که کارشان به پایان برسد. در این هنگام باز میایستند و در میان دیوارهای خودساخته محصور میشوند وقتی کار ساختن پایان میگیرد، زندگی معنایش را از دست میدهد.
اما کسانی هستند که میکارند. اینان گاهی هنگام طوفان و تغییر فصلها رنج میبرند و گاهی _به ندرت_ خسته میشوند. اما یک باغ، برخلاف یک ساختمان، هرگز از رشد باز نمیماند. و همان زمانی که نیازمند توجه باغبان است، میگذارد زندگی برای باغبان ماجرای عظیم باشد.
باغبانان در میان جمع یکدیگر را باز میشناسند، چرا که میدانند در سرگذشت هر گیاه، رشد سراسر زمین نهفته است.
- و من چه طور می توانم بدانم چه کسی بخش دیگر من است؟
این پرسش را یکی از مهمترین پرسشهای سراسر زندگی اش میدانست.
ویکا خندید. او هم بارها با همین اضطراب این دختر جوان، همین سؤال را از خود پرسیده بود و بخش دیگر را با درخشش چشم ها می شد تشخیص داد: آدمها با این شیوه از آغاز زمان عشق واقعی خود را می شناخته اند. اما سنت ماه روش دیگری را پی میگرفت: بخش دیگر با مشاهده لکه ای روشن در شانه چپ شناخته میشد. اما قرار نبود این موضوع را به این زودی برای بریدا توضیح بدهد، شاید خودش مشاهده این لکه را می آموخت، و شاید هم خیر در هر حال پاسخی برای او وجود داشت.
به بریدا گفت: شهامت خطر را داشتن، به خطر شکست تن دادن، خطر نومیدی و سرخوردگی را پذیرفتن اما هرگز دست از جست و جوی عشق نکشیدن. کسی که از این جست و جو دست نکشد، پیروز میشود.
دستها، سرد. امشب وقتی که به ماه نگاه میکردم اشک ریختم. استغفار. دلم میخواهد از آدم ها فاصله بگیرم، مرد و زنش هم فرقی ندارد. خیلی وقت است خالص خلوت نکرده ام. پوشکین میگوید: همه چیز آرام و قرار میگیرد، همه چیز میگذرد، غمها و نگرانیها رفع میشوند، راهها دوباره هموار میشوند و باغ هم چون گذشته شکوفا خواهد شد... نامش را دوست دارم. امروز دو قسمت اکنون دیدم. دلم برای آن زمان ها که قبل خواب در تختم رادیو گوش میدادم تنگ شده، شاید ۱۲- ۱۳ سالگی. سوره واقعه ساعت ۲۲ رادیو قرآن، گاهی هم پیام. آن موقع ها آوا نبود، شاید هم موجش بر دستگاه ما نمی افتاد. ۲۲:۲۲، دست های قندیل بسته، پائولو در بریدا میگوید، کشنده ترینِ زهرها تنهایی ست، امروز قصد کردم آن را سر بکشم، چرا؟ قهر کرده ام؟ هه، رویای مردی مضحک، کتاب بعدی ام چه باشد؟ خدایا نشانه ای چیزی، به اصطلاح باید بگم که، ای بابا، از وقتی بریدا رو میخونم نگران کلماتم شدم، سعی میکنم بیشتر مراقبت کنم مدام، امشب خوب گریه کردم، خداروشکر!، اشک آدمیزاد رو نجات میده، خدایا عزت بده بهمون، و آرامش، شکلات شومیز، اتساین، توی برف ها دراز کشیدن، زیر بارون قدم زدن، یا ودود گفتن، امروز با مریم کمی حرف زدم، خاطرات مکه رو مرور کردیم، تو مسجد النبی که بودیم یه پسره با مامانش اومدن نزدیکمون، سلام علیک گرم(انگلیسی)، پسره پرسید از کجایید!، بعد گفت: I'm finished the Omreh EnshaAlla، (بعدها چقد به این جمله ش خندیدیم)، گفت مامانش هنوز اعمال انجام نداده، به این دلیل پول میخوان!، ممنون میشیم که بهمون پول میدید، قیافه مریم، قیافه من، قیافه ملائکهی داخل مسجد النبی، نمیدونم والا، قضاوت کار خداست، دلم میخواد آکواریوم عروس دریایی از نزدیک ببینم، چقد خوب میشه بتونی با یک انسان از همه چیز یا حداقل غالب درونیاتت، بدون واهمه از قضاوت شدن یا درک نشدن یا واکنش بد یا ناکافی دیدن، حرف بزنی، چقد خوب میشه با آدمای دیوونهتر از خودت مراوده کنی، چقد خوب میشه حداقل اگه تنهایی، خودت برای خودت کافی باشی(که احتمالش خیلی کمه)، انسان موجودی اجتماعی ست و این صوبتا، امشب صدف بهم گفت دوستت دارم، چون فقط حالشو پرسیدم، جالبه که جنگ هم نتونست آدما رو خیلی بهم نزدیک کنه، انتظار دیگه ای ازش داشتیم، شاید نسل ها بعد، که البته امیدوارم حاصل صلح باشه. عاشق اسم عطیه ام، و محمدحسن، خیلی قشنگن اینا، بطری کوکا کولا داره بهم نگاه میکنه، بریدا رو باز گذاشتم کنارم، ۳۰ صفحه مونده دلم نمیاد تمومش کنم، رفیق روزای تنهاییم بود رنگ و اکلیل میداد به لحظاتم، آه، پنج روز وقت دارم تکلیف تحلیل رفتار رو تحویل بدم، پارسال این روز آخرین روز کارشناسی بود، بچه های خوابگاه همه رفتن، و من آخر همه بار و بندیل بستمو، به اميد دیدار!، شبش رفتیم قم زیارت، برای اولین بار رفتم کوه خضر، باحال بود، قبلش یوگی درباره اونجا بهم گفته بود و بیشتر برام جذاب شده بود، این روزا کسی نمیاد درباره چیزی برام بگه، شاید از فرداها، خدا بزرگه همیشه، مع هذا میشینم تاک شو میبینم و تصور میکنم مخاطب این آدم حسابی ها منم، و سروش صحت یه شوخیه، شعارهای روی دیوار، با اسپری رنگ، توش تیله داره، یه موتوری رد شد که با صدای بلند حرف میزنه، یه ماشین که زینب زینب ش رو بلند کرده، کسی میخونه این جمله های تو در توی بدون ساختار و پراکنده رو؟ خدا قوت میگم به شما عزیزان، این متن تمثالی از تنهاییه یک آدمیزاده، شاید فرق چندانی نکنه با کسی که با چاه حرف میزنه(ماهیتشو عرض میکنم)، کاش حالا که انقد زمین از خورشید دور شده یه نمه هم بارون بیاد، البته میگن ربطی نداره ولی چه بدونم، چقد دارم مینویسم نمیدونم، فقط میدونم دست چپم داره درد میگیره، فعل ماضی بعید، یاد میدون ونک افتادم، "اهلا من العسل"، اینم قشنگه، من عاشق بوی اسفندم، خداروشکر که کلودی هم ازدواج کرد، جدا یه سری آدما انگار فقط با ازدواج آروم میگیرن، عجیبه، ولی خب میگن سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن، هاه، دلم باقلوای ترکی میخواد، از اونایی که سبکن، از کنوفه؟ بدم میادا، باز یه "زینب زینب" دیگه رد شد:)، گفتم امروز دوتا کتاب بچگونه خوندم؟ یکیشون اسمش حباب احساس بود، عکساش خیلی خوشگل بودن و متنش هم عالی بود، درباره احساسات و شیوه درست کنترلشون به زبون ساده برای بچه ها، میگفت احساسات شبیه حبابایی هستن که بنابر شرایطی گاهی ما می افتیم تو دلشون، این بدیهی و طبیعیه ولی مهم اینه بلد باشیم و بتونیم توی اون حبابا محبوس نشیم، چطوری؟ خیلی ساده، شبیه حباب بازی، نفسای عمیق میکشیم تا اون حبابا رو بترکونیم، دم؛ بازدم؛ و تمام، حسن تعلیل رو خیلی دوست دارم، بادبادک: کاغذ باد، مناعت طبع، ببین وقتی با مستر ضد حرف میزنم، حس میکنم دارم کلی خزعبلات میگم. وقتی با الکسی حرف میزدم حس میکردم هم انرژیم میره و هم حس تلف شدن داشتم، امروز درباره الهههای نپالی خوندم، چقد جالب بودا، دختر بچه سه چهار ساله چشم وا میکنه میبینه شده خدای مردم، هخخخ، خداروشکر نپالی نیستم، ولی خیلی دلم میخواد یه روز برم تو معابد کاتماندو مدیتیشن کنم، فک کن بعد فتح اورست باشه، وححح چه باحال و باشکوه میشه، آره عرض میکردم، دلم میخواد موهامو آبی کنم برم بین بوته ها، تمشک بچینم، یادش بخیر اون زمانا که وبلاگا پر از مخاطب بودن و ملت با قلبشون کلمات همو میخوندن... 01:01.. بازم حرف دارم... :)
"شب، شب که میشه تو کوچه غم، اشک من میشه ستاره، من چشمامو به ابرا میدم، آسمون بارون میباره"، خسته شدم. یک نوع غریب خستگی. یهو یاد الکسی افتادم و قلبم نگران شد، خوابم میاد، صبح موقع اذان، یهو از خواب بیدار شدم. و چقدر خوب بود، الهی شکر، "خورشيد آرزوی منی، گرم تر بتاب"، بوی لباسمو دوست دارم، اصطبل اسب، دستام جون ندارن، جوونهی لیمو، چهار راه جهان کودک، زائر زمین از ایران رفت؟، خواب. شاید از طولانی ترین خواب های زندگیم. جنگ بین دو گروه. کیسه های سفید. استخر. خانم متمول. دوستی عمیق عجیب. تکرار انرژی های غریب گذشته. آیفون. خوابگاهی که تا دوازده و نیم شب اجازه بیرون بودن میداد. چرا این تکرار میشه؟ رفتم تو ایلرن دیدم استاد ددلاین تکلیف رو گذاشته تا هفت روز بعد. هنوز آماده ش نکردم ولی بازم خدا رحم کرد که دیدمش، با صدای جیرینگ جیرینگ کلید اضطراب میگیرم، بریدا داره تموم میشه، عاشقش شدم، دلم نمیاد تمومش کنم، چی بخونم بعدش:(، کاش چاوشی جای علاج، از حلاج میخوند، "دلم شده دیوونه، ﺧﺪا ﺧﻮدش ﻣﻴﺪوﻧﻪ، ﻛﻮﭼﻪ دﻟﺶ میگیره، ﺳﻜﻮﺗﺸﻮ ﻣﻴﺸﻜﻮﻧﻪ، ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻴﮕﻦ کی ﺑﺎز ﻣﻴﺨﻮﻧﻪ"، امروز کمی درس خوندم، کمی اکنون دیدم، کمی کتاب خوندم، کمی اشک ریختم، و کمی رفتم خرید، و مجموعه ای از کمی ها بودم، و یک عالمه خداروشکر، حس شیکمم شبیه وقتیه که یکی دعوام کرده یا نگرانم کرده، حس میکنم دارم مشت میخورم ولی خوبم، ایشالا که خیر باشه، دلم میخواد چند روز گوشیمو خاموش کنم برم تو غار، کدوم غار؟ مثلا غار حرا، چقد دلم میخواد حرا رو ببینم؛ اون شب به نیابت از دیگران محرم شدم و بر همین اساس کماکان چشم براه دیدارشم، آه چرا دارم مشت میخورم هنوز، وان؛ زکی زاده بایقرا، شیب رو به پایین، دلم برای الزهرا تنگ شده، سلوک سوپی، در سیمای برگها رد پاییز را دیدم، تانکر، اوه کلی کلمه پاک شدن، احتمالا دلیلی وجود داشت، سرسره، باران عزیزم، ایکس وای زد، پا درد، مارپیچ ارغوانی، سارا برام یه وویس فرستاده، صدای دمام، حالمو رو قدری بهتر میکنه، پارسال تو این روز یوگی بردیم سلمونی موهاشو از ته زد، گربهی سیاه، نمیفهمید کلاغ چی میگه، نیمچه داد، بطری آب سرگردان، آهن زنگ زده، خزعبلات انبوه، گندم زار، یکی بره خونهی خدا مارم دعوت کنه، دلم شام مکه ای میخواد، شکر قهوه ای با عصارهی هل، کهف، چرا نمیخوابم؟ باز یه مشت کلمهم سوخید، آها داشتم میگفتم که انگار دارم خوب میشم، خاطرات یک گیشا رو خونده کسی؟، عطایی عزبه هنو؟، سفال گری با نور، تاسیان ارزش دیدن داره؟ سالاد شیرازی چند روز پیشم چرا طعم سالاد شیرازی نمیداد؟ محله سنگ سیاه، دلم میخواد برم تو یه هاستل که توی حیاطش تاب سفید بافتنی طور داشته باشه، 'من اجازه نمیدم عقده ای بشی عزیزم؟' این چه جمله ایه، چرا یاد فیلم مگه تموم عمر چندتا بهاره افتادم؟ مرسی که مکالمه رو ادامه ندادی، مرسی که به ندای قلبت گوش دادی هر چند سخت بود، شمع سفید، گوژپشت نتردام، کلاه کاسکت، چی فکر کردی با خودت؟ لامپ، ایران مال، جین ایر، خبری نداریم از هم، چی بود اسم اون اپه، عطسهی جادویی، فرفره، پلان بعد.
امروز خونه رو جارو کشیدم، گردگیری کردم، سوپ درست کردم، کتاب خوندم، با لوئیجی و ماریو حرف زدم، کمی قدم زدم، هیئت رفتم و حالا بهتره بگیرم بخوابم.
قبل طلوع از خواب پریدم، دیدم دارم درباره مرگ با خودم حرف میزنم. چقدر زندگی عجیب میگذره. دارم با عمرم چیکار میکنم؟ آیا شایسته زندگی میکنم؟ خودمونیم حس میکنم روزام یکم رقیق داره میگذره. دلم میخواد پر برکت تر باشن. چی بگم دیگه. دلم میخواد خوابای خوب ببینم. خیلی وقته خواب ندیدم. بریدا تموم شه چی بخونم؟ وقتی کتاب خوب میخونم توقعم بالا میره و انتخاب بعدی رو یکم سخت میکنه. دلم میخواد از کازانتزاکیس یه چیزی بخونم. دنیا زیادی خلوت شده. دوستی ندارم انگار، بهتره دقیق تر بگم که همصحبتی ندارم این روزا. عصری محض تنوع یکم Jusant بازی کردم ولی خب بدتر حوصله م سررفت. به هر حال فردا خورشید از پشت کوه ها بالا میاد. چشام میسوزن. نمیدونم چی دلم میخواد، شاید خوشحالی برای بقیه، و ماجراجویی های روشن برای خودم.
بریدا میخونم و روحم ذوق میکنه. عصری کتابشو رو شیکمم گذاشته بودم و رسما بغل گرفته بودمش. کتاب بغل کردن رو باید بیشتر امتحان کنم.
یه جاییش نوشته بود: میخواست جهانش را با او تقسیم کند... اگه میگفت میخواست به او عشق بورزد یا عشقش را در وجود او جاری کند، به این اندازه برام گویا نبود تا این جمله. تقسیم کردن جهان خود با دیگری، چه عاشقانه و دوست داشتنی.
"مَنْ طَلَبَنِی وَجَدَنِی، وَ مَنْ وَجَدَنِی عَرَفَنِی، وَ مَنْ عَرَفَنِی أَحَبَّنِی، وَ مَنْ أَحَبَّنِی عَشِقَنِی، وَ مَنْ عَشِقَنِی عَشَقْتُهُ، وَ مَنْ عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ، وَ مَنْ قَتَلْتُهُ فَعَلَیَّ دِیَتُهُ، وَ مَنْ عَلَیَّ دِیَتُهُ فَأَنَا دِیَتُهُ"
بریدا پاسخ داد: دوباره تنها در جنگل نمیمانم. آخرین بار که در...
جادوگر حرفش را قطع کرد: این حرف را نزن. خدا در واژهها حاضر است.
- چه چیزی را اشتباه گفتم؟
- اگر بگویی"آخرین" میتواند به راستی به "آخرین" تبدیل شود. در حقیقت آنچه میخواستی بگویی این بود "بار پیش که در..."
دیشب خونه ی مادربزرگم بودم. دو سه ساعتی پای دیگ حلیم هم میزدم. زانوهام خشک شده بودن. بعدشم که کمی خوابیدم، چند بار از پا درد از خواب پریدم. همون روز پونزده کیلومتر توی هال و اتاق های خونه قدم زده بودم. ولی خب، سبک حال بودم.
دیشب حوالی چهار صبح، حسین کوچیکه اومد پیشم گفت میشه برام یه قصه بگی؟ گفتم خواب دارم، گفت عاشقتم فقط یکی، شنگول منگول، گفتم باشه. و برای اولین بار قصه تعریف کردم، یه بخشایی از داستان رو چپکی گفتم ولی یهو چشامو وا کردمو دیدم، حسین خوابه، حس کردم برنده جایزهی اسکار شدم. خیلی برام دوست داشتنی و دل انگیز بود. قلبم پر از پروانه شد. قصه بگی و بچه خوابش بگیره؟ :) چه حیرت انگیز.
دکتر کاف میگفت وقتی مادر شدید برای بچه هاتون زیاد قصه بگین، اینجوری میتونید اونا رو پایبند خودتون کنید.
امروز یاد الکسی افتادم. خب؟ همین و چیزهای دیگر، مختصر.
امروز دایی ازم دفاع کرد. حس درک شدن بهم داد. احساس تازه ای بود. دوستش داشتم. دایی رو دوست دارم. امیدوارم خدا قلبشو گرم کنه.
توت، محرم ها ما رو دور میندازه. کمترین مکالمه و کلام. گناهه که ناراحت شم؟ حس کردم مشروبی چیزی ام. شایدم هستم.
بادوم. نمیخوام ازت دلخور باشم. دوست نداشتم از طریق تو باور کنم که وقتی دوستای آدم ازدواج میکنن ازمون دور میشن. ولی ازت دلخورم. بهت فکر میکنم خون تو شیکمم جمع میشه :)) چکار کنم. درکت کنم؟ :) ایشالا پهلوی شوشو جان خوشبخت باشی. فقط کاش ما رو از یاد نمیبردی. الان میگی به یادتم. این یاد به درد عمه ت میخوره زن حساب ؛) ماچ بهت عروس.
بالاخره امشب رفتم هیئت، خداروشکر؛ امشب زیاد دلم برای مدینه تنگ شده بود.
چشام میسوزن و برنامهی سی صفحه کتابم مونده. بخونم و بعد خواب خواب خواب.
خوابم، بهم ریخته. دلم، پاییز میخواد. تشنه ام. همهی عمر تشنه بودم. چی میتونه این عطش رو دوا باشه؟ یا اباعبدالله، دلم آتیش گرفته که بیام زیر نور قرمز بین الحرمین کف زمین بشینم و زار بزنم. اینکه یه جایی بشینی که اسم حسین بیاد، روزی آدمیزاده. اینکه کنار آدمایی باشی که قلبشون برای حسین میتپه روزی آدمیزاده. چقدر دلم میخواد اینو. و چقدر دورم انگار. هرسال نگرانم که این ده روز همین طوری نگذره... من میمیرم. لطفا نخواه که بمیرم... .
سهراب میگه به قمصر رفتم و کار من نقاشی بود و کوه پیمایی... کاش کار من نوشتن بود و کوه پیمایی.
در باب این کتاب چه بنویسم؟ کاش میتونستم با سهراب کلمه بازی کنم. کاش همسایه سهراب می بودم. این دومین کتابیه که امسال کامل خوندم. و زیاد دوستش داشتم. هم حالمو بهتر کرد و هم فهمیدم چقدر روحم به جهان سبز سهراب نزدیکه.
در هم آمیختگی شاعرانه حواس.. طعم یک استحاله، هنوز در سفرم.
من سهراب رو در حد هشت کتاب میشناختم. و البته کمتر، چون هشت کتاب رو هم کامل نخوندم. میدونستم اهل کاشانه و نقاشی هایی هم کشیده که چندتاشونو اگر اشتباه نکنم تو کاخ موزه نیاوران دیده بودم. ولی اینجا فهمیدم بیشتر از شعر، مشغول به نقاشی بوده و احتمالا بیشتر از شاعر، خودش رو نقاش میدونه.
این کتاب یک جور تحول در شناخت من نسبت به شخصیت سهراب ایجاد کرد. بین نامه ها و یادداشت های شخصیش، پاره های شفافی از ذهن و روحش رو میشد به تماشا نشست. و چه موجود دلنشینی بود. و چقدر برام عزیزتر شد. جهان سهراب منو یاد کیارستمی نازنین میانداخت. جهان نازک و ظریفش. احساس میکردم قرابتی بین این دو هست.
بین این نوشته ها، یک جور معصومیت، یک جور دست نخوردگی، یا تبلوری از "ناب" بودن در وجود سهراب میدم، و همین شوقم رو به فهم درونیاتش رو بیشتر میکرد.
دلم خواست این کتاب جلد دوم یا سومی هم داشته باشه. کاش میتونستم باز هم روح سهراب رو بشنوم.
تکه هایی از کتاب:
بر بلندی خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا و پیچک را ببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره های حقیقت است. جوانه بزن.
لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تو را میخواند، روانه شو. سر مشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی، پیک خود باش پیام خودت را بازگوی میوه از باغ درون بچین شاخه ها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود.
صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم. من گوش به زنگ ورزشها نشسته ام و نگاه میکنم زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانه ام می کند. دست به پیرایش جهان نزنیم.
تنهایی من از چیزهای هماهنگ پر بود. چیز نمیخواستم، و دست من همواره پر میشد. مهربانی هستی از همه جا میتراوید، نوازشی پنهان همه چیز را در بر گرفته بود.
چون به درخت رسیدی، به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد.
در این لحظه میاندیشم، چقدر آدمها بیراهه میروند. از کنار گل بیاعتنا میگذرند. میروند تا شعر گل را در صفحهی یک کتاب پیدا کنند و بخوانند. روبهروی زندگی نمیایستند تا مشاهده کنند. برای همین است که حرفها به دل نمینشیند. برای همین است که در شعرها شوری نیست، در نقاشیها جوشش زندگی گم شده است.
یادت هست روی تپه ها چه چشم اندازی ما را در میان گرفته بود؟ آنجا نه مرگ بود و نه زندگی. جاذبهای عظیمتر و نیرومندتر از این هر دوی ما را میکشید. ابدیت از ما دور نبود. آن لحظه که پرندهای در شیب تپه صدایش را سر داد، لحظه ای بزرگ بود. آنجا من به معنی "ناب" پیبردم. چشم انداز ما علف ناب بود، مِهِ ناب، موسیقی ناب، و چیزی دیگر نیز در این چشم انداز جریان داشت و آن دوستی میان ما بود. به راستی چه چیز گرانبهاتر از این؟
میدانی، ما را ترسانده اند. ما را آموختهاند. وگرنه چرا میترسیم بگوییم اگر پای سنجش به میان آید، اثری که صدای قورباغه در ما میگذارد شاید همتراز تاثیر ژرفترین برخوردها در زندگی ما باشد.
همهی نقاشیهای دنیا را که روی هم بگذاریم، به اندازهی سنگ کنار جاده حقیقت ندارند. هرگز زیبایی آنها به زیبایی لرزش انگشتان یک دست نمیرسد.
میگه دوست داری گل بهت بدن؟ میگم گلدون دوست دارم. حتی شده گلدون خالی. کاش پنجره رو باز کنم و صدای جیرجیرک بیاد. امشب سعی کردم توی احوالات مه آلود خودم لوییجی رو بخندونم. و خندیدیم حتی کوتاه. امروز مهدیه رو دیدم، حرف زدیم. مامانش بهم گفت چقدر لاغر شدی، بس کن زن. امروز مادربزرگمو دیدم. یهویی، گوشه مسجد، وقتی منو دید زد زیر گریه. اشکاشو بوسیدم. امشب دلم خواست با مژده ولیعصر رو گز میکردیم، البته ولیعصر قبل این ۱۲ روز مزخرف. و شاید بعدش منو میبرد به یه کافه تاریک، که مستی می آلود رو قبل مرگ تجربه کنم. هنوز یادداشت برای کتاب سهراب ننوشتم، کاش زنده بود و باهاش دوست میشدم، و نیز با کیارستمی. فک کن با سهراب و کیارستمی بری سفر. امروز زیاد تشنه شدم، ینی دیر به کنش جسمم نسبت به احتیاج آب، پاسخ دادم. متاسفم. انگار سیم تلفن پیچیده به مغزم. امروز زمان من رو مدیریت کرد. چشم هام درد میکنن، زیاد اذیتشون میکنم. یادمه هشت نه سال پیش رفته بودیم شمال، اونجا دوتا درخت نخل دیدم و برام جالب و عجیب بود و هنوز تصویر اون دوتا توی ذهنم مونده. و حتی یک خانواده بودن که یکی دوسال اون ها رو میدیدیم، مرد خانواده شبیه خداداد عزیزی بود. و این برای من خیلی عجیب بود که در مکان های مختلف در زمان های مختلف، تلاقی های یکسان؟ اگه این اتفاق الان می افتاد می رفتم جلو و با اون خونواده صحبت میکردم، شاید نشانه ای چیزی. دلم آش رشته میخواد و حتی آش دوغ و شاید آش شله قلمکاری که توی نیکوصفت میخورم. کتاب جدید چی شروع کنم؟ درس کی بخونم؟
- عنوان: [کلیک]
- یکی از آثار احتمالا مثبت جنگ این بود که با آدمایی که مدت ها و حتی سالها بود حرف نمیزدم، دوباره ارتباط گرفتم. بهشون پیام دادم یا بهم پیام دادن و حرف زدیم، حتی کم. یوگی. لاله. عارفه. فراهانی. نیلو. حسین.
بیشتر با زرافه حرف زدم، بیشتر به توت گفتم دوستش دارم. ولی بادوم دور شد، یه دور شدن شیرین. تو آغوش شوشوی عزیزش، که عمیقا خوشحالم براش.
- امروز اتاقمو جارو کشیدم و گردگیری کردم. پریشب خواب دیدم دارم جارو میکشم و خیلی دقیق اینکارو میکردم، انگار داشتم برای همیشه از اینجا میرفتم و حس خوبی داشتم. نه اینکه اینجا رو دوست نداشته باشم، از اینکه شرایط عادی شده بود و بوی آرامش میاومد دلگرم بودم.
- باید برای کتاب هنوز در سفرم یک یادداشت بنویسم. چون کتابو خیلی دوست داشتم، نوشتن درباره ش انگار برام سخته ولی امروز ایشالا قول میدم انجامش بدم.
- دلم میخواد گلدونهای خونه رو سر و سامون بدم. و درسهامو. و کتابهای نخونده. و پنج کیلو اضافه وزنمو. ایشالا. ایشالا.
+ آقای نیک عزیز. کامنتاتو بسته هستن. نتونستم احوال بپرسم. ایشالا خوب باشید.
بنابر نظر علما واتساپو با یه حرکت ضربتی پاک کردم و بعدش مث چی تو گل گیر افتادم که جزوه های حسابداریم توش مونده و من برشون نداشتم. زندگی زیباست ای زیبا پسند.
من خیلی خسته ام.
این ده یازده روز قد شیش ماه برام گذشته. ولی خب با خودم میگم ایمانت کجا رفت؟ شبیه یه برگ زرد پاییزی شدم که مدام درحال مچاله شدنه. یکمم وضعیت جسمیم بهم ریخته که میدونم همش نشات گرفته از روحمه. شاید ننوشتن هم مزید بر علت شده بود. هوففف...
[نفس عمیق]
جنگل های قشر مخم آتیش گرفتن گوشام درست نمیشنون. دست چپم درد میکنه. سرگیجه دارم چند روزه. حالت تهوع دارم. نباید این همه حس بد در من باشه. اخبار برای من از زهرمار، سمی تره. تایم بالای گوشی دست گرفتن همین طور. امروز بیشتر از ۱۱ ساعت موبایل دستم بوده. چه غلطی کردم؟ هیچ. بیهودگی و اخبار. اینجوری ادامه بدم چیزی ازم باقی نمیمونه. باید تایم این کوفتی رو تنظیم کنم. باید کمش کنم. باید چشم هامو استراحت بدم و ذهنمو. خدایا تورو خدا نجاتمون بده و آرامش و شادی و سلامتی نصیب هممون کن.