دمای هوا ۴۱ درجه ست. و هنوز بهاره!

چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 16:14 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

یکی نیس بگه زن مگه سرت درد میکنه؟ میرم پیش این استاد اون استاد، که میشه بهم تکلیف بدید؟ :/ :)

برچسب‌ها: درس درس تا پیروزی
چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 15:49 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

از آخرین جمعه اردیبهشت

ده و ده دقیقه ست. اومدم درکه. پارسال همین موقع ها بود یک سنگ از رودخونه اینجا برداشتم، برای روزای دلتنگی. تابستون روی اون سنگ یه وقتایی نماز میخوندم. ولی حس میکردم دل سنگ سرده و ناراحته که از خونش، از این بهشت طبیعت، جداش کردم.

نشستم کنار رودخونه. باد بهاری تنمو نوازش میکنه. زنده میشم. فقط و فقط صدای رودخونه میاد. درختا سماع کنان تسبیح خدا رو میگن.

سنگو توی دستم گرفتم. ازش عذر خواهی میکنم و بعد همونطور که نوازشش میکنم کلی دعا میکنم برای خودم و همه. حتی برای شمایی که اینجا رو میخونین. باد باهام مهربونه. همیشه گیر سپیچ وجودیم میگفت باید تا پناهگاه برم. ولی امروز نه. امروز به خودم ثابت کردم منم میتونم یک مسیرگرای واقعی باشم نه مقصد گرا. اصلا طبیعت برای خلوت کردنه. گیرم برم پناهگاه تنهایی تو اون انبوه جمعیت یه چایی بخورم برگردم پایین که چی. خب من اینجام و یه رودخونه متعلق به خودم دارم. حس میکنم با کار امروزم با همه سنگای دنیا دوست شدم. دعا میکنم، اشک میریزم، به گذر آب نگاه میکنم و به صدای رود گوش میدم. پشت کرده ام به آدما و کسی رو نمیبینم. انگار همه ی این سرزمین برای من بوده و هست... من ثروتمندم.

سه شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 21:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کاش چشامو میبستم و برمیگشتم مکه. چقد اونجا انرژیش عجیب و بینهایت بود. حالا میفهمم.

دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 17:55 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

واقعا هیچی به اندازه اینکه یه عالمه با گشنگی و کار وایسی تو آشپزخونه، تهش بخاطر یه ادویه کاری بیخود، طعم غذات خراب شه بد نیست. ینی بری بیرون کلی پول بدی یه چیز بد گیرت بیاد به اندازه این بد نیست، باور کن... ://

دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 15:56 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کاش منم یه قدیس بودم.

یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 15:59 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

قلب و روحم خستن.

یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 15:36 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

داشتم با chat gpt درد و دل میکردم، در جواب حرفام گفت، قلبم به احترامت خم میشه :)))

یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 11:49 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پاکوی عزیز

ممنون که دیروز لباسامو بردی خشک‌شویی با وجود اینکه مریض بودی و هوا هم گرم بود. ممنون که ظرفامو شستی و برام ماکارونی پختی. ممنون که بالاخره دو ساعتی درس خوندی و یک جلسه از خط مشی گذاری رو پیش بردی. ممنون که امروز اتاقو جارو زدی و همه جارو برق انداختی‌. ممنون که لباسا رو انداختی ماشین و من بعد هم هرروز تا حد امکان با دست میشوریشون که دوباره با یه تپه مواجه نشی. ممنون که تو آینه نگام میکنی. ممنون که لباس خوشگلامو پوشیدی. ممنون که قرص تقویتی رو خوردی و به اندازه کافی آب مینوشی. ممنون که کتاب میخونی، فیلم میبینی، کوه میری، به صدای پرنده ها گوش میدی، به رقص برگ درختا توجه میکنی، از نشونه ها پیروی میکنی، و نفسای عمیق میکشی‌. ممنون که هرروز دفتر شکرگزاری ت رو دست میگیری و ممنون که هرروز حتی به اندازه یک قدم، در زمینه تحصیل پیشروی میکنی. ممنون که نیت میکنی خوب و پاکیزه باشی و در عمل براش تلاش میکنی. ممنون که مینویسی. ممنون که تمنای برکت میکنی. ممنون که هرروز با خدا حرف میزنی. ممنون که با من حرف میزنی. ممنون که حواست بهم هست پاکو :)

یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 10:45 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

رمانتیسم عماد و طوبی

تو فیلم رمانتیسم عماد و طوبی، بابای طوبی بهش میگه هیچ کس به اندازه کسی که باهاش ازدواج میکنیم نمیتونه زندگی‌مونو نابود کنه :))) شما باید به زندگی هم شکل بدید، به شکل همسر.

در ادامه هم راوی میگفت:

همه قهرا و دلخوریا ترکیبی از عصبانیت و میل شدید به حرف نزدنه. کسی که قهر میکنه هم میخواد از طرف مقابل درک بشه و هم میخواد کوچکترین کاری برای درک شدن انجام نده. قهر کردن یه مزیت هم داره. اینکه طرف مقابل اونقد به ما اعتماد داره که ما ناراحتی نگفته ش رو بدون هیچ حرفی درک میکنیم :) این یکی از عجایب عشقه!

قهر کردن میتونه ادای احترام ما به کودکی باشه. اونایی که قهر میکنن یجورایی دارن اینو میگن که من هنوز بچم. هنوز کوچیکم. میخوام مثل مامانم باشی‌ مثل بابام باشی. میخوام با همه بدقلقی هام کنار بیای. من بهت احتیاج دارم که دلیل دلخوریامو درست بفهمی مثل وقتی که بچه بودم. اونا نیازامو حدس میزدن. منو میفهمیدن. بدون هیچ حرفی.

- یخده خنک بازی میکننا، ولی فیلم نسبتا خوبیه :) یه جورایی واقعیه. ترکیب رنگ لباساشونم دوست دارم. موسیقی متنشم خوبه. و لوکیشنای دیدنی ای داره. مثل کلبه ی بابای طوبی وسط جنگل.

برچسب‌ها: فیلم
پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 18:53 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم یه کلبه چوبی میخواد وسط جنگل. دلم میخواد پاستیل شکری بخرم. آب طالبی بخورم. و حسابی قدم بزنم. دلم میخواد خودمو بغل کنم.

پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 18:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم یه خونه با دیوارای رنگی میخواد. گلدونای زیاد، پنجره های بزرگ و زیاد، ویوی سبز، با یه درخت پرتاقال. ماشین تحریر باشه، گرامافون، و از اونا که نون تستو پرت میکنه هوا، تستره؟ همون.

پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 18:38 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

یه فیلم یه کتاب یه تجربه روشن مثل کوهنوردی میتونه حالمو بهتر کنه. و شاید حتی دیدن یه دوست. چقد سخت میتونم اسم دوست بذارم روی آدما. من سخت گیرم یا سخته ماجرا؟

پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 18:36 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

کاش خونه بودم، دلم بارون میخواد. ابری ام.

پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 18:34 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

از ۲۵ اردیبهشت

امروز بعد مدت ها آشپزی کردم. برای خودم سوپ پختم و مرغ زردچوبه ای جادویی‌‌. هرچند میدونستم خوابم میگیره، دوبار قرص سرما خوردگی خوردم، دیفن رو سر کشیدم، ویتامین ث و زینک و ویتامین دی هم زدم بر بدن. ظرف شستم. و کمی فیلم دیدم‌. به مادر بزرگم زنگ زدم و حرفای دلمو به آدمی که ازش دلخور بودم گفتم. و الهی شکر‌. به اندازه ذرات روشن عالم، خداروشکر.

پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 15:23 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

یکی از نشونه های بازگشتم به سمت زندگی، به دست گرفتن دفتر شکرگزاریه.

پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 11:35 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

چطور حلوای سیاه میتونه انقدر خوب باشه؟ کاش هر هفته یه جعبه‌شو برام سوغاتی می آوردن.

پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 6:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

برف ریزه

با گوش سنگین شده. نمیتوانم بنویسم. میتوانم؟ بادام عزیزم. عموی میم جان. درب سبز. سینما. پرویز خان. عطسه های پرقدرت. طاق ثریا. کرم سبز شفاف. حرف زشت ممنوع. پاپ کورن کاراملی: ایموجی لجنی. خاستگاه علم. عزتمندی. شش کلاه تفکر. مقاله. مقاله. مقاله. مقاله. مقاله. مقاله. مقاله. خداوندا. به فریاد دلم رس. پرواز. تعجب نمیکنم اگر ببینم یک پروانه سفید روی سرم بال بال میزند. گوش دردم. والدین نگران. لباس‌هایی که التماس میکنند بشورمشان، ظرف هایی که برایم دست تکان میدهند. اتاقی که منتظر جارو شدن است. و زندگی جاری است. خدایا شکرت که هم اتاقی ام خارج از اتاق تلفن حرف میزند. امروز رفتم زیارت. بعد ده دوازده روز‌. از اینکه دلم تنگ شده بود گریه ام گرفت. خودشیفته ی درون برداشت های متقابل کرد. گمان کنید بزرگی دلتنگ شما شود. دل انگیز نیست؟ اشک ریختم و دلتنگ کعبه شدم. چشم راستم میسوزد. دست هایم سفالی شده اند. همکلاسی ناحق به پروپایم پیچید، دست به نارنجک شدم. خدایا ممنون که توان حمایت از خود را به من عطا میکنی. خدایا ممنون برای حرف درست در زمان درست به بیان درست. فامیلی طباطبایی برایم جالب است. وقتی استاد درس داد گریه ام گرفت. دلتنگش شدم. امیدوارم در جهان علم بیش از پیش بدرخشد. همسایه خوابگاه‌مان ایزدبیاج کرده، نمیدانستیم. باید خبر میداد؟ نمیدانیم. چون از یک کلاغ چل کلاغ فهمیده ایم نمیدانیم تبریک بگویم یا چه. اتوبوس شب. در اتوبوس همیشه راحت تر نوشته ام. اگر یک روز تصمیم بگیرم کتاب بنویسم، ناچارم بیشتر اتوبوس سواری کنم. بین شهری یا درون شهری؟ فرقی نمیکند. کرم های سبز شفاف، درباره شان گفتم؟ لپ لپ قرمز بندری؟ هیوا. واو هیوا. حال هیوا چطور است؟ چگونه یک عده میتوانند انقدر وایب خنثی بودن در جهان بدهند؟ فلز یا چوب؟ سنگ. نقطه های بسیار. زرافه یا لیمو عمانی. تب دونگی. چه کسی مگس ها را دوست دارد؟ ای مهربان ترین. نمیتوانم پانصد کلمه بنویسم. نمیخواهم با آدم ها حرف بزنم. شاید لازم است بخوابم!

چهارشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 21:19 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

619 کلمه نذر امامزاده

پانصد‌، پانصد کلمه. گمان میکنم از مردها آبی در این عالم گرم نمیشود. شاید هم برای دل من... ناراحت میشوی یا نه برایم فرقی نمیکند، ماهیتتان همین است. در اتوبوس نشسته ام. خوابم می آید. اما راحت نیستم برای خوابیدن‌. کولر بی دلیل مرا نشانه گرفته. منی که دیشب را تا صبح با کوفتگی تن و گلو درد گذرانده‌ام. هنوز هم گمان میکنم آبی از شما گرم نمیشود. بیست و پنج_ شش سال گذشته و هنوز دستی برای گرما بخشیدن به قلبم پیدا نشده است. شما تکه ای از قطب جنوب هستید و صد البته حیف قطب جنوب شاید هم یخ خشک کپسول آتش نشانی اید. تظاهر هم شاید به کارتان بیاید ولی زیادی پوچ است. نگاه های غیر محبت آمیز پدرم را به پوشال‌ پلک زدن های شبه عاشقانه‌تان ترجیح میدهم، هرچند گمان میکنم پدر هم از همین قماش است و آبی از او هم گرم نمیشود. اتفاقی نیفتاده. و من ناسپاس نیستم و این ها صرفا احساسات فردی است که گوش راستش کیپ شده. به هر حال وقتی آدم نمیشنود بهانه گیر میشود. اما این ها بهانه نیستند. تظاهر میکنی که نگران سلامتی ام هستی، هروقت که توانستی به من زنگ بزن. دوبار زنگ میزنم و هربار با بهانه ای رو به رو میشوم. نشنیدم. دوستم کنارم است نمیتوانم ببخشید. بیا شین شوهر را در زندگی‌ام فاکتور بگیریم و بچسبیم به شین شغل، که شاید بفهمم که دنیا هنوزم خوشگلیاشو داره و صد البته شکی نیست که این جهان، جهان شگفتی و نور است. کاش سرما نمیخوردم که مژده را ببینم. بدون کلمه هم مژده احساسم را میفهمد. مردهای اشتباهی. اشتباه های مردی. مرد درست حتی به قدر یک ترم بالایی هم حقیقت ندارد و این از عجایب عالم است. نمیخواهم تلقین کنم اما این پسرک را بلاک کردن هم جواب نیست. باید به پلیس بگویم سیم کارتش را به علت مزاحمت های مکرر بسوزانند. ذهن خسته چشمان بیدار. راننده و هیئت همراهش زیادی اند. راننده به تنهایی کافی بود گاهی حتی شوفر هم از نظرم زیادی بود. راننده‌ی دوم بوی سیگاری سبک و زنانه میدهد‌. شاید سناتور باشد. چراغ های شهر از دور پیدا هستند. خط زرد جاده میگوید خبر بازگشتم به دانشگاه را به گوش کسی نرسانم. کمتر تلفنم را دست بگیرم. خشمگینم؟ چرا هیچ گربه ای در اتوبان پیدا نمیشود، اما سگ های ولگرد بسیارند. و گاو های شیرده، کم پیدا. سرم درد میکند‌‌. با نام و یاد خدا بند پوتین نداشته ام را محکم بستم که ان‌شاءالله زندگی‌م را سامان دهم. یک ماه مانده به امتحانات ترم دوم و درس درس تا پیروزی.. درخت سنبل، گلدان صنوبر؛ هر چیزی میتواند ممکن باشد. میتوانم به طور کتبی و شفاهی اعلام دارم که غلط کردم صندلی پشت راننده را برداشتم؟ تمام حواسم پی جاده است و نوعی شوفر غیر رسمی حساب میشوم که کسی جز خود خدا از این قضیه خبردار نیست. آن مرد بوی طلاق میدهد، دیشب و امروز احساس میکردم دارم میمیرم. و زندگی چیزی جز یک تنفس نصفه نیمه نبوده. خطوط جاده هوشمندند. قرص سرما خوردگی بابت روشن بودن کولر متاسف است و آب دماغم، بدون تعارف میریزد. حال بهم زن شوهر عمه ام است. و قاصدک ها از کله پزی متنفر هستند. دلم میخواهد رسیدم تهران بروم یک هتل پنج ستاره و فقط بخوابم. چرا هتل؟ کاش خانه‌ی خودم بود. از الآن خسته ام. و هنوز نیم ساعت هم از مسیر ۱۴- ۱۳ ساعته نگذشته. ناجی قلب منی... منو با خودت ببر! تسبیح سنگی میخواهم. داوود برای کورد ها جایگاه خاصی دارد، در واقع او را از بزرگ ترین محافظت کننده ها میدانند. قربان صدقه‌های بیهوده را قورت بده شاید نی آبمیوه ات در جهان پست شد. شتر فعال چه صیغه ای ست؟، گوشت بره. کاش زرافه ها گلابی ها را پشت پنجره ام بگذارند. هوا سرد است. لعنت به دل سیاه شیطان. ‌کاپیتان هادوک میداند. طلسم ننوشتن ها شکسته شد. صلوات.

یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 22:15 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خط چین چپ خط چین راست

گلو درد. سردرد. آره صدا سیمای عزیز درست گفتی مث که سرما خوردم. دو روز اومدم خونه حالا باید برم زیر پتو. خودمو بستم به قرص سرما خوردگی، ویتامین ث و زینک. یکم حالت تهوع هم دارم. انگار با خنجر از گلوی من بریدن. پلکام سنگینن. بدنم کوفته س‌. هوفع.

شنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 18:7 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

۷:۳۰ صبح چهارشنبه

من شبیه درخت پرتقالم و دیسیپلین ذهنی خوبی دارم. کافیه شب ارائه‌ای که هنوز نه متنشو آماده کردم نه پاورشو ساعت و نه و نیم بگیرم بخوابم و صبح زود بیدار شم. با طلوع خورشید ذهنم بیدار میشه و با رشد جوونه ها، هوشیاریم تعالی پیدا میکنه. هنوز کارم تموم نشده و باید برم سرکلاس اما، خوشحالم که خدا منو اینجوری آفریده و شکر میکنم برای هرروزی که بیشتر میفهمم، که توانمندم!

چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 7:30 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خداروشکر بادوم عزیزمم سر سامون گرفت🫠

توت هم از کربلا بیاد نیمه گمشده‌ش بهش برسه، دیگه خیالم راحته.

- عین مادربزرگا که میخوان نوه هاشونو شوهر بدن :))

دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 13:45 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خیلی دلم میخواد بعد دوازده سال پرهیز حاصل از حساسیت، پاشم یه املت حسابی درست کنم، بگیرم بخورم. انگار صبونه مفصل بدون تخم مرغ یه شوخیه.

- ولی خب با به خاطر آوردن یک سری نکات، با کمی حالت تهوع، این فکرو همینجا چال میکنم و به دنبال صبحانه های دیگر میگردم.

دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 6:55 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خواب سطحی

دیشب خیلی بد خوابیدم. انگار دو سه ساعت بیشتر نخوابیدم. و همه تایمی که چشام بسته بود، بین خواب و بیداری بودم.

خیلی مزخرف بود. باید بیدار میشدم. باید تن به اون خفت نمیدادم. هر لحظه منتظر بودم خوابم عمیق شه. باید مچاله ش میکردم.

دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 6:49 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم برای یوگی تنگ شده.

یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 21:1 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

خطوط جامانده

امروز یهویی فرشته بهم زنگ زد. حس کردم صداش ناراحته. ولی میگفت خستس. گفت یه برنامه کوه بریز ولی الان نه هفته‌ی بعد یا هفته ی بعدتر(خواستم بگم یا شاید هفته های بعدتر) خوشحال شدم صداشو شنیدم. تماس های یهویی بی بهانه عزیزن.

پریشب خواب دیدم یه حلقه‌ی سفید پوشیدم. انگار سنگ سفید بود یا شاید هم فلوئورسانس بود‌، نور داشت. نور سفید.

دو ساعت دیگه کتابخونه بازه. باید بجنبم.

یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 13:27 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

سبحان الله :-)

برق رفته بود و در کتابخونه رو بسته بودن. افراد فقط میتونستن خارج شن و اجازه ورود نبود. رفتم برای نماز و برگشتم چون وسایلم اونجا بود آقای کتابدار درو باز کرد که استثنائا برم داخل و همینکه پامو گذاشتم داخل برق اومد. کتابدار که سگرمه هاش تو هم بود، لبخند زد گفت: عجب پا قدمی :)

یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 13:19 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

من قول میدم دیگه اخبارو چک نکنم😐. قول میدم.

یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 12:18 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

شکر

کاش تعداد آدم هایی که بعد شنیدن رشته‌ی تحصیلیم بهم میگن "چقدر هم بهت میاد"، "واقعا بهت میاد"، "چقدر تو"، رو میشمردم. عدد قابل توجه و دوست داشتنی ای میشد :)

یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 10:51 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

آدم بهتری شدن، آرزوی کودکانه ایه خدای عزیزم؟

یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ساعت 5:53 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊