ای بابا :)

یه عالمه نوشتم و پرید :)

از ایستادن زیر آبشار، دیدار با تمشک، احساسی شبیه به خلسه، بخشی از خنکای کاشی امامزاده شدن، فکر به کلاغ ها، و رسیدن به پرتگاه بیهوشی.

بامداد

سعدی چه زیبا میگه: "نگرانِ تو چه اندیشه و بیم از دگرانش؟" سه صبح شده و من هنوز بیدارم. یه عکس از دره ستارگان توی اتاق استاد بود که مدام میاد تو ذهنم‌. البته محلی ها میگن نباید شب به این جاها سر زد.. ولی افسار ذهنم یه وقتایی دست خودم نیست. امتحان فردا افتاد شنبه و من شکر میکنم. کوه پنجم پائولو رو شروع کردم به خوندن‌، و خوشحالم که فرصت خلوت کردن واسم ایجاد شده. کوه پنجم داستان زندگی یه پیامبر به نام ایلیاست که به واسطه خوابی که میبینه و اون رو برای حاکم تعریف میکنه باعث میشه چهارصد و پنجاه پیامبر به قتل برسن و این حین خودش فراری میشه...

یه جایی از کتاب ایلیا با یه کلاغ همکلام میشه. کلاغ؟ چقدر رد کلاغ در اساطیر هست! چرا؟ شما از کلاغ چی میدونین؟

دلم میخواد میتونستم برم به خواب کسایی که دوست دارم... .

بهتره پاشم و زهرا رو برای نماز بیدار کنم.

احوالات گلبهی

با هزار استرس و فشار با شمایل گربه شرک وارد اتاق استاد شدم. گفتن چخبر؟ ابتدای کلام رو جای پرداختن به موضوع نچسب کارورزی آغشته کردم به کنکور ارشد، و حین صحبت عجیب حس کردم چقدر آروم تر از همه دفعات قبلم، و در نهایت خداروشکر که خوب پیش رفت.

استاد ص عزیزترین و دوست داشتنی ترین استادم توی دوره کارشناسی بودن. دلم میخواد تصویری از وجودشون رو بین تار و پود روحم نقش بزنم و ببینم اون وقار و آرامش و مهر در هستی من هم نمود پیدا کرده.

- اون حین که وارد اتاق‌ استاد شدم، تمام سلول های مغزیم شروع کردن به همخوانی:

تریاک فروش صدام کرد یواشکی نگام کرد… ._.

آخه چرااا؟ :))

زهرا:

" تو وبلاگت بنویس زهرا از خودش فیلم گرفت و داشت پیش خودش فکر میکرد که چه زمانی بهت آدرس بده بری اون پوشه پررررررر از فیلم و عکس رو تو گوشیت باز کنی و ببینی...

بعد جنابعالی با پیدا کردن فوریش گند زدی توش تازه همشم زدی D:

میخوام ملت برات کامنت فوش بذارن جیگرم خنک شه..."

:)

فرداها

- فردا تکلیف نهایی کارورزیم مشخص میشه. اصلا حوصله پرداختن بهشو ندارم. و دلم نمیخواد برم پیش استاد. میترسم گند بزنم‌ میترسم اونقد خوب نشه. میترسم احمق به نظر بیام‌. میترسم استاد از دستم عصبانی باشه. میترسم استاد دعوام کنه. میترسم بگه باز باید ادامه بدم کارورزی رو. میترسم درست و شایسته رفتار نکنم. تا حالا انقد حس دافعه برای دیدن استاد نداشتم :/ و واقعا عجیبه. کاش همه چیز به نیکی برگرده. کاش استاد مثل همیشه مهربون باشه و و حرف هاش دلگرم کننده باشن و با حال خوب از اتاقش بیام بیرون...

+ برای این دو روز یک عالمه انرژی مثبت نیاز دارم.

خدایا جان لطفا بغل بگیر منو :(

اگه دوباره همه چی نپره!

فاکد آپ ینی امروز وقتی که گوشی و کارتهام در شرف سقوط توی یه چاه عمیق بودن.. جدا خدا رحم کرد.

چهارشنبه امتحان ایمونولوژی دارم. دویست صفحه‌ی سگی انگار به زبان آدم فضایی ها نوشته شده. و من تا الآن هفده صفحه شو خوندم و فشار کل سالهای تحصیل کارشناسیم رو گُرده‌مه! میدونم با درس خوندن آروم میگیرم ولی یه ور افتادم عین ترکش خورده ها و نهایت کار مفیدم تو سه چهار ساعت اخیر نوشتن همین حرفا بوده و هست. البته اینم بگم که لطف کردم و صبح درس خوندما..!

دلم میخواد برم بیرون. برم غار. برم توی یه بلندا بشینم توی سکوت. دلم میخواد حرفای روشن بشنوم. از دل مشغولی های سطحی و بیهوده بگذرم..

کاش روحم عمق و روشنایی بیشتری داشت.

به به، چه دل غم دیده ای دارم پسر!

فارغ التحصیلی

در نهایت با بچه های جامعه شناسی جشن گرفته و با سر در دانشکده علوم اجتماعی و اقتصاد عکس گرفتم. چون بیشتر از اینکه این خودِ یاغی و کنجکاو رو یک میکروب شناس بدونم، شخصی دیدم که در این چند سال، در جهت فهم اجتماع قدم هایی برداشته...

- کلامم پرت کردم هوا‌، حواسم نبود بگیرمش، برگشت خورد تو سرم :))

- اگه خدا بخواد و این دوتا امتحان رو به سلامت بگذرونم، حس فارغ شدنو میتونم لمس کنم... و ان‌شاءالله که مبارک شود بر من و ما.

ردپاها

از دیروز و دیشب:

درسته خیلی خسته‌م ولی حیفه که ننویسم. کاش حوصله داشتم و میرفتم توی حیاط زیر این باد و بارون شروع میکردم به نوشتن. کاش توان اینو داشتم چیزی به جز تک واژه ها از امروز ثبت میکردم..

هوای اتاق گرمه و تن من لهیده ست. صبح تردید داشتم که برم کوه، شاید مثل غالب دفعات قبل. شاید هم چیزی ورای آن..

اخ از چی بنویسم. از بارونی که نگرفت و طوفانی که به پا شد‌، موزه، دو درخت‌ کهن سال، "تا که تو بشکنی قفس پر بکشم به سوی تو"، 'به افق نگاه کن، کرانه‌های دور، دندانه های کوه، تپه های شنی، چونان زنان لمیده! باید کویر رو ببینی و درک کنی تا نیروی های درونت متعادل بشن'، اذکار ممنوعه، دیوانگی، ظرفیت ظرف وجود، گردنبند عجیب غریب استوانه ای، ماشین مومن، زخم لب دیده یا لب زخم دیده؟ حرکت بر ریشه درختان، سکوت، چای پشت چای، هسته برگردان، دنیای آبی_نارنجی، بیداری با گنجشک ها، اشک روشن، بالکن رو به استیج آقای شیپورچی، مکان فوق العاده، حس میکنم یه قورباغه م، 'زنانگی وجودت را تعالی ببخش'، یک موجود فوق العاده، خشم ترسناک، ترس خشمناک، بند بازی میان برج سنگ‌ها، کمین و شکار، بازی با خواب روشن، سفره ماهی، لاک پشت فضایی، سنگ سیاه بر چشم سوم، دلم میخواد گردنبندش کنم، داستان های مشابه، درک متقابل غم انگیز، یین و یانگ ازلی و ابدی، تو همه این سالها دلم میخواست یک روز کسیو پیدا کنم که بتونم بیارمش معبد ولی هیچ جوره نمیشد!، از صدای تک خنده ها، خانه‌ی متحرک رشک برانگیز، کم گوی و گزیده گوی ای زن!، پلک پریده.. من از رنج تو رنج میبرم.. پر سبز، ' مبارکت باشه!'

- شتک زده‌ست به خورشید.. [🎼]

زهرا صبح به صبح مصرانه با ملاحت و لطافت بالای سر من وایمیسته تا من خواب زده رو بیدار کنه که عبادت کنم...

قبلا نگار و توت اینکارو میکردن.. انگار همیشه من نیاز داشته و دارم به یک دست که از غرق شدن نجاتم بده. و قطعا اون دست دست خود توعه خدا جان که از درون وجود آدم های مختلف نمود پیدا میکنه... .

عشق!

خورشید یه جوری میتابه انگار میخواد ما رو با خودش یکی کنه :)

صراط مستقیم

ملت شب امتحان با قهوه و متعلقاتش و هر زور و زحمت دیگه خودشونو تا حد توان بیدار نگه میدارن، و حالا من، یک گالن دوغ خورده، جزوه هم مونده و دارم لالا میکنم :|

چیکار کنم؟

احساس وجود یه شکاف، در راستای استخوان جناغ، نمیدونم که محصور در تنمه یا پیدا در روحم؛ هر چی که هست آزارم میده، احساس تهی بودن بهم میده..

۲۶ روز مانده!

و بالاخره :))))) کارورزی تموم شد🥲 خدایا شکرت :)

فکر کردم تا آخر هفته طول میکشه ولی گفتن دیگه چیزی نیست بهت بگیم.. فقط باید برم فرم هایی که مسئول کارورزی پر کرده رو برم بگیرم ببینم چیجوری بهم نمره داده، که حقیقتا برام آنچنان اهمیت نداره. همینکه تموم شد شکر...

آزمایشگاه تموم شد! شستن و اتو کردن و پوشیدن روپوش سفید(بهت گفته بودم چقد از لباس فرم بدم میاد؟)، صبر برای رشد باکتری‌ها، چش درد گرفتن پشت میکروسکوپ، استشمال بوی تند الکل و وایتکس، تست های چند مرحله‌ای طولانی، بنفش شدن انگشتام بخاطر کار با کریستال ویوله، نگرانیم برای یک میل کمتر بیشتر ریختن محلول های مشخص شده تو دستور آزمایش، گزارش کار نوشتنای مسخره:/ تموم شد پاکو :)

واحد کارورزی رو برداشتم تا یک درصد علاقه‌ی پنهان ممکن رو پیدا کنم که نشد و خداروشکر که پیدا نشد! :))

بله این رشته رو دوست نداشتم، ولی از هر چیزی که تو این مسیر یاد گرفتم، عمیقا راضیم و خداروشکر... :)

۲۸ روز

رفتم کارورزی، شیرینی گرفتم برای همکاران!، یک رهگذر حین عبور از خط عابر با لبخند بهم گفت: مبااارکه، مبارکهه.. مبارک شدم، دیدار کوتاه با توت، حیف از دلخوری ها، دیر رسیدم به سلف بازم غذام پرید. یه سیب ته کیفم پیدا کردم و قد ارشمیدس خوش حال شدم. و شکر برای مصاحبت‌های روشن در هر مکان و زمانی.

۲۹ روز تا اتمام کارشناسی

صبح پشه بیدارم کرد. پشه‌ی واقعیا :) چهار صبح! فقط دو ساعت و نیم خوابیده بودم... من هم بادومو بیدار کردم که آروم آروم آماده شه، اونم اول بسم الله یه فحش نثارم کرد که چرا انقد زوود بیدار شدی..

برخلاف بادوم، بغبغو و شاه طوطی بهم صبح بخیر گفتن. خورشید بی تاب می‌تابید. شیش و ربع رسیدیم پای کوه. و رکورد همه دفعات قبل رو زدیم.

تو راه نسبت به خودم حس عجیبی داشتم. حس میکردم زیادی گستاخم. دلیشم پیدا نمیکردم. اینو به بادوم گفتم گفت خوبه که! و نفهمیدم چرا!

نسیم خنک به ما جون میداد. و صدای ظریف دم جنبانک ها.

یه جای دنج پیدا کردم و نشستیم لب رودخونه. آب رودخونه یخ بود(چون دیروز روی قله برف باریده بود)، چند ثانیه تماس باهاش باعث شدن انگشتام بی حس شن.

و چی بگم از انرژی غریب سنگ ها.

پروانه های سفید و نارنجی، دلم میخواست قورباغه ببینم، که ندیدم.

و آدم ها؟ امان.. بهتره نگاهمو ازشون بگیرم.

نیم ساعتی مونده بود به پناهگاه بادوم زیاد خسته و فشاری(!؟) شده بود، از دیدنش یهو زدم زیر خنده. ببین میخندیدما، عین مستا. خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم.

پناهگاه بوی برف شادی میداد. و دلش میخواست زودتر خالی از سکنه شه..

+ حس میکنم روحم آتیش گرفته...

+ این هفته رو با امید تموم شدن کارورزی و پشت سر گذاشتن اولین امتحان شروع میکنم، کاش خدا حسای بد رو ازم بگیره.. کاش انرژی های مثبت اتمام این مسیر رو بیشتر کنه... .

فرفره

یه روز دیگه.. دنیا میچرخه پسر جون. بادوم ماکارونی میپزه، سه تایی کف اتاق میشینیم، حس انیمه طوری دارم نسبت به فضا، کاراکترها، رنگ‌ها‌، صداها، دیالوگ‌ها.. زهرا بغلم میکنه میگه دلم برات تنگ میشه.. هی زن هی، من نیز هم... امان از عجایب زندگی. و حرف میزنیم درباب اون صوفی که نزدیک مقبره شیخ ابوالحسن خرقانی سکنی گزیده. سلام صوفی، کاش صدای سلامم رو بشنوی! میرم توی حیاط، بچه ها به توت های سفید دستبرد میزنن، و من سعی میکنم شاتوت گلچین کنم، هوا ابری و دلبره. روی چمنا زیر درخت شب‌خسب دراز میکشم. عاشق بوی ملایم گلهاشم. به برگ‌هاش زل میزنم. به برگ‌هاش که شبیه پر هستن. خیلی عجیب غریبه. پا میشم بغلش میکنم. با قلبم بهش عشق میورزم. برمیگردم اتاق. با بادوم las niñas del cristal، رو میبینیم. بادوم میگه: رقص باله اشرافیت و منیت رو به رخ میکشه و رقص عربی شهوت! چند لحظه نگاش میکنم و میگم براوو. اتاقو به باد فنگ‌شویی میبندم. جسمم سبک میشه، و ایضا روحم. دلم میخواد الآن یک جفت بال میداشتم و آسمون شبو گز میکردم، تا رسیدن به ستاره‌ی صبح.

این شما و این...

یکی از بدترین تجربه‌های غذایی بنده: [کلیک]

از نظر من چیزی بیشتر از افتضاح بود. یعنی هیچ جوره نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. دو سه بارم گلاب به روتون گلاب به روتون.. بله ؛|

نمیتونم درست طعمشو(طعم گندشو) توصیف کنم. اونا که زیر چاپستیک قایم شدن یکیشون سس واسابیه(بهش میگن ترب ژاپنی، من میگم صابون مراغه با چاشنی فلفل) اون یکی هم نمیدونم اسمش چیه. انگار کلم بود که سی چهل ساعت توی فلفل و زنجبیل خوابونده بودنش و این طوری بود که کاش آفت میزد به بن و ریشم ولی به اینجا نمیرسیدم..

- سوفی از ده بهش شش داد! که هیچ جوره تو کت من نمیییره... .

چهاردهم خرداد

صبح هراسون بیدار شدم فکر کردم خواب موندم و بعد یادم اومد امروز تعطیله. با یکی استادای زهرا که جامعه شناس هستن، تماس گرفتم و درباره انتخاب رشته ارشد و دانشگاه ها و این چیزا صحبت کردم. یه مدت مدید در جهت زخم بستر گرفتن تلاش کردم. بعد نمیدونم چطور شد یهویی شروع کردم به نوشتن. نوشتن درباره همه چی‌، از جمله یکی از چیزایی که سالهاست اذیتم میکنه. نکته عجیب این بود که داشتم به شدت مثبت بهش نگاه کردم. و یه سری تزها میدادم که بیا و ببین... کنجکاو درونم اون ابعاد مثبت و نظریات من در آوردی رو به انگلیسی سرچ کرد و دیدم اووو، همچین هم چرند نیستن و سالها قبل انسان‌های دیگری هم بهشون اشاره کردن. لحظه باشکوهی بود :)

امروز تنها جمله ای که از هم اتاقیم شنیدم این بود: "خداروشکر فردا میرم از این خراب شده." و یادم اومد چند ماه پیش میگفت هنوز نرفته از اینجا دلتنگه :)

یکم از هاگاکوره خوندم، حدود سی صفحه. درباره بوشیدو، طریقت سامورایی، میگه. جز اسمش که یعنی 'پنهان در برگ ها' تا حالا خیلی واسم جذاب نبوده. علت اینکه رفتم سمتش این بود که یوگی میگفت از لذت بخش ترین کتابایی بوده که خونده!

بعد برای اینکه گرداب غم و رخوت همه وجودمو نابود نکنه رفتم توی حیاط قدم بزنم و رنگ آفتابو به چشم ببینم، که یکی از بچه های بین الملل که اهل نیجریه ست، رو دیدم‌. با یه لهجه بامزه برگشت بهم گفت چقد مووهات قشنگه ؛) گفتم ممنوون. گفت بگو الحمدلله :))) همین مسبب شروع مکالمون شد. اسمش هاجر بود، ینی یجوری اسمشو با لهجه گفت که اولش درست متوجه نشدم، با لبخند و تردید گفتم همسر حضرت ابراهیم؟ سرشو تکون داد گفت علیه السلام :))) ۱۹ سالش بود و یک سال و دوماه بود خونه و خونواده‌ش رو ندیده بود. تو چشاش یه خستگی و غم عمیق نشسته بود. چشاشو دوست داشتم، غربت رو فریاد میزدن. گفت میخواد بعد ادبیات فارسی بره سراغ روانشناسی و از این دست سخنان .. در نهایت همو بغل کردیم، چون خیلی گرسنه بود رفت ترکیب نودل تخم مرغشو بخوره.

یکم تو حیاط چرخ زدم، یه سیب و چند دونه توت قرمز چیدم. سیب هنوز کال بود ولی توتش بهشتی بود؛ یه طعم ترش عجیب داشت و حسی شبیه شعف کودکانه بهم داد.

بعد خط نور خورشید رو گرفتم، بین دو درخت زیتون، نشستم توی چمنا و گزارش به خاک یونان رو شروع کردم به خوندن... و شیفتگی دگر با نوشته های نیکوس کازانتزاکیس عزیز... خدا جان. فتبارک الله حقیقتا. کاش به فرشته هات بگی جای من روحشو ببوسن...

قطار رد شد و رفت

لاله. حمام حیرانی. گرداب‌. شکر برای دوری از آدم های... ازگیل. بادبادک. خسته از بازی های بیهوده انسانی. ته مانده زندگی. روزهایی که به پایان میرسند نا معلوم. خوابم برده بود شام و ناهار فردام پرید. رفتم تا ونک قدم زدم و با لوییجی حرف زدم. دلم میسوزه واسه سوخت‌هایی که آدما بیهوده تو زندگیشون میدن. کارها همچنام هستن. تا شنبه باید پاور کارورزی رو آماده کنم. هفته بعد اولین امتحان ترممه. هفته بعدشم بعدیش. هفته بعدترم آخریش. خب. زندگی زیباست ای زیبا پسند. کجاش زیباست؟ کاش یه پارچ شربت زعفرون خنک بغل دستم بود. چه خوبه که هم اتاقیم تو اتاق نیست. توی این چند روز کلا پنج جمله با هم حرف نزدیم و این هارمونی، تنها نقطه مشترک ظاهری ماست. خب اینکه: "جهان در صدای تو آبی ‌ست". دلم سکوت چند روزه می‌خواد.

و فردایی دگر!

یوگی و دوستان ؛)

امروز رفتم دانشگاه تهران یوگی رو دیدم. اونجا سبک‌بال بودم برخلاف چند ساعت قبلش. کنجکاویم جاری بود بین آدم‌ها، بناها، و جریاناتی که اون مکان در طی سالیان دراز پشت سر گذاشته تا به الآن. توی کتابخونه‌ش یه چرخ زدم، تالار شیخ فضل الله همدانی، و خواجه نصیر الدین طوسی و دفترکار یوگی رو دیدم. تالار شیخ فضل الله مربوط به کتب ایران شناسی بود و خواجه کتب کمیاب و نفیس رو دربر داشت. یه کتاب دیدم با عنوان LADORAZIONE DEL MISTICO AGNELLO، یعنی پرستش بره عرفانی. آه پسر نمیدونی چقد تصویرگری‌ش دل انگیز و دیدنی بود. صفحات کتاب رو ورقه های نازک تنه درخت تشکیل میدادن.(ببین) حرف زدن با یوگی رو دوست دارم. شنیدن حرف‌هاشو بیشتر. حرف‌هاش یک جور احساس خلسه طور بهم میده، شاید چون حس درونی خودش همینه. اون یه استاد دوست داشتنی ‌و غریبه.. میترسم که اینا رو میگم :) چون زیاد دیدم تا از کسی تعریف کردم فرداش اومده گند زده به همه چی :)))

وقتی کارات زیادن و بهاره.

تش و تیفون به پا کردم. به آدمایی که حداقل یکسالی میشه باهاشون مراوده نداشتم پیام دادم و حالا دلم میخواد تلفنم رو بندازم تو کوره آجرپزی.

مژده، آلوین، کارلوس. دیگه کی مونده😐؟

چه دنیای خاکستری ای.

خدایا :)

"امیدوارم امروزم بترکونی، بغل بغل آرامش از راه دور"

"موفق باشی عزیزم؛ ان‌شاءالله خدا خیرترین‌‌هارو برات پیش بیاره"

من تو تخت نشستم دارم فکر میکنم برم کنکور بدم یا نرم بعد توت و زهرا برام پیام آرزوی موفقیت میفرستن.

راه بوی توت میداد، یک عالمه پروانه های سفید دیدم، اون کیه که توی مسیریابی خنگول شده؟:/ چقدر جمهوری مردونه ست، بعد حدود دو ساعت رسیدم به گذرگاه ادیان. راهنما منو یاد منصور ضابطیان میندازه، روی لباسش سه تا رز آبیه، کله‌ش شبیه تن تن‌ه. خودش زرتشتیه و جذاب روایت میکنه همه چیز رو.. آخ عزیزان بوی کندر :))، حوض، کبوتر، بغ بغو، موبد خوشحاله!، انگشتر سفید، صوت گاتها که پیشتر گوش میدادم پس زمینه اونجا بود؛ خیلی خوب بود خیلی. فضاش قشنگ منو گرفت :) آدما تقریبا همشون از من خیلی بزرگتر بودن. دوست داشتنی بود، این حسو بهم داد آدمی ناخودآگاه هم که شده تا وقتی که هست پی حقیقت میگرده.. هدیه دل انگیزی بود. ممنون خدای مهربان. ممنون پاکوی عزیز ؛)

- حالا جالب میدونی چیه؟ دیدم به تازگی بازدید آزاد براش ممکن شده :)) من دوسال میرفتم میگفتن کلا بسته شده... اگر دوست داشتین هرروز از ۸ صبح تا حوالی ۱۲ میتونید برید اونجا رو ببینید. مایل بودید منم همراتون میام :)

- اگر هم خواستید با تور اونجا رو ببینید، سفرنویس رو بهتون پیشنهاد میدم.

- برای دیدن[کلیک]

۹ خرداد

خوابم میاد. نمیدونم فردا چطور میشه. قرار خوب بگذره یا نه. قراره حس کنم وقتم تلاف شده یا ذوق زده و پربار برگردم. واسم مهمه. کاش خوب بگذره. کاش آدمای خوب ببینم. حس میکنم رو ابرام. حس بی سامانی دارم. خلاصه کارورزی تموم نشد. حس میکنم بیهوده م. حسای عجیب دارم و متعجبم بابتشون. اتاق انقد گرمه که در سالنم باز گذاشتیم و حس اینکه توی مسافرخونه‌های قدیمی هستیم رو دارم. کاش روحم شاد شه و دلم آروم.

- از قشنگیای امروز این بود که با زهرا آب دوغ خیار درست کردیم؛ حس باحالی داشت و از بهترین و جذاب ترین غذاهایی بود که توی خوابگاه خورده بودم. [کلیک]

چه دنیای خلوت و الکی شلوغیه.

۸ خرداد

پرت و پلا/ اتوبوس دیزی/ عذاب جهنم/ سونا/ فحش/ خنده‌ی هیستیریک/ هزار توی زمان/ آدامس نطلبیده/ ساعت سخت/ راننده اسنپ شبیه کاپیتانای هواپیما بود/ چیز زیادی ندارم برای گفتن/ کارها زیادن/ هوا گرمه/ اگه فردا به حول قوه الهی کارورزی رو خلاصه کنم زندگی روشن تر میشه/ خیلیا!/ نودل هم اتاقی ریخت کف زمین/ باز خداروشکر آب دوغ خیار درست نکرد وگرنه باید اتاقو میشستیم/ یوگی در سکوت فرو رفته/ من از دالی موشه کردن خوشم نمیاد/ برای قدرانی بابت رتبه‌م یه تور آتشکده گردی خود را میهمان کردم/ میگه میتونی از عطر یه آدم تشخیص بدی اهل کجاست؟!/ خوابم میاد ولی انگار خوابم نمیاد/ از این اسلش ها خوشم نمیاد/ ایشالا یه ماه و چند روز دیگه کارشناسی تموم میشه :)/ کاش خدا برکت بیشتری بده به زندگیم..

:)

... در ادامه مسکالین عزیزم:

نتیجه اولیه اومد. رتبه‌م در همون محدوده‌ی مرزی که حدس میزدم، شد. به قول زائر زمین، حس میکنم نی شدم :))

- فعلا مشخصا از تهران خداحافظی میکنیم و البته معلوم نیس مقصد بعدی کجاس.. خدای مهربون برای هر خیری که از جانب تو به ما میرسد، ممنون :)❤️