دلتنگی

دوماهه خونه نرفتم. خواستم بخوابم الان یهو یادم اومد اینو و بغضم ترکید و گریه، آی گریه.

کاش بال در بیارم و برم خونه زودتر. آخ خدا. کمک.

بریم یا نه؟

نمیدونم‌ شاید دلایل مهاجرت نکردن برای من زیاد باشه‌‌. امروز وقتی زهرا اومده بود خوابگاه پیشم و داشت برام چیز تعریف میکرد با خودم فکر میکردم اگه برم اون ور آیا میتونم همین طوری با آدما ارتباط بگیرم؟ آیا همینقدر همو میفهمیم؟ هرچند زهرا حتی اینجا هم برای من اتفاق نادریه. امروز اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت. سبک بود. انگار وقتی زهرا بود بال در اورده بودیم و روی ابرها بپر بپر میکردیم.

دوری از خونواده برام سخته. خیلی نزدیک بودن هم شاید همینه. ولی اگه بذارم برم گمون میکنم حس آزادیم، برای هروقت دلم که بخواد میرم خونه رو از دست میدم و همین میشه یه گردالی تو گلوم.

ایران هنوز چیزهای زیادی داره برای من برای کشف کردن‌. هنوز یزد و کرمان و چابهار رو ندیدم. هنوز خط ساحلی خزر رو پیاده روی نکردم. هنوز گوشفیل با دوغ رو امتحان نکردم.

من محتاج مساجد و صدای اذان اینجام. یه ماه پیش مشهد بودم و الان قلبم از دلتنگی به اشک رسیده. قم بخشی از وجودم شده. بعد پاشم برم یه ور دیگه؟!

نمیدونم. شایدم لازمه بیشتر فکر کنم. امیدوارم خدا مسیرم رو چراغونی کنه و دستمو بگیره که تصمیمات درست بگیرم... .

شب سی و ششم

خدایا به زمان و زندگی ام، به وجود مادی و غیر مادی ام، برکت روشن ببخش. ممنون که هستی. ممنون که من رو در آغوش میکشی.

شب سی و پنجم

امیدوارم نور طلایی اون فضا، خلل و شکاف قلبم رو پر کنه.