بالن دریایی

چشم نهال‌های نورسته، درس خواندن با برکت، نشستن میان عراقی ها، صحبت درباره نزول دینار، صحبت با مرضیه، صحبت با آدم ها حس خوبی میدهد، چاق سلامتی حس خوبی میدهد، نشستن در دل نور خورشید حس خوبی میدهد. الحمدلله.

...

چه عرض کنم. امروز روز اوله. روز اول چی؟ نمیدونم. توی کتابخونه نشستم. کمی کتاب سیاست گذاری تطبیقی خوندم. صبح اولین نفری هستم که بعد مسئولین وارد کتاخونه میشه و بعد از ظهر هم از آخرین نفرات‌. معمولا در طول ترم پسرها بیشتر از دخترها کتابخونه میان و این برام جالب و عجیبه چون گمون میکردم دخترها آدمهای کم شب امتحانی تری باشن البته باز این دلیل نمیشه، شاید تمایلشون به کتابخونه کمه؛

اومدم اتاق دیدم هم اتاقی گل گلاب نیست. و چی از این بهتر! سبحان الله.

یه سری از صیفی‌جات ده دوازده روز قبل مونده باید تا خراب نشدن باهاشون یه چیزی بپزم. اینکه چیو با چی قاطی میکنم مهم نیست مهم اینه بعدش میخوام از زندگی لفت بدم.

البته طعمش نسبتا خوب بود، آماااا از ۱۰ بهش ۲ میدم.

هم اتاقیم برمیگرده و فضای سکوت شکسته میشه. با کمک خدا و راهنمایی های توت و زیگورات تونستم باهاش حرف بزنم و بهش گفتم دیگه توی اتاق تلفن نزنیم. امیدوارم آرامش و حس خوب بیشتری جاری بشه‌.

...

جمعه که رفتم درکه تصمیم گرفته بودم به خودم فکر کنم به اینکه کیم چیم، شاید خیلی روش متمرکز نشدم ولی بازم تمرین خوبی بود. تو مسیر برگشت یهو دیدم یکی از پشت داد میزنه که حسن آقاااا وایسا، برگشتم دیدم آقای نارنجیه. وقتی که رسید قبل سلام گفت بازم که تنهایی که :)) لبخند زدم. بخشی از مسیر رو با هم همراه شدیم. گفت خیلی چیزا رو توی ناخودآگاهت میدونی، اگه مطالعه کنی یادت میان، ینی نیازی نیست برای هرچیزی تایم زیادی صرف کنی که بفهمیش، بیشتر بخون، یه وقت نشه یه کلمه ندونستنت حکم سوزن چرخ خیاطی رو پیدا کنه ها!

.‌..

با بادوم توی کوه که بودیم میگفت من وبلاگ فلانی رو نمیخونم چون خیلی فاخرانه مینویسه، نمیفهممش؛ حس بدی میگیرم نسبت به خودم. خلاصه فلانی عزیز، کمتر فاخر باشید :)

...

[این مورد حذف شد] [بس که بی اهمیت و بیخود بود]

...

آره چی میگفتم؟ نمیدونم. "امشب میخوام مست بشم"، واقعا جمله نویسی یه آفته. یاد ملاقات با خانواده رابینسون افتادم. دستام جون ندارن. چشام نیمه خستن. دوچرخه شدن دور دریاچه چیتگر، چقد دوست داشتم اون لحظات رو، کاش از آسمون شاتوت میبارید. کاش فردا صبح زیر تخت یه شیشه عطر خوشبوی پیدا شه. کاش اگه خدا بهم مال و منال و شغل داد قبلش بهم هنر رضایت از زندگی عطا کنه.

...

روزهام به برکت بیشتری نیاز دارن. خدای مهربون میشه دستی برسونی؟ :)

سه خط موازی

چشم ها دروازه دریای درون هستند، یه حس عجیب دارم، حسی شبیه یه برکه آب وسط کویر، تلالوش رو میبینم، ۶:۳۵ حرکت، تهی، پوچ و تو خالی، پوچ با خالی فرق میکنه، حس پوچی نیس، بعد دو ساعت راه، تونل مور مور کننده، چه خر خاکی ها که ندیدم، کاج توی باغچه‌، شکوفه های سفید، سگی که مسالمت آمیز و در امنیت از کنارم رد شد، کوه ها رو برف گرفته؟ احتمالا قراره یخ بزنم. "ای تکیه گاه گریه ای همصدای فردا"، روی بیلبورد عکس نادر ابراهیمیه، یه لبخند زده و نگاه معنا دار میکنه. راننده شیشه رو کشیده پایین حس کردم کولر زده. از کنار خونه قبلیم میگذرم، محله ی دوست داشتنی، ماهی ها به سمت مقصد من دسته دسته شنا میکنن، خدایا ممنون که هستی.

شبیه ۲۸ فروردین

نمیدونم از کی و کجا رسیدم به این تایم خواب، کمتر از یک هفته ست که اینجوری شدم، خوابیدن قبل ساعت ده شب لذت بخشه. به گرد و خاک حساسیت دارم و اینجا خاکی شده؛ با هم اتاقیم رابطه‌ی دوستی خاصی ندارم، جمعه ها طولانی ان، به انجام یه عمل خاص برای ارتقای اعتماد به نفسم احتیاج دارم و " نه میدونه سفر کجاست نه میدونه همسفر کیه"، امروز ساعت پنج بیدار شدم، درس خوندم، یکی از تکلیف‌های این هفته رو نوشتم، آشپزی کردم، خوراک لوبیا با پلو پختم، به خوراک از ۱۰، ۸ و به پلو ۴.۹ میدم(هرچند خوشمزه بود ولی خب تهشو یکم سوزوندم:/) رفتم معبد و روحمو صیقل دادم، بازار رفتم و یک سری کارای دیگه، و حالا آماده پروازم، اگه هم اتاقیم با دوست پسرش کلامشون رو کوتاه کنن.

کویر

دلم برای خانواده تنگ شده. دوست دارم پاشم برم خونه. دیشب ساعت نه و نیم خوابیدم و امشب هم از الان خواب دارم. کارها زیادن به همین خاطر باید فراغت ها رو غنیمت بشمرم. دستام سردن. امروز به جوشوندن یه کنسرو بادمجون بسنده کردم و همون شد ناهار و شامم. از سه هفته ی پیش میخواستم چالشی که آقای نیک بنده رو دعوت کردن بنویسم هرشب یادم بود و هر شب ننوشتم امیدوارم این آخر هفته طلسمشو بشکنم. صبح نشستم توی حیاط و زل زدم به فواره‌ی آب به درخت ها به برگ‌های رقصان با باد بهاری. امروز بالاخره صدای کوکوی فاخته ها رو شنیدم. امروز حس کردم دانشگاه زیادی زیباست. من اینجا هیچ دوستی ندارم. من اینجا تنها هستم‌، بیشتر از همیشه. گاهی نمیدونم چطوری صبح میشه چطوری شب. من اینجا بیشتر دلتنگ هستم. ولی خب خداروشکر گنجشک ها هستن، و همچنین موسی کوتقی ها، رشته م رو دوست دارم و معبد عزیز هست... درونم با محیط جدید ورزش بیشتری پیدا میکنه و متناسب با شرایط جدید، به قابلیت های تازه ای از وجودم پی میبرم. الحمدلله.

کویر صبر آدمیزاد رو بالا میبره. کویر از حداقل ها ارزش میسازه. کویر قدر دانستن رو دیکته میکنه. کویر موجود عجیبیه‌‌. کمک میکنه که سراب شناس شویم. سراب آب، سراب مامن، سراب‌ انسان... فکر میکنی که کویر تنهاست؟

از کرانه های مه گرفته‌ی دل

آه. آه و صد آه. من نمیتونم تاب بازی کنم زود سرم گیج میره. حتی اگه آروم روی تاب بشینم باز سرم گیج میره. عجیب نیست؟ خیلی چیزا هست برای گفتن. میخواستم امروز پانصد کلمه بنویسم. ولی انگار خشکیده م. یه جور تناقض هست این وسط. هم حالتی ما بین ترکیدن از کلمات هم سکوت بی طعم درون. داستان بید و نفتالین، بادوم رو راهی کردم به سمت سرزمین های افسانه ای، کتابخونه رفتم و بیشتر از پنج روز قبل درس خوندم. لباسمو از خشک شویی گرفتم، برگشتم اتاق آشپزی کردم؛ خوراک رتتویی طوری که تبدیلش کردم به خورشت؛ همراه برنج عالی شد، ابداع جدیدم این بود که ته دیگ زردچوبه فلفلی ساختم و خیلی خوب شد. حرف های مونده توی گلو گواتر میشه یا فریاد؟ کافه شعر عزیز ممنون که با کامنتت سوخت شدی برای نوشتنم. شبا زود صبح میشن و صبحا زود شب.

چی حس میکنی؟ چه حالی ام؟ یه حالیم که یکم خودمم درکش نمیکنم که چیه. تو میدونی؟

- خدایا...! فقط خواستم صدات کنم.

شیر برنج آبکی

تخفیف کرایه آبی_ نفتی، 'او بالاتر از اندیشه هاست'، شخصیت آکادمیک اکلیلی، کوهنورد و طبیعت گرد، خبری نیست در این عالم. خبری هست در این عالم. با قلبت بشنو، "من برایت کلماتی اختراع خواهم کرد که برای کسی جز تو معنا نخواهد داشت"، دوست ندارم غروبا از تهران بزنم بیرون. دلم میگیره. طعم رقیق سیگار ۵۲۰. اولش حس میکردم دارم درخت میکشم، بعدش حس کردم یه طالبی درسته رو قورت دادم، بعدترشم حس کردم آدامس خوردم، دلم گرفته رفیق. پارک دانشجو بهم استرس میداد، ساعت ۶:۱۶، پرنده ها پرواز میکنن. دلم برای اونا که هندونه به دست کنار خیابون وامیستن میسوزه، موش آبکشیده شدم زیر بارون بهاری توی دانشگاه سابق دوست داشتنی، معبد عزیز، بچه های با محبت کارشناسی، چرا درباره دیروز ننوشتم؟ وسط کوه رعد برق های دل انگیز میزد، تگرگ بارید و دونه هاشو خوردم، نشون پیشونی اسب مهربون رو نوازش کردم، یک لحظه از دور یوگی رو دیدم، بادوم میگفت پریده ببینه واقعا خودتی یا نه، روح پاکو در میانه‌ی صخره‌ها، آقای پیرمرد رو دیدم گفت امیدوارم امسال بیشتر ببینیمت. آسمون بنفش، نارنجی. از کلمات حامله م، باید بالا بیارم.

- نزدیک بود همه اینا پاک شن، دلم لرزید.

تطمئن القلوب

امروز با تپش قلب بیدار شدم، با صدای سمفونی گنجشک ها، البته تپش قلب بخاطر گنجشک ها نبود، به این خاطر بود که فکر کردم آفتاب زده بالا رفیق، " چه آفِتابی چه سبزه زاری..." کف کردم. بادوم بخاطر دیدن من پاشده از خرقان اومده تهران و من هنوز خوابم؟ که دیدم نه،،، هنوز چهار و نیم صبحه‌.

بادوم عزیز دلمه. بادوم با حضور و وجودش باعث شد روزهام رنگ دیگری بگیرند. گمون میکنم شاید در یکی از جهان ها نوه م باشه :) (هرچند تقریبا هم سن و سالیم) پارسال روز عید فطر اولین بار باهاش رفتم کوه و حقیقتا قصد نداشتم دوباره اینکارو کنم، نمیخواستم خلوتمو از دست بدم، برای همین بدجنس درونم مسیر سختیو انتخاب کرد که این بنده ی خدا رو پشیمون کنه و دیگه گردن منو نگیره که ما رو هم ببر کوه. ولی عجیب به جفتمون خوش گذشت و بادوم عزیز ثابت کرد که بالقوه کوهنورد و همراهه. اون روز اتفاق های عجیبی افتاد، من برای اولین بار توی دشت و دمن های تهران سنجاب دیدم، اونم نه یکی یه گله، که مشغول امورات زیستی شون بودن و محض مزاحم نشدنشون، لبخندزنان گذشتیم.

هوا خیلی خوبه، آسمون زیباست، راننده اسنپ خانومه و مدام ذکر میگه، سرعتش ۱۳۰ ه، شیشه رو پایین کشیدم و حس رز رو دارم روی کشتی تایتانیک، اتوبوسا خالی ان، روی بیلبورد نوشته" متفاوت فکر کن"، یه شاخه گندم از در دانشگاه کندم، برکت رو نوازش میکنم، عجیب باز دلم کلیک کرده روی فرش، زیبایی فرش، شکوه فرش، آثار تبلیغاته؟ ندومبه، چه دومبه.

- راستی بادوم وبلاگ هم زده، مثل اینکه فعال هم هست، ولی آدرسشو به من نمیده و تا حالا اجازه نداده نوشته هاشو بخونم. اگه پیداش کردین سلام منم بهش برسونین :)

- بگو "الحمدلله کما هو اهله"، سپاس خدا را آنچنان که شایسته‌ی اوست.

+ حس میکنم گنجشکها توی حیاط خلوت مغزم نشستن و دارن جیک جیک میکنن، هنوز صداشون میاد!

انجیر خشک

تکلیف ها در کمین اند. طلب مرور کلمات. بخوابم بیدار شم بنویسم یا بنویسم بخوابم بیدار شم؟ الحمدلله که برای اولین بار کلاس استاد خودشیفته خوش گذشت. حس اعتماد به نفس. چرا؟ وی تنها کسی بود که تکلیف تحویل داد. تمنای تحسین و درخشش. دلم میخواد یه کار گنده کنم. هوای مجهول الحال. تک سرفه های خشک. روز چهارم چالش آشپزی، امروز غذای ابداعی پختم، خورشت لوبیا چش بلبلی با پلو. تو اینترنت سرچ میکنم و میبینم همچین چیزی هست و من مخترعش نیستم. چطور شد؟ فقط یکم چشیدمش، امم از ۱۰ به خورشت ۸.۲ و به برنج ۶.۸ میدم. امروز حوالی شیش و خورده ای بیدار شدم، اینم سحرخیزیه؟ با توت تصویری حرف زدم، از روزمره م براش گفتم، بعدش بهم پیام داد که دوستت دارم‌.. هعی زن. هعی. عطسه میزنم. "یا حسین" و بعد صدای سکوت؛ چشام میسوزن. تصمیم گرفتم همه خرج و مخارج یک ماهم رو بنویسم، حس خوب و جالب. یک مشت اکلیل هرمز در چشم. نگاه او، شبیه چیست؟ یک دزد دریایی. چرا به این اسنپی ستاره‌ی کامل دادی؟ چون بوی سیگارش خوب بود. ریه های به تته پته افتاده. یادم باشه فردا به بابا زنگ بزنم.

- خدایا، به نسیم نیاز دارم‌.

آبنبات بی طعم

گلو درد. باید درس های فردا رو مرور کنم. بیان مسئله‌ی پروژه مونده. تکلیف خط مشی مونده. چه غلطی کنم؟ صبح ساعت چهار بیدار شدم. امروز سومین روز چالش آشپزی، پیاده روی و سحر خیزی بود. ماکارونی پختم و از ۱۰ بهش ۷.۸ میدم. دیروز خورشت بادمجون گوجه با برنج پختم. برنجم عجیب عالی شده بود، به قول نقی هم برنج بود هم خورشت(اما طبیعت نبود.) امروز از ۸ تا ۳ کتابخونه بودم و مدام جزوه نوشتم. صدای قطار میاد. گلوم اذیتم میکنه. کاش هم اتاقیم این هفته نیاد. حس میکنم زیر شونه م یه شانه ست‌. دیشب خواب دیدم روی دست چپم یه سری نماد های تو در تو تتو شده. یه سری اشکال هندسی بودن. فقط همینو دیدم. هوا به نظر بارونیه. بهتره زندگی رو آسون بگیرم. گیرم هم اتاقیم اومد خب بیاد که چه. گیرم درسا رو هنوز تموم نکردم، قرار نیس امتحان بدی فردا که، همینکه جزوه ها رو نوشتی خوبه. گیرم پروژه و تکلیفشو ننوشتم، خب فردا وقت هست آخر دنیا که نشده. به خودت بیا زن. مسئولیت پذیری رو با اضطراب های بیهوده اشتباه نگیر. خوابم میاد. دو سه قسمته پایتختو ندیدم. امشبم نمیتونم. عالیه سرمم داره درد میگیره، بگیرم بخوابم.

این وقت شب صدای جیک جیک گنجشکا میاد‌. انگار یه اتفاق خوب تو دنیا افتاده‌، وگرنه چه معنی میده ساعت دوازده شب گنجشک بیدار باشه و جیک جیک کنه؟

شونِزده فروردین

استقرار در خوابگاه. شستن لباسها‌. اتو زدن. آشپزی: خوراک سیب زمینی قارچ؛ ۴.۷ از ۱۰. مرتب کردن وسایل. پایتخت. سکوت. تنهایی. خلوت‌. صدای تایپ. درب فلاسک باز. آب جوشیده. نور کم اتاق. جزوه در تخت. بی حوصلگی. شبیه هوای نامعلوم آغاز پاییز. نه گرم نه سرد، هم گرم، هم سرد. دلم میخواد برم موزه فرش. چیشد یهو به فرش علاقه مند شدم؟ نمیدونم. راست میگن حاجیا خسیس میشن‌. راست میگن عزیزان. هوای مونده. بدون حرکت. نسیم فقط برای درخت هاست؟ سه راهی هم چیز عجیبیه. به در و دیوار نگاه میکنم. غلط کردم که قرار پیاده روی حین طلوع خورشید گذاشتم، غلط کردم.

- خدای عزیزم ممنون برای همه چیز. ببخش که بی حوصله م. ببخش که این همه لطف و محبت آشکار و پنهان داری و باز دوقورت و نیمه م باقیه.

- به فال نیک گرفتن گذر حلزون هم میتونه این باشه که حتی یه حلزونم باشی بازم مسیرهای زیادی داری برای طی کردن راه های زیادی داری برای کشف کردن و هیچ ظرف شیشه ای نمیتونه تورو زورکی تو خودش نگه داره. پیش برو‌. مصرانه پیش برو تا تو بدرخشی. تا مسیر تو بدرخشه.

مارپیچ مه آلود

قد هزار سال خستم. هنوزم گریم میاد. درخت عجیب توی خوابگاهو بغل کردم و اشک ریختم گفتم تو که به زمین وصلی به حلزون بگو دوستش داشتم. صدای گنجشک ها میاد، بعد بارون خوش حال ترن. ساعت چهار صبح وقتی که صدای اذان و بارونو با هم شنیدم از اعماق جان لبخند زدم. و به خدا گفتم وح که چقدر تو مهربونی. آره خدا مهربونه. خدا خیلیم مهربونه ماورای تصور من و تو، ماورای درکمون از مهربونی. ولی خب نمیدونم. من خیلی تنهام پسر. حلزون یه جورایی همدم روحم بود. چرا چند شب پیش خواب دیدم که بزرگ شده؟ اونقد بزرگ شده که راه خودشو پیدا کنه و بره؟ من از این ناراختم که نکنه من خوب نگهش نداشتم. نکنه تو شرایط بدی باشه؟ ولی خب یه چیزی تو دلم میگه خدا مراقبشه. و سیر روشنشو طی میکنه. یا حداقل عمیقا اینو آرزو میکنم.

چرا اومد که بره؟ اومد که بدونی وقتی چیزیو میخوای میتونی داشته باشیش، ولی شاید نه برای همیشه. چرا روشن بهش نگاه نمیکنی؟ تو خواستی و برآورده شد. مهم اون حس خوبی بود که تونستی تجربه ش کنی. میدونی بیشتر از اینکه غم نداشتشو بخورم نگرانشم. نگران؟ هه خنده داره. خدا اونو از بین اون همه آسیب نجات داد آورد پیش تو. بعد تو نگرانشی؟ تو کی هستی اصلا که نگران مخلوق خدا باشی؟ شاید ماموریت زندگی اون حلزون همین بود بیاد قلب تورو شاد کنه، با کاراش ذوق زده ت کنه، رو انگشتت رد اکلیلیشو جا بذاره و بعد بره جایی که او میخواد. باشه. ولی دعا میکنم از جانب من بهش آسیبی وارد... آسیب؟ خیال کردی تو حتی اگه خودت میخواستی با اراده خودت میتونستی بهش آسیب بزنی؟:)) اومد. شگفت زده ت کرد. بهت چشمک زد. ماچت کرد. نازت کرد. یه چیزایی که حتی خودت متوجه نشدیو گذاشت توی روح و قلبت. حتی شاید بخشی از زخم هاتو ترمیم کرد و بعد رفت. شکر بگو پاکوی عزیزم. شکر بگو. و دلت آروم باشه.

در ضمن، بیخود کردی به خدا گفتی که چرا تو نمیخوای من خوشحال باشم!!! مگه از بچگی بهش نگفتی وقتی بارون میاد ینی تو داری بهم میگی بیشتر دوستم داری؟ خب بارون اومد. مگه نه اینکه شبیه معجزه همین حلزون جونو فرستاد که لبخند بیاد روی لبات. هیچ چیزی توی این جهان پایدار نیست. نه غم. نه شادی. نه اومدن. نه رفتن. ولی خب من الان چجوری میتونم رفتن حلزونو به فال نیک بگیرم؟

با اشک

حلزون رفت به نا کجا آباد. زیر بارون گریه کردم و به خدا شکوه بردم که چرا. از همه بدتر دیدن شاین حرکتش بود. ردپایی که جا گذاشته بود. هرچقدر گشتم پیدا نشد. شاید هم من نگهدارنده‌ی خوبی نبودم. تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که همه عالم تحت فرمان اوست و هر موجودی نقشه‌‌ای رو طی میکنه بر اساس یک هوشمندی غریب. حلزون عزیزم که حتی فرصت نشد براش اسم انتخاب کنم هم از این قاعده مستثنی نبود. امیدوارم اگه یه روز منو یادش اومد، لبخند بزنه.

بوی خاک باران خورده

بله عرض میکردم، کاش جت شخصی داشتم و میتونستم دوشنبه خیلی راحت برم بابل کنار توت عزیزم. امروز مستند چهارده قله، هیچ چیز غیر ممکن نیست رو دیدم. دلم خواست من هم یک کوهنورد واقعی باشم. مرد میگفت حین کوهنوردی همه لذت های جهان رو با هم تجربه میکنم و بله، کیه که به این حقیقت‌ ایمان بیاره؟ عصر با حبیبتی مکالمه کردم تا درباره یک سری مسائل مشورت بگیرم. میان حرفا گفت: ".. وانتي حفيدتي المدلله" جاان؟ تو نوه‌ی لوس منی؟؟؟ ای ننه :) چطور میتونی انقد گوگولی باشی زن؟ به قول خودت "فدوه فدوه"، از گربه های خیابانی عزیز استدعا دارم که ساعت دوازده شب به بعد سکوت را رعایت کنند، حقیقتا هیچ علاقه ای به شنیدن اموراتشان ندارم. خواب سنگ آسمانی، سنگی که رو به آسمون اونو تکون میدادند، "ابزار جهت‌یابی باستانی"، "سیستم پیشگویی"، " وسیله آزمون"، سیگار بهمن، غریبه‌ی رهگذر، وانت، یک ساختمون یونانی متروکه و بزرگ. ما رفتیم در محضر انسان هایی غریب‌. شیرینی و چایی رو مثل نخورده ها بالا کشیدم. شک ندارم تو اونا نور جریان داره. شاید تنها مهمان های اون خانه ماییم. وقتی میخواهیم زحمت کم کنیم قرآن را بر سر ما میگذارند و برایمان مانترای کوتاهی میخوانند‌. امشب خندیدیم. الحمدلله. شاید اولین بار بود در آن خانه صدای خنده جمعی میشنیدم. همسایه شان رفته بود حج‌. قلبم پر کشید. صدای رعد. حضور برق. و باران.

- خدایا به اندازه دونه دونه قطرات بارون، شکرت.

طعم کدئین ذوب شده

دو سه ساعته بیدار شدم انقد فشار بهم وارد شده و انرژی صرف کردم که حس میکنم نیاز دارم ۲۴ ساعت دیگه بخوابم.

سبد حصیری

خوابِ پارک آبی، نون پنیر با سس کلر، آش افغانی، رشد حلزون، عین نردیک غین دور، دلم میخواد صدای کوکوی فاخته بشنوم، و صدای جیغ جیغ شاه طوطی ها دم درازو، چرا لیست نمینویسی زن؟ بسم الله بگو و بجنب دیگه. دلم برای اتاقم تنگ میشه. خونه درختی. چراغ اکلیلی. دلم میخواد یه تخته فرش بخرم، [خب قیمت فرش؟] آم شاید فعلا بهتر باشه هدیه بگیرم! امشب حس کردم اون ظالم نیس، دیوانه است. دیوانه‌ی عشق. نمیدونم نمیدونم. معدم صبرش زیاده. دو فنجون آبلیموی خالص خوردم. نفس عمیق. بارون دلبر. از اون بارونا که خدا میفرسته که به بنده هاش بگه تنهاتون نذاشتما. حواسم هستا. اسب دریایی؟ نه. فیل دریایی؟ نه. امروز کنار امامزاده دیدم یه پیرمرد رو صندلی نشسته زل زده به افق دور، توی کوه ها و نم بارون غرق شده. بدجور تو دنیای خودش بود که یهو سلامش کردم. مهربون و نسبتا گرم جواب داد اما با یکم تعجب، لابد داشت فکر میکرد که من کی ام و چیکارش دارم. من کی ام؟ یکی از فواید کوهنوردی یا قدم زدن بدون کفش اینه که روی هر قدمت حساس میشی. اگه اشتباهی پا بذاری رو یه دسته خار... آآ. رودخونه. آیین سپردن بیهوده جات به دل رود. بعد مراسم پروانه سفید دیدم، بعد که داشتم تردید میکردم کارم درست بوده یا غلط، دیدم زیر پام باتلاقه، سپس سگ سیاهی دیدم که رفت آبتنی... خدایا قربون خودت و نشونه فرستادنت. تپه های مخملی، دشت گل های زرد، چاقاله بادوم بنفش، رعد رعد رعد، رعد دوست داشتنی. کاش میتونستم رعد رو ببوسم. البته بدون اینکه برق بگیرتم :)

مثل اینکه امشب هیچ جوره حس نوشتنم نَمیاد. خداوند ما را ببخشاید.

آبنبات قیچی رنگی رنگی

خواب، خواب های دنباله دار، توی رودخونه ای که کم عمق بود ذره ذره یه ظرف خاکستر صورتی رو خالی کردم، رو یه پل بودم، ترکیب پل و رودخونه و خاکستر صورتی منو یاد ژاپن میندازه، بقیه ش تکراری بود، اولین خواب تکراری، اونجا یادم بود که قبلا اون اتفاق رو تو رویا دیدم، پلکم سنگینه، تشنه م، خاک تو سر ارسطو و این زن عفریته ش، از وقتی اینا پیتزا سفارش دادن منم ویار کردم؛ عه عه عه چشمم روشن. بگو چی شده؟ - چیشده؟ امشب برای اولین بار دیدم حلزون از خونه ش زده بیرون. شاخ درآوردم. فکر میکنی رفته بود پی چی؟ دستمال کاغذی! چهار پنج تا سوراخ گذاشته بود تو دلش و برگشته بود تو شیشه. هومم این موجود واقعا بامزه ست. دلم میخواد ماچش کنم.

قلبم ناآروم میزنه. قلبم ناآروم میزنه. حرف ها. کلمه ها. موزه ایران باستان. طاق کسری. بوستان جلوش شبیه کلاغه. الاهلی، دلم خواست همونجا فوتبال ببینم و گزارشگرش عربی حرف بزنه، یه آیس مانکی خنک هم باشه، دهان تمیز؟ بدون چشم ها! راس ساعت دو صفر یاد چه چیزهایی می افتی، یه سبد گلابی خوشحالم میکنه، گلابی وحشی که با دستای خودت چینده باشی، دلم میخواد یه روح که دو کلمه حرف روحمو بفهمه بشینه رو به روم و باهاش حرف بزنم، اصلا فقط نگاش کنم، دلم میخواد رو یه تخته سنگ کنار رودخونه دراز بکشم و آفتاب بگیرم، من نمیتونم صدای غصه خوردن آدما رو بشنوم، خدایا دل بندگانتو شاد کن، چرا از عربستان آویز دسته کلید بچه شتر و تیشرت آی لاو مدینه نخریدم؟ آره آره همین طور گریه کن. اشک هایی که طوفان نوحن. یه گله بز دیدم. بز اخفش هم بود؟ چه سوالا میپرسی. شاید نتونم به بنده‌ی خدا اعتماد کنم، ولی خود خدا چی؟ کی مهربون تر از خودش؟ کی شنوا تر از خودش؟

- اومدم این تیکه[کلیک، حدود ۶۵ مگ] از سریال عطیه رو آپلود کنم اینجا بذارم، اشتباهی کل یه قسمتو آپلود کردم :))

- ساعت: 1:11

"ماه بالای سر تنهایی ست..."

آسمون آبی یواش، ابرهایی که بختشو سفید کردن، صدای جیز جیز پرنده هایی که گمون میکنم سهره یا پرستو ان و منو یاد حیاط خونه مادربزرگم میندازن، و پاکو. پاکوی عزیز. پاکوی گرامی. که امروز بالاخره درس خوند و سه جلسه کلاسو خلاصه کرد و اولین تکلیف سال رو برای استاد فرستاد. و به شکرانه این نعمت سر به سجده گذاشت. الهی شکرت.

اینم بگم که ممکنه استاد بگه که چرا قبل سال نفرستادی و تایم رفته و چیزای دیگه، ولی باکیم نیست، چون حدس میزنم احتمال زیاد همکلاسیام هیچ کدوم چیزی نفرستاده باشن، دل خوش میکنیم به عنایت الهی، و توکل به خدا.

شاید این تکلیف کوچولو چیز خیلی خاصی نباشه، چه بدونم مقاله آی اس آی که نی، ولی خب، همین که یه کاریو شروع کردم و به پایان رسوندم و سه تا تیک روی لیست کارام وارد میکنم، خرسند کننده است، حس خوبی دارم و دلم میخواد به این حس خوب بال و پر بدم؛ ایشالا به راه راست هدایت شوم و بقیه تیک‌ها رو هم زودتر وارد کنم، باشد که دنیا رو با آرامشم قشنگ تر کنم😁

+ آخ؛ سرمو بالا گرفتم، حین اینکه داشتم یه نفس عمیق می کشیدم دیدم ماه با هلال نازک و شکننده ش بالای سرم ایستاده، انگار سایه ش روی پیشونیم افتاده :) گریه م گرفت پسر.

گز گز کردن حین خواب رفتگی

امروز با حال خوب و سبکی بیدار شدم، الحمدلله، شاید آثار غذا نخوردن طولانی مدت بود، دیشب خواب هاشم رو دیدم، انگار عکاس طبیعت‌گرد شده بود، باورم نمیشد اون همچون چیزایی شکار کرده باشه، توی اتوبوس بودم، جایی رفتم سوپ بخرم گفتن سوپ کیی(کیی در مازنی یعنی کدو) داریم. منم خیلی محکم گفتم همینو میخوام. فروشنده تعجب کرد. بس که کسی نمیخرید ازشون. از خواب که بگذریم، او بهم درس "دل بریدن" داد. (درس دل بردن چی میشه؟ درس دل دادگی چی میشه؟) دل بریدن مرد و مردونه ها. با هاون پوکوندمش، خورد شد، پودر شد، فقط یه رودخونه میخواد برای غرق شدن. بارون بارید. الهی شکر. نم نم. روی سرم یه سنجاقک پرواز کرد، لک لک دیدم و دلم خواست چوپان باشم. کنار ساحل نماد گوبکلی تپه رو کشیدم. صدای زنگوله گوسفند، شکوفه های سپید، باد بهاری که میخورد رو تنم، "دلی دارم پر از خورشید نگاهی روشن از باران" یک پیرمرد دیدم با چشم هایی که به شکل غیر قابل باوری میدرخشیدن و تمیز بودن. انگار خدا قوی ترین شیشه پاک کنشو گرفته روشون. شک ندارم شبا حکم ستاره رو دارن. صدای قورباغه ها می اومد؛ در دل ماجراجویی، کانگورو شدن بین تاک ها، غروب آفتاب، دشت بابونه و معبد روشنایی. اینجا سرزمین عجایبه، من تازه دارم میشناسمش. ناشناخته بودنشو دوست دارم. امتحان. حواست به امتحانا باشه. معامله‌های الهی پرسودن، سود چشم گیر و غیر قابل تصور. "هر کس به اندازه‌ای که دوستت دارد تو را می‌بیند، تلاش بیهوده نکن... نزار_قبانی" راست میگه؟ جان من؟ لابد راست میگه دیگه! چی بگم والا. تو مغزمون کرم داریم؟ حس میکنم دارن وول میخورن! خدایا رحم کن. برف مونده‌ی بارون دیده و شیره انگور از کجا بیاریم حالا؟ :))

صمغ درخت کاج

پنج صبح، نمیدانم چگونه، بیدار شدم. شاید از درد؛ به هر حال خدا خواست و بیدار شدم. جای دراز کشیدن و ول گشتن های بیهوده، صندلی را میگذارم کنار پنجره، رو به خدا. نفس های نیمه عمیق، بوی اسفند، آواز گنجشک ها، زمزمه‌ی موسی کوتقی‌ها، درخت پشت پنجره، درخت رو به روی پنجره، دگر چه میخواهی از جان خدا؟ "قناعت"، حتی این درد هم نعمت است و رحمت، در دل این درد، درمان ها نشسته است، فاصله، داروی دل، "دوری از مردمان"، دست از قضاوت بکش، تو چه میدانی گذر دوران چه بر سر یک انسان آورده است، میگفت وقتی ذهنت را معطوف به یک انسان میکنی و دست به قضاوتش میزنی، احتمال جذب همان صفات را بالا میبری، جریان انرژی شوخی بردار نیست، تهی شو از غرض و نفرت و قضاوت، تهی شو از طمع، دگر چه از جان خدا میخواهی؟ دیروز حلزونم مرا نپذیرفت، خواست چراغ های سوخته ی دلم را عوض کنم، بعد بیاید رد درخشش بر جانم بگذارد، حایاز راست میگوید، باید ببریم از زمستان باید فرصت بهار را دریابیم باید جسم و روحمان را در معرض نو شدن قرار دهیم، باید حجاب ها را دور بریزیم، حالت تهوع فقط یک نشانه جسمی نیست، ار احوالات روح سخن میگوید، تو خودت را بالا می آوری، که از مرگ نجات یابی، پلک هایم سنگین اند، گرچه غالب روز را خواب بوده ام، یکبار سرم زدم کافی نبود، برای سرم دوم سه نقطه از دستم سوراخ سوراخ شد و تهش هیچ؛ فرار را بر قرار ترجیح دادم، جای سوزن میسوزد. برای آرامشم کمی درس خواندم و جزوه نوشتم‌. دلم باران میخواهد، شنیدن صدای رعد و بوییدن خاک نم دیده را.

ما خود درد هستیم، شفایمان ده.

دعا دعا دعا، همه عمر دست به دعا بوده ام، نجات، شفا، قطع دست ظالم، رهایی مظلوم، آزادی برای حفظ آزادگی، سینه ام سنگین است، وزوز مگس‌ها کنار گوشم: بیست سال پیش دعای توی طفل معصوم به کجا نشست که الان بنشیند؟ استغفار... ناامیدی بزرگترین حربه ی شیطان است، خدایا امید ببخش به قلب نیمه جان من، خدایا نخواه که بیهوده بمیرم، میشود؟ میشود دستی برسانی؟ جانی برایم نمانده، میشود برای بنده ی غریبت گشایش بخواهی؟ آه ای خدا، یک اشاره ی تو تمام جهان را زیر و زبر میکند، میشود این عذاب ازلی را به رحمت بکشانی؟ رگ های مغزم خشکیده اند از درد، از غصه، از خیال. جانی برایم نمانده. پیر شده ام. یک موجود خاکستری چروک شده ی شکننده. اشک رسوب آهکی شده بر دیواره دلم، هیچ مرهمی نمیابم جز عجز و لابه به درگاه تو، ای خدا ای خدا. تو این کلمات را میبینی تو این کلمات را میخوانی تو این کلمات را میشنوی. تو پیش از من میدانی قرار است چه بگویم چه بخواهم. میشود دستی برسانی؟ میشود؟ میشود این پرس شدگی را به انبساط شادی بکشانی؟ ای خدا. میشود ترس و اضطراب و تاریکی را از وجودم دور بگردانی؟ میشود؟ میشود به روح های کهنه و پلاسیده و بوی گرفته ی انسان ها نور زندگی بخش بتابانی؟ ای خدا. ای صاحب ما. به یک نیم نگاهت، یک آغوش کوتاه، یک لبخند، محتاجم. میشود دستی برسانی؟

برای نجات، برای تسکین، برای شادی

خفگی. تاریکی. تابلوی گورخری. تردید. مکث. بریدن. دور انداختن. کتابخانه مرموز. تردستی الهی. اشک های امشب را به آسمان پرتاب میکنیم به امید درخشش چشمان فرشتگان با دیدن باران دل ما بیچارگان، یک سیب و هزار چرخ و هزار پاسخ به تک تک کنش های انسانی. وال ها میدانند. حرکت چرخ دنده را، قبل هورت های فیل اندود، تیک تاک نخستین، عطر هوگو، روسپی گری مدرن، سرطان روح، کاکتوس خشکیده، گلدان محافظ، هفت آسمان را دربری یا بردری؟ ذره بین احساس، چسبندگی مری، دهان را دوختن، نام حزقیال کجا به گوشم خورده؟ حزقیال یعنی "خدا نیرومندی میبخشد!" و دوباره اشک، منّاره های جنبان در کویر لوت، کلوت دریای خزز، گفت از خوابها نگو، خیر است ان‌ شاءالله، کبوترهای بسیار، قارچ دان چوبی، قفسه های مورب گلو، صدای قدم زدن پیامبران، عصای موسی یا تیغ ماهی؟، تنگ نظری نادیدنی، ترک موتور یا دوچرخه؟ آه سرد یا خنکای خمیر دندان نسیم؟، شکوه و شکایت به درگاه خدا از بندگان دیوار شده اش، همانا او شنوای دانا و پناه بی پناهان است. همانا اوست که تنهاترین است.

از تپه‌های دور

- شکر مینویسم. مث اسکیموها چند لایه لباس میپوشم که یخ نکنم. پیشونیمو کادو پیچ میکنم. خوابم می آد ولی باید چند کلمه ثبت کنم.

- عزیزان خوابم درست بود، حلزونم واقعا حالش بد بود، از شدت فشار توی خودش خزیده بود و یک وضعی که نگو؛ اما شکر خدا به موقع رسیدم، خونه شو کامل تمیز کردم، غذای تازه وسایل تازه براش چیندم، امروز برای اولین بار دیدم یک تیکه دستمال کاغذی رو نوش جان کرده:] الآن هم با خیال راحت تو دل یک صدف ریز دریایی به خواب رفته.

- عمو حشمت عزیزم. سالها بود دلم میخواست ببینمت. دیشب بالاخره ممکن شد. بالاخره طلسم شکسته شد. نورانی تر از همیشه شده بودی. وقتی منو دیدی چشات برق زدن. کما اینکه چشای منم چلچلراغ شده بودن. با همه دور بودنت از همه فامیل برام عزیزتری و نمیفهمم چرا. وقتی خواستم برم اومدی کله مو ماچ کردی بهم عیدی دادی، آیا فهمیدی من از شرم و شوق چشم بسته بال بال زدم؟

حس میکنم عمو حشمت درویشی چیزیه و اگر قرار باشه نقش حضرت مسیح رو به کسی بدم اولین نفر ایشونو انتخاب میکنم.

- بعد افطار سوار ماشین شدیم که بریم خونه. ایرپاد تو گوشم بود ولی میفهمیدم که بحث به راهه. شاید باورت نشه ولی کلی با خودم حرف زدم که در ماشین در حال حرکت رو وا نکنم. یه وقتایی خیلی بیهوده و مسخره آدم دیگه نمیکشه. بیست و پنج سال همه هم و غم و عمده ی دعا و توجه و غصه یک چیز باشه؟ یک چیز و میلیون تا مسئله حاصله از اون؟ خداجان؟ خدای عزیزم؟ شکرت! ؛)

- بن بست طلوع به یک در قرمز ختم میشد، پشتش یک درخت با شکوفه های صورتی نشسته بود. زنبورهای عسل بودن، پروانه های نارنجی.

- امروز تولد زرتشت بود، صد و بیست کیلومتر کوبیدیم رفتیم یه ور دیگه که بتونم توی جایی باشم که احتمالا آتشکده بوده، اونجا پر از حسای خوبه، کوه های باستانی با رد فول اچ دی جادو، رودخانه های پر آب، گنجشک های پر سر و صدا، دشت های انبوه بابونه، تپه های سرسبز و هزار و یک رد دیگر از جمال و جلال الهی، امروز گربه نوروزی یا همون کرم پشمال رو روی دستم گرفتم، حس امنی میگرفتیم از هم، یکیشونم از دست پسر بچه‌ای که قصد جونشو کرده بود نجات دادم، کفشا و جورابمو کندم روی سبزه ها قدم زدم و جون گرفتم، رو به آسمون دراز کشیدم، اولین زنبق امسال رو بین سبزه ها پیدا کردم، استرس و سردی وجودم رو سپردم به آتش نادیدنی معبد، باشد که خدا نظر لطف و رحتمش رو به جانم بیندازد.

- عکس: جهان سبز از درگاه آتشکده؛

۶ فروردین

زرتشت عزیزم، درسته کم میشناسمت و خیلی باهات مراوده نداشتم، ولی عجیب دوستت دارم‌؛ تولدت مبارک!

از هفت سالگی

راستش من دقیق یادم نمیاد اولین بار کی فهمیدم خدا خونه داره. یه چیزای دوری یادمه از شام مکه ای‌هایی که دعوت میشدیم، تنها مراسم جمعی فامیل محوری که تقریبا بهم خوش میگذشت. معمولا خلاصه، مفید، مبارک و خوشمزه بود.(و بیشتر از همه نوشابه هاشو دوست داشتم. شاید چون ما معمولا نوشابه کوچیک نمیخریدیم.)

چیزی که پررنگ تر توی ذهنمه، بر میگرده به هفت سالگی و اون زمان که بعد مدرسه می‌رفتم سر کار پدرم. تو محوطه اونجا یه پارک کوچیک بود، البته پارک که نه، فقط یک سرسره و یک تاب سبز پشت بوته‌ی خرزهره‌ها افتاده بود. یادمه بوی اونجا رو اصلا دوست نداشتم و حتی الآن که یادم میاد حالت تهوع میگیرم. بویی شبیه بوی کنسرو نخود فرنگی فاسد شده میداد، و من گمون میکنم کار خرزهره‌ها بود.

یه روز تصمیم گرفتم دفترچه یادداشت کوچیکم رو زیرِ خاکی که جلوی تاب بود، چال کنم و این کار رو هم کردم. بعد یه مدت، کنجکاو شدم ببینم کسی پیداش کرده یا نه، برای همین زمین رو کندم. اما اینکه دوباره گذاشتمش سر جاش یا نه، یادم نیست.

اونجا بود که برای اولین بار سیگار برام جالب شد؛ چون اولین باری بود که از نزدیک آدم سیگاری می‌دیدم. یه آقایی بود، فک کنم از خدمه، که فرت و فرت سیگار دود می‌کرد. یه روز بعد از مدرسه دیدمش، جلوتر من بود، دنبالش رفتم و دیدم یکی از سیگارهاشو، که هنوز کامل نکشیده، انداخت زمین. خب وسوسه شدم. دلم خواست امتحانش کنم. ولی میترسیدم. دور و برم رو پاییدم که کسی نباشه، عجیب خلوت بود، زل زدم به زمین، بالاخره جرئت کردم و سیگارو برداشتم. دستام می‌لرزید و شیکمم یه جور عجیبی سرد شده بود. حس میکنم یه چیزی رو این وسط یادم رفته، ولی خب میدونم تا من کلی دست دست کردم و برش داشتم، سیگار سینه سوخته جون داده بود.

یه بار هم اونجا با منگنه بازی می‌کردم. حوصله م سررفته بود، هی روی کاغذها می‌زدم، تق تق صدا میداد، حوصله م خنک میشد، تا اینکه در طی این سیکل باطل، یهو انگشت خودم هم شد جزو کاغذا! و.. جیغ بنفشی که از مغز استخونم پرتاب شد به جهان ماده. بیشتر از اینکه درد منگنه برام عذاب آور باشه، واکنش بابا آزارم داد که گفت چیزی نیس جیغ نزن خوب میشه، فک کنم بعدشم رفتیم اورژانس که این مایه ننگ و بیکاریو بکشن بیرون.

اونجا بود که برای اولین بار فهمیدم چیزی به اسم کامپیوتر، اینترنت و پرینتر وجود داره. اولین کاری که با کامپیوتر کردم، این بود که عکس پیدا کنم. حتی عکس‌های بیخود مثل پرتره‌ی آدمای نامعلوم. حتی نمیدونم بر چه اساس انتخاب میشدن و چرا پرتره.

خب اینا چه ربطی به حج داشتن؟ هیچ. یهو یادم اومد اونجا چه ها بر من گذشت‌.

پدرم یه همکار داشت که خیلی شبیه کارآگاه گجت بود. از نظرم مرد مهربونی بود، البته گاهی هم خنثی؛ به هر حال هیچ وقت تاریک نشد. بهش می‌گفتن حاجی. "حاجی گجت". من در کودکی یخده خجالتی بودم شاید(باز باید بررسی کنم)، ولی یه روز خودم سر صحبت رو باز کردم و ازش پرسیدم " واقعنی خونه خدا رو دیدی؟" و او برام یه چیزایی از سفرش گفت.

نمی‌دونم چه لحظه‌ای، چه ساعتی بود و دقیقا چرا ولی همون هفت سالگی، دیدن خونه خدا شد اولین خواسته‌ی عمیق من. اولین آرزوی دور و درازم. از حاجی پرسیدم چجوری می‌تونم برم خونه‌ی خدا؟ گفت باید از ته دلت بخوای، اگه واقعا بخوای با همه قلبت، بهش میرسی. البته یه سری ذکر و اینام هست بعد نماز میخونی باعث میشن زودتر بری.

تو همون دوران هم یبار همسایه مون رفت خونه خدا و سفره مردونه رو تو خونه ما انداختن. و باز برام این قضیه پررنگ تر شد... .

- آره خدا جون. هنوزم دلم خونه تو میخواد. خیلی بیشتر از قبل. و بیشتر از خودم، دلم میخواد آدمایی که این تمنا رو در دل دارن بهش برسن و من باشم و اون لحظه رو ببینم وقتی از شوق از نهاد جان اشک میریزن و به سجده می افتن.

قدر

مسجد گوهرشاد، هزار و یک نام، هزار و یک تو!، اشک های ریزه ریز، یک گوشه در انبوه جمعیت، فانوس هایی که در جان آدمیزادگان روشن میگردند، قدر عزیز.

رد نم بارون روی پنجره‌ی اتوبوس

هوای مشهد یهویی سرد شده. البته به گمونم توی نقاط دیگه‌ هم همچین بساطی به راهه. دیروز لباس کاملا تابستانی و امروز زمستانی تن کردیم. ستون فقراتم بعد هفت هشت سال دوباره شروع کرده به بازی درآوردن و چقد دلم میخواد یکی قولنجمو بشکنه که یک عمر دعاش کنم. کتاب خال سیاه عربی رو شروع کردم و کیف میکنم با نوشته های ساده و صمیمی آقای عسگری. توی اتوبوس نشستم و دارم میرم حوالی حرم. یخده مغزم سرده هرچند امروز برای اولین بار از ترکیب زنجبیل و عسل خوشم اومد. دیروز یک جفت کفش خریدم که بهش بیلبیلک قورباغه وصله. میم جان و لوییجی گفتن واقعا میخوای اینا رو بخری؟ و تا اونا میخواستن ۲۵ سالگی و دانشجوی ترم دوی ارشد بودنم رو یادم بیارن، من خریدمشون. یک جوری ذوق میکنم با پوشیدنشون که توی پنج سالگیمم همچین ذوقی نداشتم. [از قورباغه که حرف میزنم از چه حرف میزنم: کلیک] دیشب خواب دیدم حال حلزونم خوب نیست و انگار توی یه هوای آلوده گیر افتاده بود و داشت نفس نفس میزد که رسیدم و نجاتش دادم. خدایا من الآن دستم بهش نمیرسه میشه مراقبش باشی؟

یه وقتایی دلم برای شماها تنگ میشه و اینم عجیبه!

اندر صفات حسنه ‌اینجانب

مثل بچه ی آدم نوشتن به من نیومده، صدای هواپیما میاد، یک چیزایی رو نمیشه گفت، چشم هایی که میسوزن. من توی خرید کردن خیلی پدر درآر هستم. معمولا خیلی طول میکشه تا چیزی که میخوامو پیدا کنم. معمولا شیره ی جون آدم‌هایی که همراهم میان رو میکشم. اونقد تو این زمینه عالی هستم که یه وقتایی اطرافیانم از ابتدای حرکت به سمت بازار مطمئن هستن که احتمال خرید من منفی یک خواهد بود. برای همین یا خیلی ناامید و بی حوصله کنارم قدم بر میدارن و یا اینکه به شوخی یا جدی نذر و نیاز میکنن که زودتر انتخاب کنم تا این بازی کثیف تموم شه. و یه وقتایی شده بعد پنج ساعت جست و جو بگم پیدا نشد ایشالا بعدا و این یعنی باز قراره این سیکل پیچیده و هیجان انگیز و صد البته طاقت فرسا ادامه پیدا کنه.

من توی خرید کردن خیلی پدر درآر هستم‌. دو هفته ای هست که پی یک سالنامه هستم با طرح مورد نظری که سیاله؛ ینی درواقع طرح خاصی نیست باید ببینم و خودمو توش پیدا کنم. مرکز سه استان کشور رو قدم زدم ولی هنوز چیزی که میخوام پیدا نشده.

من توی خرید کردن خیلی پدر درآر هستم.

نور سبز

توی صحن پیامبر اعظم(ص) نشستم‌. باد بهاری می‌وزه. هوا دوست داشتنیه انگار عامدانه در جهت آرامش بیشتر ما می‌وزه. انگار باد هم یک حالت معنوی داره.

آرامش. خانواده. اخلاق نیکو. چی میشه خانواده برای ما مسئله میشه؟ بخوام یه دعا کنم برای آدما میگم ایشالا کانون خانواده تون همیشه گرم باشه. و همه‌‌ی اعضا همو دوست داشته باشن و بلد باشن حس دوست داشتن رو بهم تزریق کنن. دوست داشتن و دوست داشته شدن و ابرازش هم توانمندی میخواد.

یه وقتایی دلم میخواد صبورتر باشم، واکنش هام مهربانانه تر باشن. زندگی دو روزه رو با تلخی یا عدم شیرینی نگذرونم، ولی از دستم در میره. خدا هدایتم کنه.

بوی گل میاد، نزدیک باغچه نشستم. ترکیب بوی گل و اسفند و کندر با استشمامش مغزم میخواد قدیس بشه :))

حرف بسیار است ولی جوشن داره شرو میشه.