اسمارتیز خاکستری

روز پنجم جنگ

اصلا چرا نشستم به شمردن روزا؟ به این امید که تموم شه؟ شاید هم بهتره اصلا اسمشو نیارم!

حس میکنم دفتر شکرگزاریم خودش پاشده اومده زیر پام. حس میکنم نیاز دارم بیشتر با خدا حرف بزنم.

دلم خواست به عین و ایگرگ پیام بدم که ندادم.

امروز برق قطع شد، اینترنت قطع شد، یکم بعدشم آب قطع شد، اگه شعب ابی طالب نیس چیه اینجا؟

لطفا وبلاگمو ازم نگیرید، همه فضای صفر و یک برای خودتون،

امروز دوباره لوکا رو دیدم، کمی توی آشپزی کمک کردم، یکی از تکالیفمو تحویل دادم، و نسبت به چهار روز قبل کمتر توی گوشی بودم و کمتر اخبارو پیگیری کردم، دلم از اون ویفر طلاییای کوپا میخواد، اگه جنگ تموم شد، یه لامپ گنده برای اتاقم میخرم، کرم کامان ۳۵۰ هزار تومن؟! برووو بابا.

زانوهام هنوز درد میکنن و تنم کوفته است. گردنم ناراحته و جسمم یخورده ام شاکیه. نیاز به استراحت دارم.

دلم خواست حال یوگی رو بپرسم. دلم خواست به عین پیام بدم. دلم خواست از آدمایی که خیلی وقته باهاشون مصاحبتی ندارم پیامی دریافت کنم.

دلم میخواد خبرای خوب بشنوم، دلم میخواد صبح با صدای شادی و خوشحالی از خواب بیدار شم، دلم میخواد خدا به هممون رحم کنه..

دستام خوابشون میاد، ازم میخوان بخوابم، چند روز پیش تو حرم یه پسر بچه دیدم شبیه ماکارونی با گوشت و سس خرسی بود. چشام خوابالودن‌...

چهارشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 1:2 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

حس میکنم تو خوابگاه آروم تر بودم... ! شایدم از خستگیه نمیدونم.

نگران شما هم هستم... آقای نیک، رز عزیزم، آقای خر خاکی...

یه خبری بدین از خودتون لطفا💔

دوشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:8 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

جانم میسوزد

روز چهارم جنگ

اعتراف میکنم نتونستم از اخبار دور بمونم. شبیه کاغذ مچاله شدم. رد اشک صورتمو میسوزونه. مغزم آتیش گرفته. تنم سنگی شده. انگار مجسمه شدم، مجسمه ای که هر چند دقیقه یکبار کوبیده میشه به در و دیوار، حالم بده، حتی نمیتونم درست گریه کنم، اگه خودمو نجات ندم، میمیرم.

دوشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:31 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

"شما بیا پایین، بله شما"

تو یه اتوبوس ۴۴ نفره نشستم. بین مسیر یهو پلیس ماشینو نگه داشت و شرو کرد به بررسی مسافرا. بین همه ی این افراد منو کشید بیرون گفت بیا پایین، به کوله کوهنوردیمم اشاره کرد گفت بیارش. پیاده شدم، پرسید دانشجویی گفتم اره گفت کجا و .. کوله رو شرو کرد به گشتن و همین، تهش گفت ببخشید. اومدم بالا راننده با یه پوزخند گفت جاسوس موساد بودی نمیدونستیم؟

- طمانینه‌مو دوست داشتم‌ هر چند دلیلی هم برای ترسیدن نبود ولی نمیدونم، چون یکم خلم یه حس خوب گوگولی گرفتم :)

دوشنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 1:19 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

سپیده‌ی شب

امشب توی اتوبوسم. شاید سه روز تنهایی در میانه جنگ بودن کافی بود. راننده اسنپی مودب، عبور قطار، بلیطی که یهویی برام جور شد تا دو سه ساعتیه خونه، منی که باز مردد بودم برگردم یا نه، دانشگاه فقط نگفت برید خونه بلکه اتوبوس مجانی برای یه سری مسیرا گرفت که فقط بریمم، شاهرخ خان، با اون نگاه عجیب، دلتنگی کودکانه، امروز توی حرم خادم گفت ناهار خوردی؟ گفتم نه، یه ژتون داد دستم، پارسال هم دقیقا روز عید غدیر تو حرم شاه عبدالعظیم این اتفاق افتاد، عربا قالم گذاشتن، قرار بود فردا با اونا بخشی از مسیرو بیام یهو دیدم زنگ زدن که داریم میریم اگه میرسی بیا، دکی، زکی، ذکی، همش، هنوز هیچی نشده زانو درد!

یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 21:29 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

لاستیک سوخته

روز سوم جنگ

امتحانا ۲۵ روز عقب افتاد، دیشب دو سه ساعت خوابیدم، و بلیط گیرم نمیاد که برم خونه.

- قول میدم تا شب سراغ اخبار نرم. آیا میتونم؟

شروع از : ۸:۱۰

یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 7:46 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

طی این یک هفته خوابم به فنا رفته.

و امشبم تا الآن بیدار بودم :(

یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 3:18 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پنیر سفید ایرانی

بسم الله النور

روز دوم جنگ و هفت روز مانده به امتحانات.

دیروز رسما یک تکه گوشت بودم بر تخت. فقط اخبار را چک میکردم. کاش میتوانستم با تمام توانم روی آن کلمات بالا بیاورم. لرزش پنجره ها قلبم را میلرزاند و نمیفهمیدم چرا. شاید نوعی ترس تلقینی بود شاید هم حقیقت داشت. دیروز هیچ کار مفیدی انجام ندادم جز همصحبتی یکی دوساعته با یکی از بچه های افغان، فریضه. برایم غذایی پخته بود به نام قورمه، عدسی مانندی که سیب زمینی، لوبیا و نخود هم داشت. با هم حرف زدیم درباره افغانستان، خانواده اش و شخصی به نام سیما سمر که نمیشناختمش.

پریشب فقط دو ساعت خوابیده بودم. پدر و مادرم اصرار داشتند بلیط بگیرم و برگردم خانه. اما ترجیح دادم فعلا اینجا بمانم.

در سالن ما، فقط دو خانم عرب زبان مانده اند و من. بیشتر دانشجوهای باقی مانده بین الملل اند. گمان نمیکردم روزی تنهایی ام آمیخته با جنگ شود. حس عجیبی دارد.

اما امروز، فهمیدم چقد مسواک زدن را دوست دارم و شستن صورتم را با فیس واش. تمیز کردن میز شیشه ای روحم را آرام میکند. آب خنک را از یخچال بر میدارم و مطمئن میشوم زندگی همین لذت های ساده است.

باید درس بخوانم.

شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 10:53 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم برای خانواده تنگ شده. دوست دارم زودتر باحال خوب این بیست روز بگذره و برم خونه. قد چند سال خسته ام.

دلم میخواد سوار یه قایق بشم‌، یه قایقی که برای خودمه. امن باشه.

دلم میخواد قد یه دریا گریه کنم.

پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:39 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

نمیدانم

خستم‌. انگار کبدم درد میکنه. شاید در جهان دیگری انقد مست کردم که اندام هام دارن جیغ میکشن. میدونم چیزای زیادی هست که نمیدونم. و لازمه سقراطو از قبر بکشم بیرون، یه دست پارچه‌ی یونانی بپیچم دورش تا جهل بسیط و مرکب رو برام دیکته کنه. پناه بر خدا. تنم اذیته. شبیه گل خشک شده ام. شبیه گچ ته کتری که با سیم ظرف شویی و کِر کِر قاشق کنده نمیشه. شبیه کفش پاشنه بلندی که میخش بیرون زده. شبیه توپ بولینگی که سوراخش کیپ شده. روزهاست سرم روی تنم سنگینی میکنه. دلم میخواد تو بیابونای مکزیک باشم و با آرتورِ red dead دوئل کنم. شبیه خرچنگی شدم که دستاشو قطع کردن، ولی مهم اینه خونم آبیه، نه؟ کاش خونه امم آبی بود. کاش خونه داشتم، حتی به اندازه‌ی صدفِ یه حلزون. من از بچگی عاشق صدف ها بودم، و حلزون ها، و خونه‌ها. خونه های شکلاتی. شکلات هایی که خونه میشدن ولی الآن نه شیرینی زیادی رو میتونم تحمل کنم و نه تلخی رو. تو پنج سالگی یه روز از شنیدن صدای آدم فضاییا جیغ کشیدم و نزدیک بود توالت فرنگی رو بدون آداب ترک کنم. آخه آداب همیشه اولویت زنده بودنه، و حتی مردن. سالهاست میخوام چند کیسه گیاهخاک بخرم که شاید دونه های دلم رشد کنن. گلدون هم میخوام، گلدون های بزرگ، توت برام یه استیکر خریده بود که روش نوشته: " I need space"، همون، دقیقا همون. قراره زود این کلمه ها رو آتیش بزنم. پمپ بنزینا بسته شدن، "این آب آشامیدنی نمی باشد"، کاش گریه کنم.

پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 22:11 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

سر درد‌، چش درد و کوفتگی.

پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 16:27 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

‌‌‌‌‌‌‌..‌.

ادامه نوشته ..
چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 0:54 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

این خستگی زیادی برام سنگینه، ترسناک شدم؛ خدایا میشه مهربون نگام کنی؟

سه شنبه بیستم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 2:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

مثل شارژ هفده درصدی گوشی

حالم بده. دلم میخواد با هیچ کس حرف نزنم. دلم میخواد برم به دوردست ها، مقابل تپه های سبز، کنار اسب ها بشینم رو یه تخته سنگ. دلم میخواد حتی اسب ها هم کاری باهام نداشته باشن، سرم روی تنم سنگینی میکنه، پوست سرم پس کله ام گوش هام آزارم میدن، دستامم همین طور، سخت نفس میکشم و یه مجموعه ی کاملم‌ از نوع غریبی بهانه گیری و بی قراری، یه سری حرف های توت بدجور عصبیم میکنه، یه چیزایی که شاید ظاهرا ساده هستن ولی اعصابمو بهم میریزن، شاید قبلش اعصابم بهم ریخته س و اون ها محرک کنش میشن نمیدونم، دلم میخواد یه آبشار ببینم از نزدیک، شدت میل به ایستاییم نسبت به حرکت بیشتر شده، یکم سختمه حرکت کردن انگار، از شارژ کم گوشی بدم میاد، از سیگار بدم میاد، بعد سیگار دست و پاهام یخ میکنه، کله ام باد میکنه، یه پاکت سناتور داشتم، دیروز توی ولیعصر داشتم قدم میزدم، یه پسره رو دیدم صدف و این چیزا میفروشه، یه صدف کفه ای گنده هم گذاشته بود وسط، عین چیزی که مدست هاست دنبالشم، نشستم گفتم این چنده؟ سرشو گرفت بالا؟ چشاشو دیدم، یجوری بودن، انگار چیزای قشنگ زیادی رو باهاشون دیده بود، گفت فروشی نیس، شبیه ویترین مغازه در نظرش بگیر، گفتم از کجا آوردی اینا رو؟ گفت خودم از قشم چیندم، گفتم این چی؟ این سخت پیدا میشه، کمیابه، گفت آره این و این(یه صدف کوچیک تر رو نشونم داد) دوتا دختر بچه‌ی سیاهو دادن بهم، اسم یکشون فاطمه بود اون یکیو یادم نیس، اونجا بساط کرده بودم، می اومدن پیشم، باهاشون خیلی حال میکردم، باهاشون دوست شده بودم، اومدن این دوتا رو بهم هدیه دادن، برا همین نمیفروشمشون چون زیادی برام عزیزن، گفتم میفهمم چی میگی و کار درستی میکنی، خواستم پاشم برم گفت انرژیت خیلی باحاله ها :) لبخند زدم و با عجله راه افتادم، یکم جلو رفتم یادم اومد یه پاکت سیگار تو کیفم دارم که دیگه قصد کشیدنشونو ندارم، آخریشو حوالی پارک ساعی کشیدم، ولی بعدش حالم بد شد، برگشتم گفتم آقا ببخشید، شما سیگار میکشی؟ تا اینو پرسیدم کنارش یه پاکت بهمن دیدم، گفت آره اصن من خود سیگار کشیدنم! خندیدم پاکتو دادم دستش و باز با قدمای تندم دور شدم...، آهای پسر صدفی، اون پاکتو دور ننداز‌.

سه شنبه بیستم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 1:15 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

و هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ.

ادامه نوشته ..
دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 20:49 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

حاجی چینیای تهران چرا انقد زیاد شدن؟

ارتباط چشمیشونم نزدیک صفره.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:51 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

روی چمنا دراز کشیدم به درختا زل زدم پرواز پرنده ها رو نظاره گر شدم و جون به جونام اضافه شد :) خداروشکر

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:40 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

چرا انقد درختا خوشگل به سمت آسمون رشد میکنن؟ خب معلومه یکی اون بالا داره نگاشون میکنه.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:16 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پارک ملت آدمو مسحور میکنه. دلم نمیخواد تکون بخورم از اینجا.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:13 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

پارک ملت

از نظر روحی نیاز دارم صدای باز شدن در یه دلستر شیشه ای رو بشنوم.

- ترجیحا، لیمویی.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:38 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

مهرداد صدقی چطور دلش اومده کتاب جدیدشو نهصد و خورده ای تومن قیمت بذاره؟ فکر نمیکنه حتی اگه فنش باشیم اونو نمیخریم؟!

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:33 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

۱۷:۱۷

پارک وی، یه وسپای زرد رد شد.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:19 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

بوی نون گرم میاد، خودمو تو آینه میبینم، امروز حس میکنم شبیه نقاشی های ویکتوریایی ام.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:11 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

همایونی

هوا خیلی خوبه یکم سرعتم بالاست، حس میکنم دارم پرواز میکنم.

۱۷:۰۹

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:9 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

گردنم درد میکنه، چرا نمیرم تو باغ کتابی جایی بشینم؟

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 17:8 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

سردرد و سردی درون

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 16:58 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

تجریش تا راه آهن(۱)

بالاخره میخوام تنهایی انجامش بدم. نمیدونم میرسم یا نه چون ساعت ۱۰ بلیط دارم. بسم الله میگیرم راه می افتیم ببینیم چی میشه؛ ۱۶:۴۸ میدون تجریش.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 16:49 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم میخواد جای اینکه آش رو با کشک بخورم، کشک رو با آش بخورم.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 16:28 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

دلم میخواد با هیشکی حرف نزنم.

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 14:31 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊

حبیبتی عزیزم...

جمعه حبیبتی روزه بود، چون عید عراقیا یه روز با ما فرق داره. نزدیک اذان، رفت توی بالکن دستاشو رو به آسمون بلند کرد و گفت خدایا اگه صلاح پاکوعه ممکنش کن اگه نه حلش کن. امروز منو دیده میگه ابتسامک جميلة، فابتسم دائماً... :)) دیشب کلی باهام حرف زده برام یه فیلم عربی گذاشته و سعی میکرد تا جایی که بفهمم برام ترجمه ش کنه، که ازش درس بگیرم :)) دیشب با خواهرش تلفنی حرف میزد خواهرش گفت وقتی میاد عراق همش میگه پاکو پاکو پاکو... :)) توی آسانسور فرفریای روی پیشونیمو با انگشتاش بوسید گفت این نشونه‌ی پاکو بودنه، خیلی قشنگه، باشه؟ :)) وقتی به این فکر میکنم ترم بعد اینجا نیست یه لایه اشک روی چشامو میگیره... خدایا ممنون برای آدمای فوق العاده ای که تو زندگیم قرار میدی.

- پیامش :)

بعد روحي ديري بالك على نفسك، اريدك دائما سعيدة

هذة الحياة لاتسوة حزن ولا تسووه فرح عيشي أيامك بسعادة

یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ساعت 12:30 توسط 𝒫𝒶𝓀𝓊