ای مهربان ترین

[یه چشمم بازه یکی بسته]، شکرت که شهامت تصمیمات درست رو در دلم جاری میکنی، شکرت که قلبم رو گرم میکنی، شکرت که آلودگی های های روحم رو پاک میکنی، شکرت که از وجودم محافظت میکنی، شکرت بهم کمک میکنی که گول دام و دانه رو نخورم، شکرت که...

کمی بیشتر با خودم رفیق شدم، میشینیم درباره آدم ها حرف میزنیم و ریز ریز میخندیم :)

طلوع ۱۷ خرداد

خدایا شکرت که آسمون دلبر رو دیدم، خدایا شکرت که گنجشک ها و موسی کوتقی ها رو آفریدی، خدایا شکرت که خورشید بهم محبت داره، خدایا شکرت که تونستم از تخت خودمو بکشم بیرون و دقایقی باهات حرف بزنم، خدایا شکرت که این تعطیلات تنهایی عزیزی داشتم، خدایا شکرت که فهمیدم درسته این ماه حساب پولام از دستم دررفته ولی بیهوده خرج نشدن، خدایا شکرت که روزی با برکت بهم میدی، خدایا شکرت که کمک میکنی کارای دانشگاه رو به سهولت پیش ببرم، خدایا شکرت که مراقبمون هستی. خدایا شکرت که شنوای حرف هامون هستی. خدایا شکرت که ما رو در آغوش اکلیلی و نورانی خودت پناه میدی...

امروز واقعا حس میکردم عیده. خداروشکر :)

۱۴ روز مانده به امتحانات

باشه عزیزم. تقریبا ده روز بعد اتمام ترم استراحت کردی. اینکه چطوری گذشت دیگه مطابق شرایط و هنر خودت بود. موزه فرش رفتی، فرشته رو دیدی، با طیبه سینما رفتی و زیبا صدایم کن رو دیدی. عرفه رو تو حرم گذروندی. خب دیگه شکر خدا کن و ... چشاتو وا کن که ۱۴ روز مونده تا امتحانا... یه بسم الله الرحمن الرحیم بگو... ازت چیز سختی نمیخوام. هرروز بخشی از کارا رو پیش ببری فقط همین. باشه پاکو جان؟

از ۱۶ خرداد

خداروشکر برای شنیدن صدای گنجشک ها، برای بیدار شدن با لبخندی که نشان از حس رضایت درونیه هرچند هنوز کمی متزلزل به نظر میاد ولی شکر، شکر که میتونم افکار و احساساتم رو بیان کنم، شکر که نمازمو سروقت خوندم، شکر که هوای اتاق سرده نه گرم و کولر خوب کار میکنه، شکر که یه ظرف آلبالو توی یخچالم دارم، شکر که خدا مراقبمون هست، شکر که خدا پناه دلمون هست، شکر که خدا مرهم زخم هامون هست، شکر...

دلم میخواد آدم پاکیزه و باصفایی باشم‌.

چرا خودمو خلاص نمیکنم؟

نمیدونم شاید یه دلیلش اینه نمیدونم دقیقا باید چطوری خودمو خلاص کنم که ناموفق نمونه.

واقعا به چی دل خوش کردم؟ خونه ای که هروقت خواستم بهش پناه بیارم دیدم میدون جنگه و اون وقت یادم میاد اصلا برای چی کوچ نشین این شهر و اون شهر شدم‌. درسته تحصیل برای من ارزشمنده اما، یکی از دلایل پررنگ ارزشمندیش همینه که منو از خونه دور نگه میداره. وقتی خانواده حال ما رو خوب نمیکنه، وقتی که هربار نگاش میکنیم زخم تازه ای به قلب ما وارد میشه، خب ما با یک زخم همیشه باز مواجه هستیم. من واقعا نمیدونم و نمیفهمم چرا تا حالا نتونستم هیچ رابطه ای رو برای خودم بسازم. یه وقتایی فروید درونم میگه اینم شاید برمیگرده به همون قضیه قبل، یه وقتایی هم میگم دست قضا و قدر. چون یه بخشی از این ماجرا، حادثه ست. برخورد دو انسان با درونیات مکمل، اینکه اون دو انسان این قضیه رو بفهمن، اینکه اقدام کنن اینکه شجاعت و شرایط پیش روی داشته باشن و.. . اینجا دوستی ندارم. دوستام همه ازم دورن. یه وقتایی هم حس میکردم هیچ دوستی ندارم ولی خب این یک توهم تاریکه. اینکه میبینم لوییجی ۲۰ سالشه و داره قرص های افسردگی میخوره منو میکشه. اینکه میبینم ماریو سعی میکنه بیشتر از یک دستگاه صنعتی کار کنه که خونه نباشه منو میکشه. اینکه هربار تلفن با میم بین صحبت هاش گوشیو دور میگیرم که خیلی چیزا رو نشنوم، چون جون شنیدنشو ندارم منو میکشه. من نمیخوام بگم همه چی بده. ولی خدای عزیزم، دارم سعی میکنم چیزایی که منو میکشن رو نبینم، و سعی میکنم شکر بگم مدام، ولی عزیز من، میشه تو برای من مرهم بفرستی؟! میشه قدری شادی پایدار به من ببخشی؟

صبح ۱۵ ام خرداد

حس دل انگیزی‌ه که کنار ارکستر تسبیح گنجشک ها بشینی رو به روی خدا و باهاش حرف بزنی.

وقتی که قبل طلوع بیدار میشم حس میکنم خورشید تو آسمون دل منم پیدا میشه.

کاش بارون میبارید.

گشنمه و دلم میخواد موهامو کوتاه کنم.

کاش یکی از این موسی کوتقی ها یه بسته سیگار بهم میرسوند.

اصلا موسی کوتقی رو چه به پرنده‌ی صرف بودن؟ به اسمشم میاد ساقی باشه. به خودت بیا مرررد.

آسمان آبی است

غمگینم. تنهام. حس غربت دارم. یکم دلم شور میزنه. شاید برای همینه تکون نمیخورم. میترسم پاشم برم اون ورتر. انگار بیرون جنگه و منتظرم آبا از آسیاب بیفته. نور گوشی زیاده. صدای گنجشک ها دلگرمی خوبیه. غم و غصه های میم زیر پوستم وول میخورن. یادم میره غصه های خودم چی بودن. دلم میخواست خودم رو در دریای درون کسی غرق کنم. ولی همه گفتن این دریا نه چون بوی مرداب میده. من کسی نیستم پیروی حرف بقیه باشم اما چیزی من رو بیرون کشید. خواستم آبشش در بیارم ولی یهو به دنیای دگر پرتاب شدم. خدای عزیز و مهربان. خدایی که به درون و برون ما آگاهی. خودت شاهد همه ی ماجراها بودی و هستی. راه نشونم بده. اصلا چیزی ورای نشون دادن. دستمو بگیر به سمت راستی و درستی، به سمت آرامش و روشنایی. خدای عزیزم. من هیچ شکوه و شکایتی ندارم که چرا و چرا. فقط میخوام خودت به بهترین شکل ممکن همه چیز رو بچینی. مراقبم باشی. بهم کمک کنی نه در حق کسی ظلم کنم نه همچین اجازه ای به کسی بدم. خدایا خداوندا، غروب چهارشنبه شبیه عصر جمعه اس برام و عصر جمعه رو هم در پیش دارم. اما غصه نمیخورم. چون میدونم تو هستی. میدونم تنهایان عالم ورای تصورات ما زیادن و تو تنها پناه حقیقی در عالمی. خدایا خداوندا بیشتر از خودم، قلبم بخاطر میم عزیزم، دردمنده. به حق کلماتی که با چشای اشک بارش هرروز صدات میزنه، بهش کمک کن. سعادتمندش کن. وجودش رو با شادی و سرسبزی و سلامتی آمیخته کن. خدایا خداوندا. من زورم نمیرسه به خیلی چیزا ولی برای تو همه چیز ممکنه. تو دستمونو بگیر. تو درون ما بدم، در اراده ی ما نور تزریق کن. خدایا خداوندا، دلم سنگینه هنوز. خاله میگفت زیاد باهات حرف بزنم. خاله میگفت درسته که میدونیم تو همه چیو میدونی ولی باز همه چیو برات تعریف کنم، که خودم آروم شم. خدایا. حین تصمیم گیری ها تو میشنوی قلبم چی میگه همین دلخوشی منه که حتی اگه یه وقت خطایی کردم، تو به ندای درونم آگاه بودی. خدایا، میشه قاصدک های دشت دلمو، فوت کنی؟

توی تولد پپسی گم شده بود

عرب ها همونقدر که بلدن عمیقا عذاداری کنن، عمیقا هم شادی میکنن.

ما پر از احساسات فروخورده ایم...

- کیک تولدشونم با نوشابه میخورن O_o

- هله هله :))

- یکم حس غربت گرفتم. ولی خب محض تنوع برای دقایقی خوب بود.

از ۱۴ خرداد

حالا که الحمدلله حالم بهتره تا این لحظه، شاید خوب باشه یکم بنویسم.

جزوه نویسی خط مشی گذاری تموم شد و حالا باید برم سراغ حسابداری. کارم یخده سخته ولی امیدوارم خدا کمک کنه و بتونم زود جمعش کنم.

یکی از خوشحالیای امروز پیدا کردن همون کترینگیه که تو پست قبل گفتم. قیمتش مناسب بود و کیفیت خوبی هم داشت. درسته فقط یه غذاشو میتونم بخورم ولی بین قیمتای عجیب غریب موجود، اکتشاف شیرینی بود :-)

کتاب هنوز در سفرم رو دارم پیش میبرم که ایشالا اولین کتاب امسال رو تموم کنم.

تا سه روز آینده توی اتاق تنها هستم و تقریبا همه سالن هم خالی شده. یه سکوت دل انگیزی نشسته این وسط بیا و ببین.

ایشالا اگه امروز یک مقاله ی دیگه ترجمه کنم و تکلیف دکتر هرمس رو هم سر و سامون بدم، دنیا خیلی قشنگ تر میشه :)

+ خانوم مریم عزیز. ممنون از محبتتون. کاش آدرس وبلاگتونو میذاشتید که منم بتونم شما رو بخونم... باز هم ممنونم، انرژی خوبتون رو حتی بدون مکالمه دریافت کردم.

از یه جایی غذا سفازش دادم الان رفتم موقعیت جغرافیاییشو سرچ کردم، و به این رسیدم که ته چیز خوبی که ممکنه از اونجا در بیاد ضایعات لاستیک ماشینای فرسوده خواهد بود.

- بعدا نوشت: خیلی عجیب خوب بود! گول ظاهرو نخوریم ؛)

کاش کسی به دیدارم می اومد.

۱۳ خرداد

بعد مدت ها کمی کتاب خوندم. "هنوز در سفرم"، میوه خریدم، کمی دوچرخه سواری کردم، قدری قدم زدم، یکم اشک ریختم، یه مقاله رو ترجمه کردم، چند دقیقه کنار حبیبتی نشستم و حرف زدیم، همین.

آه آمیخته به بغض

حالم بده

حالم بده

حالم بده

به کی بگم حالم بده؟ انقد بی جونم که حتی نمیتونم اینو بگم‌. کی میتونه بفهمه دردم چیه. کی میتونه درک کنه. چیکار کنم چیکار کنم. به مامان زنگ زدم خواستم برم خونه تا گفت الو بغصم ترکید. گفت چت شده گفتم دلتنگم. اونم اشکی شد بعد نشست درباره غصه هاش گفت و من حالم بدتر شد. نیم ساعت حرف زدیم و تهش مجبور شدم مامانو دلداری بیهوده بدم‌ چون دلداری هام به درد عمم میخورن. کاش اونقد با بابا راحت بودم که میتونستم درباره این پسره بهش بگم. کاش میتونستم با بابا تحلیلش کنم. کاش بابا مهربون تر میبود. کاش بابا بلد بود بیشتر قلب ماها رو به دست بیاره. دلم برای بوی اسفند روضه ها تنگ شده. دیشب صدای سلام به امام حسینو که شنیدم بغضی شدم. دلم میخواد بشینم با آدمای با صفا حرف بزنم. آدمای با صفا کی ان؟ کاش خدا بغلم کنه.

یک مقاله ترجمه میکنیم قربة الی الله... (یک از شش)

در جست و جوی صدف

یهویی یادم اومد دیشب خواب دیدم رفته بودم تو یه روستایی که تم کویری و کاه گلی داشت، شبیه ابیانه اینا. اونجا یه سری مغازه ها بودن صنایع دستی میفروختن، چشمم خورد به یکیشون که روی درگاه ورودی‌ش بخشی از محصولاتشو آویزون کرده بود، بینشون سه تا صدف کفه ای گنده هم بود، کلی شگفت زده شده بودم چون جایی که گمون نمیکردم، چیزی که مدت هاست دنبالشم رو پیدا کرده بودم🥲

- دوستان اگه جایی رو میشناسین که صدف کفه ای بزرگ بفروشن، ممنون میشم بهم اطلاع بدید🫠

خدایا، اجازه نده آدما با رفتارهاشون باعث شن به مسیرهای پاک منتهی به تو، به مقدسات، حتی ذره ای شک کنم.

خب چهارشنبه کلاسام تموم شدن، آیا حق ندارم یکم استراحت کنم؟ اما ۲۰ روز مونده به امتحانا :-\

رویای یوگی؛ مارپیچ صدفی.

دیشب خواب یوگی رو دیدم. نمیدونم از کجا عکسی که تو سعدآباد بادوم ازم گرفته بود رو داشت و برام فرستاد. خودم زیاد دوسش ندارم. ولی اون میگفت یه جور انرژی غریب توی این عکس نشسته، میگفت غرق نوری‌. بعد بهم زنگ زد و کلی حرف زدیم. دیگه مثل همیشه با شناسه جمع باهاش حرف نمیزدم. ازش پرسیدم آخرین بار کی کوه رفته و او طفره میرفت از جواب دادن و نمیفهمیدم چرا. و خودشو زد به اون راه که تقریبا یک ماه پیش منو توی درکه دیده. همونطور که من در اون لحظات خودمو به ندیدن زدم و زود گذشتم. اون حین انگار توی خونه‌ی قبلیمون بودم و بین حرفام بابا اومد توی اتاق و مجبور شدم جامو عوض کنم. درهای اتاقا چوبی و آبی بود. یوگی شوخی میکرد به سبک خودش، شوخی های هوشمندانه و میخندیدم. و وقتی بیدار شدم، حالم خیلی خوب بود.

- ارتباط من با یوگی یک جور ارتباط وصف نشدنی بود. یک رابطه ی عاشقانه نبود. یک رابطه ی اجتماعی سطحی هم نبود. او برای من یک استاد بود اما، انگار درس ها و تمرین ها از زبان من جاری میشدند و او باور داشت به درونیات من. حتی تصویرهای پرتی که گاه به گاه از ذهنم میگذشتند رو تفسیر میکرد، تفسیرهایی که قلب واقعیت رو میشکافتند. روزی در عالم خیالات سیالم، یا به اصطلاح خواب روشن، دیدم من دارم از گلوی او یک گل رز آبی بیرون میکشم؛ وقتی که اینو تعریف کردم، شگفت زده به من نگاه کرد و گفت تو چطوری این چیزا رو میبینی؟ این داره به چاکرای گلوی من اشاره داره که مشکل داره و انگار داره میگه تو باعث میشی من توی این قضیه شکوفا بشم :) میبینی؟ در مراوده باهاش و حین درس دادن و درس گرفتن، جریان خلاقیت در من تبلور پیدا کرده بود. بازی چشم ها و جریان شناور کلمات رو با او به بهترین صورت ممکن پیش میبردیم در حالی که الآن وقتی از کسی میخوام اینکارو کنیم، اون رو کنشی احمقانه و بی معنا تلقی میکنه... ما از افسانه ها میگفتیم، از ایشتار؛ از گیلگمش، و هرمس. گیلاس میخوردیم و جهان اسطوره ها رو شخم میزدیم. و من اون لحظات گمون میکردم ما هم بخشی از همان شبه موهومات متعالی هستیم. و چی بگم از اون صحنه که وارد عالم خلسه شدیم و شهودم گفت بهش بگم در همان آن، بره سلمونی و موهاشو از ته بزنه. بلند شد و گفت نهههه، اینو ازم نخواه... گربه‌ی سیاه کوچولویی از کنارمون گذشت، و صورت های فلکی ایستاده به ما زل زده بودند، شبیه صحنه‌ی تئاتر بود؛ وقتی حسن کچل طور اومد بیرون گمون میکرد مست شده. گمون میکرد وارد سرزمین عجایب شده، گمون میکرد چیزی شبیه به کلاهدوز دیوانه شده و من کنار خیابون از خنده پخش زمین شده بودم... .

خب از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که قلبا دلم میخواد یک پالسی از جانب او به سمتم روانه بشه. شاید هیچ پاسخی بهش ندم اما، دلم میخواد بدونم که به یادم هست. . . چون گمون میکنم اون جریان، تکرارناشدنیه. همونطور که خود یوگی هم میگفت، که این مدل مصاحبت رو فقط توی کتابا دیده :) نوعی پیوند روحی آمیخته به جادو... .

- خدایا، خواستم بگم ممنون که اجازه دادی اون لحظات روشن رو تجربه کنم. با چشای اشکی، از اعماق وجود، ممنونم.

کاش خدا دوستم داشته باشه، و منو در آغوش امنش پناه بده، و با نوازشش وجودم رو روشن و پاکیزه کنه.

بادوم نازنین من

بادوم میگه دیروز سر سفره ی عقد نگرانت بودم و داشتم برات دعا میکردم. خب دوستی ینی چی؟ ینی همین. در یکی از حساس ترین و خاص ترین لحظه های زندگیش به یاد من بوده... و این اشکه که تو چشای من حلقه میزنه.

- خدایا این زن رو از خوشبخت ترین های عالم قرار بده.

حالم از الویه نامی نو بهم میخوره و از اون بدتر، الویه های شرکتای دیگه. و همه ساندویچ سردای بازار.

فرفره رنگی

چطوره که من هنوز بیدارم؟ دست چپم درد میکنه. دیشب خواب یوگی رو دیدم که بهم پیام داده بود. خوشحال شدم، و کمی ذوق زده. گفت تو نذاشتی من حرف بزنم، ببخش که حس امنیت رو ازت گرفتم. یه جای دیگه خواب، زیر درخت توت بودم. و شاید شخص دیگه ای هم بود. و در جای دیگه هم، داشتم اسکیت بورد بازی میکردم. چقد بلد بودم، چقد کیف میداد و چقد همه چی فول اچ دی بود.

ترم دوم ارشد

و ترمی که الحمدلله همه ی کلاساشو رفتم و فردا آخرین جلسه شه. زیاد حرص استادا و بچه ها رو خوردم. استرس پایان نامه و انتخاب استاد رو داشتم. هنوز دعا میکنم خدا بهم جسارت و قدرت و اراده‌ی نوشتن مقاله ی درست حسابی رو بده. فهمیدم یه وقتایی زبون تلخ یه استاد کلی حقیقت توش نشسته و بهتره یکم دوز حساسیتم رو کم و قامت صبرم رو بالا ببرم که بیشتر یاد بگیرم. که بیشتر بفهمم. سعی کردم بیشتر از ترم قبل درسا رو موازی هم پیش ببرم. ینی یکیو زیاد نخونم یکیو هیچ. ارائه ی خوبی داشتم. حس رضایت نشست تو قلبم. هر چند هنوز همه ی خودم رو متبلور نکردم، ولی خداروشکر. امروز استاد کریس بهم گفت من یه پله توی درس خوندن از تو پایین تر بودم، سخت نگیر. چند وقت پیشم بهم گفت سعی کن هدفت تبدیل شدن به کسی مثل مریم میرزاخانی باشه، اینکه منو در اون فضا میبینه بهم حس خوبی میده. امروز امتحانم خوب بود. الهی شکر. هرچند خیلی فشار و استرس بخاطرش کشیدم. درسته استاد گ رو برای پایان نامه انتخاب نکردم و حس میکنم شاید یکم ناراحت شده ولی دلم میخواد ازش یاد بگیرم. ازش بفهمم. اینکه چندبار استاد خ بهم گفته من همیشه حس میکنم تو کارشناسی هم گردشگری خوندی، و همین حرف هم باعث میشه قند تو دلم آب شه.

خیلی روزا یادم میرفت ناهار بخورم. یا دیر میشد. به دلتنگی های زیادی غلبه کردم. بیشتر کتابخونه رفتم. برای اولین بار چندتا مقاله ورق زدم. سعی کردم زبانو پیش ببرم. سعی کردم یه وقتایی حتی اگه درسو آماده نیستم باز ارائه ش بدم. ارتباط ذهنیم رو با استادایی که ازشون خوشم نمی اومد هم بهتر کردم.

امیدوارم خدا بهم کمک کنه و بتونم با قدرت و انگیزه بیشتری مسیر رو پیش ببرم و به برکت، شادی و روشنایی همیشگی برسم... .

خدایا میشه یه حج تمتع تو بخت ما بنویسی؟ جون من.

امروز برای همه چی دلتنگم، حتی بچه های دانشگاه کارشناسیم که فقط از دور میدیدمشون و یک کلمه هم با هم حرف نزدیم.

برای بابا. مامان. لوییجی. ماریو. مادربزرگ. خاله. نَنی. برای خونه. اتاقم. درخت پشت پنجره. گلدون نارنج. اشک ریختم از شدت دلتنگی. شما گریه کردن منو ندیدید عزیزان، به پهنای صورت با همه سلول ها گریه میکنم. گریه ی مشتی :)

یادم باشه این روزا رو. یادت باشه پاکو.