سی و یکم تیر

مینویسم‌، فکر میکنم. ساعت ها به تابلوی شام آخر زل میزنم. باید یک گالری در اتاقم بسازم. تابلوی بعد چه باشد نمیدانم. آخرین وسوسه‌ی مسیح، اتمام سریال تونی، یک پارت از مستند البرز، جست و جو در باب غار هوتو و کمربند و گمیشان.

کلمه. پناه بر کلمه ها، پناه بر صاحب کلمه ها، گیجی، منگی، سرمست از نشئه‌ی الهی، جلجتا، مسیح تنها سی و سه سال میان آدمیان گردید!؟ حذف انتخاب رشته بهداشتو قربه الی الله._.، خدایا رحم کن بر ما، دارم پوکر بازی میکنم؟! دندان درد!

۳۰ تیر

حالم بده. حس میکنم مغزم چروکیده شده، البته مغز در حالت طبیعی بخاطر چین و شکنج هاش به نحوی چروکیده س، فکر کنم میفهمی چی میگم، حالم خوش نیس و احساس شور بختی میکنم‌، میدونم حس چرتیه و دفترها شکرگزاری نوشتم به درگاه خدا برای مواهب و نعمت هایی که بهم ارزانی داشته، ولی الآن رو مد غر هستم و امیدوارم خدا منو ببخشه، این وقتا تهران که بودم میرفتم یه وری، ولی الآن باید توی ذهنم برم یه وری. دلم میخواد مغزمو باز کنم و هر تیکه ش رو بندازم یه ور دنیا، دلم میخواد شبیه کریستوفر مک‌کندلس از گرسنگی بمیرم.. بی میلی روحیم به غذا عجیبه و متاسفانه برخلافش معمولی غذا میخورم. و این طوری کوفتم میشه. ینی میدونم دلم نمیخواد غذا بخورم ولی چون وقت ناهاره و صدام میزنن میرم سر میز و تقریبا عادی غذا میخورم و اون حین حالم از خودم بهم میخوره که انگار دارم گناه میکنم. کاش میشد یه دست مبارکی بیاد روی پیشونیم بشینه و این درد مستهجن رو از اعصاب من بکشونه بیرون‌. پنجاه روزی از تصادف ماریو میگذره و حالا میگه یکی از چشماش سفید رو زرد میبینه و خلاصه برق وصل کرده به قلبای هممون که نکنه مخش آسیب دیده باشه، امیدوارم خدا رحم کنه و مشکل خاصی نباشه، یک جور بی قراری سطحی توی وجودم نشسته‌. یوگی بخاطر کارای یونی داره میره تهران و راستش خوشحال نیستم از این جهت. حس میکنم داره محو میشه از دیدگانم. یک جور حالت تهوع عجیب غریب گرفتم. شاید شبیه همونی که دو روز پیش اومد و گلاب به روت شدم. یک ساله تلاش میکردم After life رو تموم کنم و هی کشش میدادم و بالاخره، رسیدم قسمت یکی مونده به آخر. دلم واسه تونی تنگ میشه. به مامان میگم منم یه تونی میخوام تو زندگیم، مامان سریع بحثو عوض میکنه، باز اینو میگم باز بحثو عوض میکنه.. خب چرا؟ یا نمیخواد من لیسا شم یا فکر میکنه قراره بترشم😂 یه وقتایی بیهوده سر مامان غر میزنم. واقعا کودکانه ست ولی خب شاید طبیعیه‌ ما تا ابد کودک مادرهامون باقی میمونیم.. یه مرز عجیبی هست بین دلبستگی و وابستگی وقتی که کنار عزیزانت زندگی میکنی، و توجه به تعادل در این زمینه گاهی خیلی سخته. یه وقتایی آدم احتیاج داره توسط آدمیزادها مورد توجه قرار بگیره، احساس همدلی دریافت کنه، آدم ها رو در آغوش بکشه و متقابلا اینو دریافت کنه، شاید حال بدم ناشی از اینه؟ باز صدای بادوم تو مغزم میپیچه که میگه جای عشق درون تو خالیه... پوففف. این حرف درست نیست‌. عشق بالقوه درون ماست باید حضورش رو درک کنیم؛ ممکنه روزی برسه که بخوایم اون رو تمام قد تقدیم انسان دگر کنیم... به هر حال، همیشه راه برای عشق ورزیدن بازه!

نمیدونستم

اع!؟ واقعا؟ میدونستی حضرت مریم(س) با مردی به نام یوسف نجار ازدواج کردن!؟ ولی روز عروسیشون رعد و برق میزنه و یوسف فلج میشه. چند وقت بعد حضرت مریم یه بوته گل زنبق سفید میبینن و اون رو میبویند و مسیحیان بر این باورن نطفه حضرت عیسی با بوییدن اون زنبق شکل گرفته :)

هوف

سلام به سردرد های سگی ناشی از سرماخوردگی تابستانه.

"هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود

کجاست مرد که با ما سر سفر دارد"

سعدی

۲۹ تیر

سلام.

الان که دارم اینا رو مینویسم، صدای ممتد آواز جیرجیرک میاد، که تو دل درخت پشت پنجره م قایم شده.

امروز هشت هزار قدم برداشتم، ده مین دویدم؛ دویدن من رو زنده میکنه و تا به حال اینو نمیدونستم. دلم میخواد تایمشو بیشتر کنم، ولی فعلا میخوام همینو هفت هشت روزی حفظ کنم ایشالا تا بعد ببینم چطور میشه. جالب بود برام که دیدم امروز برام به وضوح ساده تر شده بود. دیروز پنج مین آخر با دوز و کلک های ذهنی تونستم خودمو نگه دارم. امروز بعد بیداری اصلا دراز نکشیدم و اینم خوبه. شکر خدا تنبل درونمو دارم میفرستم پی نخود سیاه.

زبان خوندم و آخرین وسوسه‌ی مسیح رو شروع کردم و برای روح کازانتزاکیس از راه دور بوسه‌ها فرستادم.

دلم میخواد آشپزی کنم، و غذاهای جدید درست کنم ولی چند روزیه که میلم به غذا نمیکشه، و برای همین چیزی هم درست نکردم.(خب تا اینو نوشتم گشنم شد!)

جدیدا در ابراز درونیاتم در کوتاه ترین کنش ها، خواه کلمه و جمله، خواه اکت بدنی، خیلی خوب شدم و خداروشکر از خودم راضی ام.

توی نوجوونیام یه سری کارای کوچیک میکردم که اون موقع متوجه نبودم چه تاثیر شگرفی روی زندگیم میذارن. حالا که مدت هاست ازشون فاصله گرفتم متوجه شدم، که چقدر برکت به اوقات من بخشیدن. چقدر بهم کمک کردن که کارام بهتر پیش برن و بتونم سختی ها رو با توان بیشتری تحمل کنم... .

۲۸ تیر

یازده دقیقه رو تموم کردم. نمیتونم چیز زیادی درباره‌ش بگم. خوشحالم که خوندمش. خستم‌. دلم میخواد سکوت کنم. توی سکوت باشم. یک ساعت توی هال راه رفتم. ده مین دویدم. دویدن حس خوبی بهم میده. تنم درد میگیره از نفس می افتم‌. یادم نمیاد آخرین بار کی دویدم. شاید کلاس ورزش دو ترم پیش بود؟ بعدش حس میکردم رگ های مغزم باز شدن. روزی ده مین رو فعلا داشته باشم باید کلامو بندازم هوا. لوییجی داستان گیل گمش رو برام تعریف کرد. گیل گمش قدیمی ترین اسطوره‌ی جهانه. خدایان یکیو خلق میکنن بره این گیل گمشو بکشه آخر اون یارو میشه دوست صمیمیش:)))، صدای سیرسیرکا میاد، حسشو دوست دارم، لامپ اتاقم کم نوره، یه چلچراغ احتیاج دارم، ویرگول انگشت کوچیکمو تو دستش گرفته، ویرگول شبیه یه پسر بچه‌ی فرفرمویه، یوگی میگه من پوتیام، چه بده آدم درست خودشو نشناسه، البته چه خوبه که حواسش باشه که لازمه خودشو کامل بشناسه، دلم نمیخواد در طول روز دراز بکشم ولی از وقتی اومدم خونه تنبل درونم سرک میکشه تو وجودم، دلم میخواد دائم در فعالیت های روشن مشغول باشم، لونه، لونه درختی، خونه درختی، نمیدونم چطوری داره روزا میگذره؟ چرا میدونم ولی انگار رو دور تنده، از اینکه مدام به آینده فکر کنم میترسم. دلم میخواد یادم بره یک ماه بعدو و همه حواسم پی همین حالا باشه، اصلا ارشد ندادی و اصلا نتیجه ای درکار نیس؛ فقط همین لحظه رو ببین زن، جون من رها کن خیال بافیا رو، گوشم یکم درد میکنه، دیشب که گلاب به روت بالا آوردم تشتکم پرید که چطور شد؟ ۲۰ سال بود من بالا نیاورده بودم پسر! و این طوری بودم که لابد اصلا انعکاسشو درونم ندارم. حس باحالی بود‌ چه نعمتیه ولیا، بعدش حس کردم سبک شدم و حالم بهتر شد، خداروشکر خدا هست وگرنه چیکار میخواستیم بکنیم؟

اونقدر حس نیاز به نمک دارم، که دلمو میخواد برم تو دریاچه‌ی نمک قم خودمو غرق کنم.

- بهتره برم آب نمک بخورم😐 ریتم قلبم نا منظم شده و عصبی ام!

بعدا نوشت: عالی شد، با آب نمک تگری زدمD:

انتظار طولانی آدمو پیر میکنه.

برای بازگشت به زندگی

به یوگی گفتم نیاز دارم که حرف بزنم. گفت باید بره خرید. رفتم حموم و هنوز برنگشته. هندزفریمو چپوندم تو گوشام که به خانواده نشون بدم الآن تو دنیای خودمم. اتاقم کاروانسراست، شاکی نیستما، الهی شکر. دلشون میخواد ببینن منو. کما اینکه منم همین طورم؛ فقط، گاهی نیاز دارم تنها باشم. یا بدونم همیشه آزادم که تنها باشم، کما اینکه هستم‌‌. کلمه، کلمه ها، چرا همیشه انگار حاملم از کلمه ها؟ قبلا به فیونا گفته بودم حتی به شوخی این جمله‌ی مسخره رو نگه: چقدر برای این زندگی زحمت میکشی... حس بدی بهم میده. ولی باز امروز گفت:/ حس میکنم انرژیمو میخوره این حرف... دلم ابریه. حس میکنم عصر جمعه ایه که میتونستم برم درکه ولی نرفتم‌. خداروشکر که تایم تهران بودنم رو به خوبی استفاده کردم. خدایا ممنون که توانایی استفاده مفید ازش رو بهم دادی. دلم میخواد اشک بریزم. راستی زیگورات‌، نمیدونم هنوزم اینجا رو میخونی یا نه، ولی روز تولدت خواستم بهت ایمیل بدم دیدم اون رو حذف کردی. به هرحال هر چیزی حکمتی داره. تولدت مبارک. نیاز نیس بهم ری اکشن بدی ؛) داشتم میگفتم. یهو یاد عارفه افتادم. امروز یکم زبان خوندم و درس. کاش پول داشتم و برای خرید دوره به بابا چیزی نمیگفتم. البته یکم دارم اما میخوام نگهش دارم برای پذیرایی از مهمونای یه ماه دیگه اگه خدا بخواد. راستی، فکر کنم بعد خواهر بودن، میزبان خوبی هم باشم. ینی حداقل پتانسیلشو دارم. البته باید اینو از مهمونا پرسید. ولی حس رضایت دارم از خودم. حداقلش اینه که با قلبم مهمون دعوت میکنم. مو، رنگ، ذوق، من به اندازه والدینم انرژی ندارم و این جالبه. یه وقتایی فکر میکنم این حجم از کهن سالی درونم از کجا میاد. نکنه من جد مشترک والدینمم و اومدم چند وقت ببینمشون؟ میوه، انبه، پسر جنگل، دلم خواست ببینمش باز، آهستگی، صبر، لوییجی، ماریو، یه روز به بادوم گفتم حس میکنم یه چیزی درونم خالیه، گفت جای عشقه، بادومم از دیوونه خونه فرار کرده، کاش بارون میبارید یه عالمه، یوگی ازم خواست موهاشو ببافم، بردمش سلمونی کچلش کردم! موهاتونو دست من ندید عزیزان، جدی میگم، این احوال پرسی های یهویی سطحی چین؟ یه سریاشونم خیلی سطحی نیستن البته، سطحی بیان میشن، آقا، چقد عجیب داره میگذره ها، یک سوم تابستون تموم شد به همین سرعت، همه نمره هام اومده جز کارورزی، ینی استاد یادش رفته وارد سامانه کنه، معرفی به استاد رو ۱۷ شدم، همکلاسیم میگفت می افتی، شکر خدا گلادیاتور درونم زنده‌س هنوز، تصور آویزون شدن به سیمای برق توی تابستون همیشه تو ذهنم اومده، زیپ لاین بزنم سرتاسر شهرو بچرخم، به این فکر کردم که بادوم بهم زنگ میزنه و حالا زد، میگه زن، دلم برات تنگ شده، یکی از دستاوردای این ترم این بودش که زن رو تیکه کلام هم اتاقیام کردم، وقتی اومده بودم خونه نزدیک بود به ماریو هم بگم خب زن... :)))، آه میخواستم دستاوردای کارشناسی‌مو بنویسما، یادم رفت، مثل سفرنامه قزوین که نصفه موند، یه وقتایی گرسنه‌ی خوردن غذاهایی میشم که نمک و ترشی زیادی داشته باشن، چرا نمیرم دوباره سراغ دولینگو؟ دلم برای اسپانیایی خوندن تنگ شده، دستم چپم از دیروز دچار نوعی لرزش عجیب شده، خوشم میاد و نمیدونم چرا، واقعا نیاز دارم یه استاد همه چی دون داشته باشم که سوالای ذهنیمو ازش بپرسم، اونم بتونه در حد فهم مستمع جواب بده بهم، چندسال پیش تو همین وبلاگ با یه فیلسوف همکلام شدم، ازشون خواستم بهم فلسفه و منطق آموزش بدن، لطف کردن و کتابای حوزه رو برام فرستادن... حقیقتا یه دیکشنری لازم داشتم که فقط اون ادبیات بیهوده ثقیل رو برام ترجمه کنه، ورای پیچیدگی های فلسفی... دلم میخواد امشب یازده دقیقه رو تموم کنم و برم سراغ یه کتاب چاپی، از پی دی اف و موبایل دست گرفتن خسته شدم، به اینم فکر کردم یه هفته گوشیمو خاموش کنم تا ذهنم سبک شه، دارم فکر میکنم کسی میخونه این پاراگرافا رو ینی؟ کاش دستم به آسمون میرسید و ستاره میچیدم....

- خداروشکر که تونستم بعد مدت ها اینطوری بنویسم. حس میکنم دارم نفسس میکشم...

خدایا ممنون که حواست هست به همه چی... .

صبح با صدای گنجشکا از خواب بیدار شدم :)

سرد و خشک

دارم فکر میکنم این حس غربت نسبت به خویشان از کجا میاد؟ پیدا نمیکنم. این حین دنیا کوچک جلوه میکنه و خیال غریب زندگی کردن شیرین... .

گزارش

بهت قول دادم از امروز بنویسم. شب از نیمه گذشته و من بیدارم. تاریکی و خلوتم رو با یازده دقیقه‌ی پائولو کوئیلو و فکر درباره‌ی زنانگی و عشق میگذرونم.

عصر یک شمع روشن کردم تا آشفتگی های بیهوده‌م رو بسوزونم.

سر شب به قدر مطلوبی اشک ریختم و زنده شدم‌.

و حالا با سردرد نشستم تو تخت. متاسفم برای هر روزی که نتونستم بنویسم، و شکر برای اطمینان این لحظه.

جیرجیرکا میخونن

خواب به چشم هام نمیاد و غرق کتاب شدم. پائولو با کلمه هاش جادو کرده و من محوشون شدم... .

سفر

آزادی ما از سفرکردن هایمان معلوم می‌شود؛ کسی که دارایی اش را برای سفر خرج می‌کند، در واقع دارد آزادی ذخیره می‌کند برای روزهای حسرت نخوردن... ‌.

آلبر کامو

- جدیدا میخوام برای کسی آرزو کنم یکی از چیزایی که میگم اینه که امیدوارم تا جایی که توان داری با حال خوب بری جهان رو ببینی :)

خدایا رحم کن بر قلب های ما.

شکر

برای هر لحظه که خودمون رو به اندازه دوست داریم.

بیستم تیر

نیم فاصله، معنا، کلمه، گودِ زورخانه، صورت فلکی اسد پشت پنجره، کشتی یعقوب با خدا، "همه چیز، مطلقا همه چیز محاسبه میشود"، راه، همراه، آلرژی، در، پلک، زمان، اشک، مژه، غماز، آب، فاصله، عطش، رویا، کشش، مقصد، مقصود، سیمرغ، پریچهر، طره، آهار، خود بر احوال خویش آگاهم، نشمار، ضرب، خویشتن داری، دارِ خویشتن، نه، بایقرا، 2، پیکان، سیبل، نام‌ها، دستش دف شده بود، تا تو بشکنی قفس، ببر، برای نزدیکی، اخگر، لانه، ابراهیم، نیل، آشپزی، ماکارانی جادویی، لقمه، بوی اسپند و کندر، محبت، آغوش، خشم، شیرینی، تیپاکس، بیهودگی، سوره‌ی نساء، تعجب، انزجار، کنده، تونی، خرس، صاحبقرانیه، نه خانی آمد و نه خانی رفته، استغفار، تسبیح زنده، تخت سلیمان، تپه، گهواره، اکالیپتوس، آبلیمو، کتاب گمشده، جان میلتون، پنجاه سال دیگه ممکنه کسی بیاد سراغ این کلمه ها؟ آهای صدامو داری؟، خبری هست تو این عالم‌...، صحت فراموشی، بیداری قلب ها، موتور، طبل، اتاق مطالعه، شکرگزاری، آزادی.

اینطوریاست

از اون غم خوشگلا دارم. یه غمِ حق! که از حرف و نفس آدمو میندازه. که حوصله همه چیو میگیره‌...

امشب فیونا اتفاقی این شعر رو برام فرستاد و وجود بنده رو، خصوصا قلبمو، به آتش کشید:

تا که از جانب معشوق نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد :)

- خوشا بحالتون اگر روزی حضور در مکان ها و مجالس روشن رو دارید. من شکر میکنم جای شما، برای شما... .

کوه پنجم

- ایلیا، زن، لوح سنگی، عشق، بیابان، راه، واقعه‌ی اجتناب ناپذیر، انتخاب سرنوشت خویش، خط، الفبا، مرگ، زندگی، غم، تردید، گذر، دلتنگی، خدایان، جنگ، تاریخ، بازسازی، قدرت، ترس، گریز، کتاب مقدس، انبیا، آتش، ظهور، باور، کوه پنجم.

هنگامی که آرزوی چیزی را داری، سراسر کیهان همدست می‌شود تا بتوانی این آرزو را تحقق ببخشی.

وقتی انسان به سوی سرنوشتش سفر می‌کند، اغلب مجبور به تغییر مسیر می‌شود.

اما هیچ اتفاقی اتفاقی رخ نداده بود.

شجاعان همیشه کله‌شق اند.

خدا با خشنودی از آسمان لبخند می‌زند، زیرا خواسته‌ی او همین بوده، که هرکس مسئولیت زندگی خویش را در دست بگیرد. زیرا در تحلیل نهایی، خدا بزرگ‌ترین هدایا را به فرزندان[بندگان] خود داده است: قدرت انتخاب و تعیین کردار خویش.

از شک گریخته بود، و از شکست، و از لحظات دودلی. اما خدا رحیم بود و او را به مغاک واقعیت اجتناب ناپذیر راند تا نشانش بدهد که انسان باید سرنوشت خود را انتخاب کند، نه این که آن را بپذیرد.

هرکس از بدو تولد نامی دارد، اما باید بیاموزد که زندگی خود را با کلامی تعمید دهد که خودش انتخاب کرده، تا معنایی به زندگی‌ خویش ببخشد.

همیشه لازم است که آدمی بداند کی یک مرحله از زندگی اش تمام شده. اگر بعد با لجاجت به آن چنگ بیندازی، لذت و معنای بقیه‌ی مراحل زندگی را از دست می‌دهی. بعد خطرش هست که خدا تمام وجودت را به لرزه بیندازد تا سر عقل بیایی.

+ از ۱۰ بهش ۷.۹ میدم :)

مربی

کودک همیشه میتواند به آدم بزرگ، سه چیز بیاموزد: شادی بی دلیل، سرگرمی دائمی، و اعلام خواسته‌اش با تمام قوا.

کوه پنجم، پائولو کوئیلو

شلم شوربای ذهن

- امشب از مرگ، یا شاید هم از نیستی میترسم. و نمیفهمم چرا.

- تصویر پسر جوان گندم فروش، فلکه‌ی شهدای گوهرشاد، یکسال پیش.

- بچه جغد زیر پای نگار، پنج صبح یه روز بهاری، حیاط خوابگاه.

- پسر بچه‌ای که توی چهار پنج سالگی از غرق شدن نجات دادم.

- یه بالن، با عطسه های مکرر پیرمرد بالا میره، چپقی که مدام خاموش میشه.

- بطری لهیده‌ی دلستر استوایی، بطری قرمز آبجوی ۷.۵ درصد دکتر!

- پرتگاه، شکاف، خاستگاه، سرگشته‌ی راه حق.

- فاصله، دروغ، اعتلاف، خوابگاه، اعتماد.

- 'بی قرارم ای نگارم، تو کجایی طاقت ندارم'، کنسرت، فرصت.

- عاقبت، درخت کهنسال، ریشه، تعلیق.

- نوحه، کربلا، علم‌، نخل، شتر، باور، مفر.

- ترس، آغوش، بوسه، گریبان، افکار استعلایی؟ رز آبی.

- دف، کمر، مولانا، نیستان، سماع، کاخ اردشیر بابکان.

- سنجاقک، قورباغه شناور بر آب، جیرجیرک، پای فلامینگو.

- مارپیچ، خواب در خواب، گردباد مه آلود.

کشف جدید

ترکیب بادوم زمینی و دوغ!

به بابا گفته بودم ۴۴ شدم، چو میدونستم میگه برم سراغ ارشد بهداشت، و من نمیخوام اینو... نتونستم تحمل کنم. وسط ناهار راستشو گفتم. بلند شد بغلم کرد گفت آفرین بهت افتخار میکنم. همین رشته رو ادامه میدی...-_- گفتم نه پدر من. فقط برای این که میدونم دروغ اوج بزدلیه‌، راستشو گفتم. من اگه رشته دیگه رو دوست دارم باید بتونم با شجاعت اینو به تو ثابت کنم. هر چند میدونم سخت میشه قانعت کرد. یک عالمه سخنرانی دیگه هم کردم و چهار پنج تا قمپز عجیب در کردم مثل: من میتونم قطب *** رو تو ایران جا به جا کنم و فلان... که خدا رحم کنه :))

- صبحم با مامان درباره ملاک های ازدواج بحث کردم. مامان میگفت داری همه انرژیمو میگیریا، با این حال ادامه دادم. در نهایت هم حرف های افتخار آمیز بهم زد که درست فکر میکنی و این ها. الآن حس میکنم دارم تموم میشم. همه سلول های مغزیمو به کار گرفتم ._.

اندر عجایب زندگی

جمعه یازده خرداد یادته؟ [کلیک]

نتیجه ارشد بهداشت اومد؛ رتبه‌ی چهار شدم، باورم نمیشه پسر :) کنار مقبره باباطاهر بودم که صفحه رو چک کردم، حس کردم زمین و زمان داره دور سرم میچرخه :))) اول از همه خداروشکر... دوم هم شکر، سوم هم شکر.. دلم میخواست حس تک رقمی بودنو تو کنکور تجربه کنم. حس سبکی داره با یکم هیجانD: ولی خب، قرار نیست ازش استفاده کنم! خیلی دلم میخواست دانشگاه تهرانی شم، ولی فعلا نه🫠 میدونم وسوسه‌ی بزرگیهههه ولی باید صبر کنم و ایشالا بشه و برم سمت افسانه‌ی شخصی‌م! امیدوارم خدا بهم کمک کنه و درست تصمیم بگیرم... .

به نام نور

و سلام به خانه :)))

مسیر دوست داشتنی

ردپاها:

- اسبی که مدت ها براش خوراکی میبردم با بچه‌ش اومد پیشم. صورتشو میخواست بچسبونه به صورتم، قصد روبوسی داشت گویا.. کلی نشون سفید پیشونیشو نوازش کردم.

- چند ثانیه یوگی رو دیدم و دلم شاد شد.

- گلسنگ‌ها رو بوسیدم.

- یه پروانه‌ی نارنجی اومد نشست روی قلبم، روحم لبخند زد‌.

- پاهامو توی آب خیلی سرد رودخونه نگه داشتم و تازه شدم.

- یه سنگ گردالی خوشگل پیدا کردم و با اجازه رودخونه ورش داشتم که هروقت دلم هواشو کرد، لمسش کنم.

- نمیدونم. یه حسی بین دلتنگی و آسودگی خیال دارم. بخش زیادی از انرژی و حال خوب وجودم توی این یکی دو سال از این مسیر می اومد. قاعدتا باید از دوریش دلتنگ بشم. اما میتونم بگم چون عمیقا به بخشی از درونم تبدیل شده، حس دور شدن ازش آزارم نمیده. انگار ردی از اون عجایب، زیبایی‌ها، تصاویر، رنگ‌ها، صداها، ناهمواری‌ها و... درون جسم و روحم حک شدن.

- اینکه چی قراره جاشو بگیره نمیدونم، عمیقا از خدا میخوام یه جایگزین روشن برام قرار بده، همونطور که موهبت درک اون مسیر رو بهم بخشید...

- ممنون ای صاحب شگفتی ها.. ممنون!

- ریشه در اعماق اقیانوس دارد‌‌..(برای شنیدن)

بی ربط: بادوم جانم، اگه اینجا رو پیدا کردی و میخونی، لازمه بهت بگم: *** ** عزیز قشنگم ^_^

اشف کل مریض

که وی در نوشتار عقیم گشته.

امتحان آخر

از خستگی به جنون و استیصال رسیدن..

- خدایا رحمی!