برای بازگشت به زندگی
به یوگی گفتم نیاز دارم که حرف بزنم. گفت باید بره خرید. رفتم حموم و هنوز برنگشته. هندزفریمو چپوندم تو گوشام که به خانواده نشون بدم الآن تو دنیای خودمم. اتاقم کاروانسراست، شاکی نیستما، الهی شکر. دلشون میخواد ببینن منو. کما اینکه منم همین طورم؛ فقط، گاهی نیاز دارم تنها باشم. یا بدونم همیشه آزادم که تنها باشم، کما اینکه هستم. کلمه، کلمه ها، چرا همیشه انگار حاملم از کلمه ها؟ قبلا به فیونا گفته بودم حتی به شوخی این جملهی مسخره رو نگه: چقدر برای این زندگی زحمت میکشی... حس بدی بهم میده. ولی باز امروز گفت:/ حس میکنم انرژیمو میخوره این حرف... دلم ابریه. حس میکنم عصر جمعه ایه که میتونستم برم درکه ولی نرفتم. خداروشکر که تایم تهران بودنم رو به خوبی استفاده کردم. خدایا ممنون که توانایی استفاده مفید ازش رو بهم دادی. دلم میخواد اشک بریزم. راستی زیگورات، نمیدونم هنوزم اینجا رو میخونی یا نه، ولی روز تولدت خواستم بهت ایمیل بدم دیدم اون رو حذف کردی. به هرحال هر چیزی حکمتی داره. تولدت مبارک. نیاز نیس بهم ری اکشن بدی ؛) داشتم میگفتم. یهو یاد عارفه افتادم. امروز یکم زبان خوندم و درس. کاش پول داشتم و برای خرید دوره به بابا چیزی نمیگفتم. البته یکم دارم اما میخوام نگهش دارم برای پذیرایی از مهمونای یه ماه دیگه اگه خدا بخواد. راستی، فکر کنم بعد خواهر بودن، میزبان خوبی هم باشم. ینی حداقل پتانسیلشو دارم. البته باید اینو از مهمونا پرسید. ولی حس رضایت دارم از خودم. حداقلش اینه که با قلبم مهمون دعوت میکنم. مو، رنگ، ذوق، من به اندازه والدینم انرژی ندارم و این جالبه. یه وقتایی فکر میکنم این حجم از کهن سالی درونم از کجا میاد. نکنه من جد مشترک والدینمم و اومدم چند وقت ببینمشون؟ میوه، انبه، پسر جنگل، دلم خواست ببینمش باز، آهستگی، صبر، لوییجی، ماریو، یه روز به بادوم گفتم حس میکنم یه چیزی درونم خالیه، گفت جای عشقه، بادومم از دیوونه خونه فرار کرده، کاش بارون میبارید یه عالمه، یوگی ازم خواست موهاشو ببافم، بردمش سلمونی کچلش کردم! موهاتونو دست من ندید عزیزان، جدی میگم، این احوال پرسی های یهویی سطحی چین؟ یه سریاشونم خیلی سطحی نیستن البته، سطحی بیان میشن، آقا، چقد عجیب داره میگذره ها، یک سوم تابستون تموم شد به همین سرعت، همه نمره هام اومده جز کارورزی، ینی استاد یادش رفته وارد سامانه کنه، معرفی به استاد رو ۱۷ شدم، همکلاسیم میگفت می افتی، شکر خدا گلادیاتور درونم زندهس هنوز، تصور آویزون شدن به سیمای برق توی تابستون همیشه تو ذهنم اومده، زیپ لاین بزنم سرتاسر شهرو بچرخم، به این فکر کردم که بادوم بهم زنگ میزنه و حالا زد، میگه زن، دلم برات تنگ شده، یکی از دستاوردای این ترم این بودش که زن رو تیکه کلام هم اتاقیام کردم، وقتی اومده بودم خونه نزدیک بود به ماریو هم بگم خب زن... :)))، آه میخواستم دستاوردای کارشناسیمو بنویسما، یادم رفت، مثل سفرنامه قزوین که نصفه موند، یه وقتایی گرسنهی خوردن غذاهایی میشم که نمک و ترشی زیادی داشته باشن، چرا نمیرم دوباره سراغ دولینگو؟ دلم برای اسپانیایی خوندن تنگ شده، دستم چپم از دیروز دچار نوعی لرزش عجیب شده، خوشم میاد و نمیدونم چرا، واقعا نیاز دارم یه استاد همه چی دون داشته باشم که سوالای ذهنیمو ازش بپرسم، اونم بتونه در حد فهم مستمع جواب بده بهم، چندسال پیش تو همین وبلاگ با یه فیلسوف همکلام شدم، ازشون خواستم بهم فلسفه و منطق آموزش بدن، لطف کردن و کتابای حوزه رو برام فرستادن... حقیقتا یه دیکشنری لازم داشتم که فقط اون ادبیات بیهوده ثقیل رو برام ترجمه کنه، ورای پیچیدگی های فلسفی... دلم میخواد امشب یازده دقیقه رو تموم کنم و برم سراغ یه کتاب چاپی، از پی دی اف و موبایل دست گرفتن خسته شدم، به اینم فکر کردم یه هفته گوشیمو خاموش کنم تا ذهنم سبک شه، دارم فکر میکنم کسی میخونه این پاراگرافا رو ینی؟ کاش دستم به آسمون میرسید و ستاره میچیدم....
- خداروشکر که تونستم بعد مدت ها اینطوری بنویسم. حس میکنم دارم نفسس میکشم...