دیدار ...
بعد مدت ها دیدمش. ظهر رفته بودم پی خرید یک دفتر و بعد توی شهر قدم زدم. کتابخونه مرکزی رو فتح کردم و نرسیده به معبد از خدا خواستم یکبار دیگه ببینمش. عصر که برگشتم دانشگاه دیدم گوشیم زنگ میخوره و گفت سلام آدرس بده... خب درسته میل عمیقی به دیدنش داشتم ولی دلیل نشد با خودم نگم کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم. گمون میکنم اون بیشتر از من استرس داشت، چون خودشو پشت عطری که آرومش میکرد قایم کرده بود. شروع کرد به تعریف کردن از سفر اخیرش به قشم و غرق شدنش توی جزیره ناز و زیبایی های مسیر، انسان های نیکوسرشت و عضویتش تو یه گروه موسیقی نوپا. کنارش که قدم میزدم حس حرکت روی ابرها رو داشتم. هنوز نمیفهمم جنس وجودش دقیقا از چیه نور یا تاریکی ولی گاهی بخشی از خودم رو درونش میبینم منی که بدون افسار بی باکانه قدم به فتح یا نابودی زندگی برداشته... حرفی که از گذشته جا مونده بود رو هم بهش گفتم که حسرتی رو دلم نمونده باشه، خوب بود راحت شدم ولی لذت بیانش خیلی عجیب فقط برای همون لحظه بود و بعدش فقط سبکی بود و نوعی بی وزنی. یک بی وزنی فوق العاده.
با توت حرف میزنیم، وجود این شخص رو تحلیل میکنیم، توت میخواد بگه این آدم بازی زندگی رو بلد شده و شاید همه ی چیزی که از نظر من قابل توجهه، عمق حقیقی ای نداشته باشه و در واقع برمیگرده به مهارت های نمایشی او. راستش هیچ کدوم از اینا برام مهم نیستن. خوشحالم تونستم یه روز به واسطه صدف کوله پشتیم باهاش آشنا بشم و داستان زندگی پر فراز و فرودش رو بشنوم. کاش میشد توی این جهان بی مرز همه یکی میشدیم و هم رو میفهمیدیم و هیچ اما و اگر و مانعی وجود نمیداشت... .