یه روز دیگه.. دنیا میچرخه پسر جون. بادوم ماکارونی میپزه، سه تایی کف اتاق میشینیم، حس انیمه طوری دارم نسبت به فضا، کاراکترها، رنگ‌ها‌، صداها، دیالوگ‌ها.. زهرا بغلم میکنه میگه دلم برات تنگ میشه.. هی زن هی، من نیز هم... امان از عجایب زندگی. و حرف میزنیم درباب اون صوفی که نزدیک مقبره شیخ ابوالحسن خرقانی سکنی گزیده. سلام صوفی، کاش صدای سلامم رو بشنوی! میرم توی حیاط، بچه ها به توت های سفید دستبرد میزنن، و من سعی میکنم شاتوت گلچین کنم، هوا ابری و دلبره. روی چمنا زیر درخت شب‌خسب دراز میکشم. عاشق بوی ملایم گلهاشم. به برگ‌هاش زل میزنم. به برگ‌هاش که شبیه پر هستن. خیلی عجیب غریبه. پا میشم بغلش میکنم. با قلبم بهش عشق میورزم. برمیگردم اتاق. با بادوم las niñas del cristal، رو میبینیم. بادوم میگه: رقص باله اشرافیت و منیت رو به رخ میکشه و رقص عربی شهوت! چند لحظه نگاش میکنم و میگم براوو. اتاقو به باد فنگ‌شویی میبندم. جسمم سبک میشه، و ایضا روحم. دلم میخواد الآن یک جفت بال میداشتم و آسمون شبو گز میکردم، تا رسیدن به ستاره‌ی صبح.