صدای آواز گنجشک ها میاد. هم اتاقیم در بالکن رو میبنده که صداشون نیاد چون به نظرش زیادیه. خوشم نمیاد از این کارش. سوییشرتمو میپوشم و از اتاق میزنم بیرون که بهتر بتونم به این ارکستر سمفونی باشکوه گوش کنم.

دیروز گربه ی دم دانشکده اومد و دور ورم میچرخید، دقایقی باعث شد همه جریانات سرد انسانی ذهنم محو بشن و دلگرم کننده ترین بخش صبح رو برام رقم زد، و شکر. خدا میتونه از طریق لوس بازی های یک گربه هم به آدم محبت کنه نه؟(:

عصرش با طیبه رفتیم معبد و بعد به مناسبت تولدش با هم پاستا خوردیم، یک عاشقانه آرام رو بهش هدیه دادم و برق چشاشو دیدم. طیبه شبیه یک ساقه‌ی نازک نورِ در غربته.