جالب و عجیب.
رینگ طلاییش رو درآورد بهم گفت میبینی چی روش نوشته؟ گفتم نه.
گفت نوشته لا اله الا الله محمد رسول الله...
پشمای من ریخت.
گفتم چرا تو اینو داری؟
گفت من این ها رو دوست دارم. من وقتی که میترسم، ۹۹ اسم خدا رو گوش میدم و قلبم آروم میشه.. سامی یوسف رو میشناسی؟ آهنگاشو شنیدی؟ من قبلا یک خواب دیدم، که در مسجد الاقصی بودم، اونجا یک مرد به سمت من اومد و گفت سلام کارلوس، خیلی خوش اومدی! با من بیا و من هم بینهایت خوشحال بودم و هم ترسیده بودم..
(اینجا من شر شر اشک میریختم، دماغم قرمز شده بود)
گفتم فکر نمیکنی این نشونه است که تو به سمت اسلام بری؟
گفت چرا. ولی من باید بیشتر درس بخونم از اسلام.
گفت تو وقتی قرآن گوش میدی برات قرآنه، ولی برای من مثل یک موسیقی خیلی خیلی زیباست. من باید بیشتر بدونم که بفهمم.
گفتم ولی من فکر میکنم برای هدایت شدن، دونستن اونقدرا لازم نیست. تو صرفا باید جذبه روحی روشن داشته باشی.. البته که با دونستن هدایت عمق پیدا میکنه.
+
از ذوق رفتم وسط آشپزخونه. واسه اولین بار جلوی بابا از یه پسر گفتم. از خونوادش گفتم. از رباتش الکسا گفتم. از مهربونی و حوصله اش گفتم. و این البته انقلابی در ارتباطم با پدر بود :))
+ تا کتاب پریسما رو باز کرد که درس بده گفتم کارلوس از ملت عشق چیزی میدونی؟ از شمس؟.. و به اینا رسیدیم. و یک ساعت و نیم گذشت و نشد یک کلمه اسپانیایی بخونیم. درباره دین، خدا، فرشته ها، شیطان، شمس، مولانا، مسجد ایاصوفیه، خدای مایاها، جشن مردگان مکزیک، و .. حرف زدیم.. این مکالمه واقعا با شکوه بود :)
+ [گوش کن]